p⁴💍🪶
راوی « کاترین تعظیمی کرد و دوباره به طرف عمارت برگشت..کاترین دختر خجالتی یا ترسویی نبود! تا به حال هزاران ماموریت خطرناک رفته بود اما عجیب بود که الان دلشوره ای کل وجودش رو فرا گرفته بود... به طرف ایفون پیشرفته عمارت رفت و زنگ زد چندی بعد به جای صدایی از پشت ایفون سر و کله مردی قوی هیکل پیدا شد
مرد « چی میخواهی دختر جون
راوی « اگه کاترین... همون کاترین همیشگی بود با یه مشت فک مرد قوی هیکل رو پایین میاورد و خیلی رمانتیک از اونجا رد میشد اما الان فرق داشت! باید نقش یه دختر ترسوی خجالتی رو جلوی بقیه بازی میکرد... پس من من کنان گفت
کاترین « خ.. خب.. خب من برای مراقبت از بانوی جوان از شرکت.... اومدم... خوده ارباب کیم ازشون خواستن
مرد « صبر کن اطلاع بدم
راوی « مدتی بعد مرد اومد و گفت
مرد « ارباب تایید کرد... برو تو... البته خوب موقعی اومدی... ارباب معمولا خونه نیستن
کاترین « بله خیلی ممنون... حیاط عمارت بزرگتر و بهتر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم... پر از گل های رنگاوارنگ زیبا و حوضچه ای ارغوانی با مجسمه خرس.. همه چیز زیبا بود جز وجود یه عالمه محافظ و بادیگارد...ایششش
راوی « به در ورودی که رسید اونو بازرسی بدنی کردن و بعد وارد شد.. خدمه در حال جنب و جوش بودن... نظم و ظرافت بیداد میکرد... کاترین با خودش گفت
کاترین « بیخود نبود که اینقدر ازش تعریف میکردن . .. تقریبا به وسطای سالن رسیده بودم که خانم مسنی اومد جلوم...
آجوما « شما باید پرستار جدید باشید درسته؟
کاترین « بله خانم
آجوما « آقا گفتن شما رو ببرم پیششون... فقط لطفا زیاد بهشون زل نزنید و مودب باشید... اقا خیلی حساسه
کاترین « چشم خانم... اتاق کیم بزرگ طبقه بالا بود... بعد از عبور از چندین اتاق به یه اتاق بزرگ با دری طلایی و مشکی رسیدیم.. آجوما در زد و بعد صدای بم کشنده ای گفت
-بیاین داخل
کاترین « خدای من صداش اینه.. خودش حتما الهه یونانیه..
آجوما « دخترم بیا دیگه
کاترین « آه بله بله... وارد اتاق شدیم... تم مشکی طلایی داشت و مرد چهارشونه و خوش هیکلی پشت به ما به صندلی چرم مشکیش تکیه داده بود و کتاب میخوند....
آجوما « آقا پرستار جدید رو اوردم خدمتتون
تهیونگ « خیلی ممنون آجوما... میتونی بری! لطفا دو فنجان چای برای ما بیار
آجوما « اطاعت
کاترین « هی هی کاترین آروم باش اون فقط یه مرد... مثل مردای دیگه اس... اره... هوفففص لعنتی چرا اینقدر کراشی ...بعد از اینکه آجوما رفت بالاخره کیم برگشت و دیدن چهره مصمم و بینظیرش که دست کمی از نقاشی نداشت...با بدبختی لرزش دستم رو کنترل کردم و فحشی نثار کاترین هول درونم کردم... نکبت این همه مرد جذاب دیدی هُول نشدی الان ارور میدی؟
تهیونگ « خانم.. بانوی جوان
🗿🔪خب دیگه بسه... فرار نمیکنم قول میدم 🥲🤌
مرد « چی میخواهی دختر جون
راوی « اگه کاترین... همون کاترین همیشگی بود با یه مشت فک مرد قوی هیکل رو پایین میاورد و خیلی رمانتیک از اونجا رد میشد اما الان فرق داشت! باید نقش یه دختر ترسوی خجالتی رو جلوی بقیه بازی میکرد... پس من من کنان گفت
کاترین « خ.. خب.. خب من برای مراقبت از بانوی جوان از شرکت.... اومدم... خوده ارباب کیم ازشون خواستن
مرد « صبر کن اطلاع بدم
راوی « مدتی بعد مرد اومد و گفت
مرد « ارباب تایید کرد... برو تو... البته خوب موقعی اومدی... ارباب معمولا خونه نیستن
کاترین « بله خیلی ممنون... حیاط عمارت بزرگتر و بهتر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم... پر از گل های رنگاوارنگ زیبا و حوضچه ای ارغوانی با مجسمه خرس.. همه چیز زیبا بود جز وجود یه عالمه محافظ و بادیگارد...ایششش
راوی « به در ورودی که رسید اونو بازرسی بدنی کردن و بعد وارد شد.. خدمه در حال جنب و جوش بودن... نظم و ظرافت بیداد میکرد... کاترین با خودش گفت
کاترین « بیخود نبود که اینقدر ازش تعریف میکردن . .. تقریبا به وسطای سالن رسیده بودم که خانم مسنی اومد جلوم...
آجوما « شما باید پرستار جدید باشید درسته؟
کاترین « بله خانم
آجوما « آقا گفتن شما رو ببرم پیششون... فقط لطفا زیاد بهشون زل نزنید و مودب باشید... اقا خیلی حساسه
کاترین « چشم خانم... اتاق کیم بزرگ طبقه بالا بود... بعد از عبور از چندین اتاق به یه اتاق بزرگ با دری طلایی و مشکی رسیدیم.. آجوما در زد و بعد صدای بم کشنده ای گفت
-بیاین داخل
کاترین « خدای من صداش اینه.. خودش حتما الهه یونانیه..
آجوما « دخترم بیا دیگه
کاترین « آه بله بله... وارد اتاق شدیم... تم مشکی طلایی داشت و مرد چهارشونه و خوش هیکلی پشت به ما به صندلی چرم مشکیش تکیه داده بود و کتاب میخوند....
آجوما « آقا پرستار جدید رو اوردم خدمتتون
تهیونگ « خیلی ممنون آجوما... میتونی بری! لطفا دو فنجان چای برای ما بیار
آجوما « اطاعت
کاترین « هی هی کاترین آروم باش اون فقط یه مرد... مثل مردای دیگه اس... اره... هوفففص لعنتی چرا اینقدر کراشی ...بعد از اینکه آجوما رفت بالاخره کیم برگشت و دیدن چهره مصمم و بینظیرش که دست کمی از نقاشی نداشت...با بدبختی لرزش دستم رو کنترل کردم و فحشی نثار کاترین هول درونم کردم... نکبت این همه مرد جذاب دیدی هُول نشدی الان ارور میدی؟
تهیونگ « خانم.. بانوی جوان
🗿🔪خب دیگه بسه... فرار نمیکنم قول میدم 🥲🤌
۱۵۰.۸k
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.