you for me
پارت ۹
بعد از چند دقیقه ، پرستار اومد و پای هیونجین رو بررسی کرد.
پرستار: پات پیچ خورده...چی خاصی نیستد فقط باید باند پیچیش کنم.
هیونجین: باشه.
شروع کرد به بستن پای هیونجین و بعد از چند دقیقه کارش تموم شد. روبه فلیکس کرد و گفت
پرستار: فعلا پیشش بمون..باید استراحت کنه.
فلیکس: باشه.
فلیکس، ردی یه صندلی کنار تخت اون نشست. پرستار ، اون هارو تنها گذاشت و رفت.
هیونجین: فلیکس..
فلیکس: بله؟
هیونجین: چرا کمکم کردی؟ میتونستی ولم کنی و بری.
فلیکس: چرا باید ولت میکردم؟ به کمک نیاز داشتی.
هیونجین: ولی من کلی تورو اذیت کردم..کلی تورو مسخره کردم...از اینکه کمکم کردی واقعا تعجب کردم.. فکر میکردم الان قراره مسخرم کنی.
فلیکس: من..من نمیتونم کسیو مسخره کنم...حتی اگر این کارو انجام بدم بعدش از اون معذرت خواهی میکنم...نمیتونم اذیت شدن یه نفر دیگه رو ببینم.. حتی اگه اون فرد دشمنم باشه.
ویو هیونجین
چقدر مهربونه...نمیدونستم اینجوریه.
هیونجین: واقعا مهربونی.
فلیکس: ممنون.* خجالت زده*
هیونجین ، لبخندی به اون میزنه.
هیونجین: کلاس هم پیچوندیم..
فلیکس: اره*خنده کوچیکی میکنه*
بعد از ۱ ساعت
هیونجین و فلیکس، انقدر غرق حرف زدن باهم شده بودن ، که متوجه گذر زمان نشدن. همینطوری که داشتن حرف میزدن ، هان وارد اتاق شد.
هان: هیون اینجایی؟!
نگاهی به فلیکس میکنه.
هان: چیشده؟ پات چرا اینطوریه؟
هیونجین، قضیه رو برای هان تعریف میکنه.
هان: و شما هم کل زنگ داشتین باهم حرف می زدین اره؟
فلیکس: ک-کل زنگ؟!
هان: بله الان زنگ استراحته...انقدر غرق حرف زدن بودین که حواستون به ساعت نبود.
هیونجین، نگاهی به ساعت داخل اتاق میکنه و میبینه که حق با هان هست.
هیونجین: اوه..درسته.
هان: فلیکس، اگه میخوای برو من پیشش می مونم.
فلیکس: ب-باشه
هیونجین: زنگ بعدی باز بیا.
فلیکس: باشه.
از اتاق بیرون رفت و به سمت کلاس حرکت کرد. هان ، روی صندلی ، کنار هیونجین نشست.
هان: بگو ببینم چیا گفتین؟
هیونجین: چی میخواستیم مثلا بگیم...صحبت های عادی.
بعد از چند دقیقه ، پرستار اومد و پای هیونجین رو بررسی کرد.
پرستار: پات پیچ خورده...چی خاصی نیستد فقط باید باند پیچیش کنم.
هیونجین: باشه.
شروع کرد به بستن پای هیونجین و بعد از چند دقیقه کارش تموم شد. روبه فلیکس کرد و گفت
پرستار: فعلا پیشش بمون..باید استراحت کنه.
فلیکس: باشه.
فلیکس، ردی یه صندلی کنار تخت اون نشست. پرستار ، اون هارو تنها گذاشت و رفت.
هیونجین: فلیکس..
فلیکس: بله؟
هیونجین: چرا کمکم کردی؟ میتونستی ولم کنی و بری.
فلیکس: چرا باید ولت میکردم؟ به کمک نیاز داشتی.
هیونجین: ولی من کلی تورو اذیت کردم..کلی تورو مسخره کردم...از اینکه کمکم کردی واقعا تعجب کردم.. فکر میکردم الان قراره مسخرم کنی.
فلیکس: من..من نمیتونم کسیو مسخره کنم...حتی اگر این کارو انجام بدم بعدش از اون معذرت خواهی میکنم...نمیتونم اذیت شدن یه نفر دیگه رو ببینم.. حتی اگه اون فرد دشمنم باشه.
ویو هیونجین
چقدر مهربونه...نمیدونستم اینجوریه.
هیونجین: واقعا مهربونی.
فلیکس: ممنون.* خجالت زده*
هیونجین ، لبخندی به اون میزنه.
هیونجین: کلاس هم پیچوندیم..
فلیکس: اره*خنده کوچیکی میکنه*
بعد از ۱ ساعت
هیونجین و فلیکس، انقدر غرق حرف زدن باهم شده بودن ، که متوجه گذر زمان نشدن. همینطوری که داشتن حرف میزدن ، هان وارد اتاق شد.
هان: هیون اینجایی؟!
نگاهی به فلیکس میکنه.
هان: چیشده؟ پات چرا اینطوریه؟
هیونجین، قضیه رو برای هان تعریف میکنه.
هان: و شما هم کل زنگ داشتین باهم حرف می زدین اره؟
فلیکس: ک-کل زنگ؟!
هان: بله الان زنگ استراحته...انقدر غرق حرف زدن بودین که حواستون به ساعت نبود.
هیونجین، نگاهی به ساعت داخل اتاق میکنه و میبینه که حق با هان هست.
هیونجین: اوه..درسته.
هان: فلیکس، اگه میخوای برو من پیشش می مونم.
فلیکس: ب-باشه
هیونجین: زنگ بعدی باز بیا.
فلیکس: باشه.
از اتاق بیرون رفت و به سمت کلاس حرکت کرد. هان ، روی صندلی ، کنار هیونجین نشست.
هان: بگو ببینم چیا گفتین؟
هیونجین: چی میخواستیم مثلا بگیم...صحبت های عادی.
۸.۰k
۲۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.