فیک یونمین پارت اول (مرد شنی)
'مرد شنی!
"شما احتمالا فکر می کنید که این یک افسانه است."
پسر لبخندی زد و چوب ساخته شده از جادویش اش را تکان داد.
در حالی که باد میان موهای سیاهش می وزید، روی پشت بام خانه ها می دوید، از پشت بام ها سر خورد و تمام شهر را با چابکی تماشا کرد.
'اصلاً افسانه چیست؟ مردم چیزی را که ندیده اند افسانه می نامند؟
حتی اگر دیده باشند و با ذهنشان جور در نیاید و اسمی برایش انتخاب نکنند، می گویند افسانه است!
به هر حال برایم مهم نیست که به من بگویند افسانه یا هر چیز دیگری که دوست دارند!
چون من کارم را انجام می دهم.'
پسر لبخندی زد و چوبش را به زمین کوبید.
شن های طلایی رنگ و درخشانی که رویاهای شیرین و دوست داشتنی را در خود جای داده بودند از هر طرف پخش می شدند و آسمان تاریک شب را روشن می کردند.
هر کدام از آنها مقصد مشخص خود را داشتند و هر رویا رازی بین مرد شنی و مردم بود.
او با دقت به رؤیاها و خیالات پنهانی آنها گوش می داد و آنها را به رویاشون میاورد، البته انکار نمی کرد که گاه نمی توان آن تخیلات را به تصویر کشید.
پسر خندید و با شیطنت مقداری آب روی گربه دختر کوچولو ریخت و گربه از ترس از جا پرید! به هر حال او گاهی اوقات شیطنت می کرد و این بخشی از تفریح او بود.
از پنجره اتاق دخترک پرید بیرون.
او در بالاترین نقطه از بلندترین ساختمان شهر ایستاد و به نمایشی که شروع کرده بود و فقط خودش می توانست ببیند خیره شد.
'اسم من مین یونگی است و من کی هستم؟
'یک افسانه!'
(این از پارت اول پارت اول رو کم نوشتم ولی بقیه پارت ها طولانی میشن💙
"شما احتمالا فکر می کنید که این یک افسانه است."
پسر لبخندی زد و چوب ساخته شده از جادویش اش را تکان داد.
در حالی که باد میان موهای سیاهش می وزید، روی پشت بام خانه ها می دوید، از پشت بام ها سر خورد و تمام شهر را با چابکی تماشا کرد.
'اصلاً افسانه چیست؟ مردم چیزی را که ندیده اند افسانه می نامند؟
حتی اگر دیده باشند و با ذهنشان جور در نیاید و اسمی برایش انتخاب نکنند، می گویند افسانه است!
به هر حال برایم مهم نیست که به من بگویند افسانه یا هر چیز دیگری که دوست دارند!
چون من کارم را انجام می دهم.'
پسر لبخندی زد و چوبش را به زمین کوبید.
شن های طلایی رنگ و درخشانی که رویاهای شیرین و دوست داشتنی را در خود جای داده بودند از هر طرف پخش می شدند و آسمان تاریک شب را روشن می کردند.
هر کدام از آنها مقصد مشخص خود را داشتند و هر رویا رازی بین مرد شنی و مردم بود.
او با دقت به رؤیاها و خیالات پنهانی آنها گوش می داد و آنها را به رویاشون میاورد، البته انکار نمی کرد که گاه نمی توان آن تخیلات را به تصویر کشید.
پسر خندید و با شیطنت مقداری آب روی گربه دختر کوچولو ریخت و گربه از ترس از جا پرید! به هر حال او گاهی اوقات شیطنت می کرد و این بخشی از تفریح او بود.
از پنجره اتاق دخترک پرید بیرون.
او در بالاترین نقطه از بلندترین ساختمان شهر ایستاد و به نمایشی که شروع کرده بود و فقط خودش می توانست ببیند خیره شد.
'اسم من مین یونگی است و من کی هستم؟
'یک افسانه!'
(این از پارت اول پارت اول رو کم نوشتم ولی بقیه پارت ها طولانی میشن💙
۲.۹k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.