فیک کوک (اعتماد)پارت ۱۰
از زبان ا/ت
گفت : صبر کن الان میگم برات یه چیزی بیارن
جلوش رو گرفتم و گفتم : نه لطفاً حرفت رو بزن بعدش هرکاری میخوای بکن
گفت : عجله داریاا صبر کن الان میام
رفت اما در پشتش بسته نشد منم بی حال تر از اون بودم که به فکر فرار باشم قرصام هم نخوردم ریه هام میسوخت ولی صدام رو در نمیاوردم.
بعده نیم ساعت با یه سینی پر برگشت گذاشت جلوم و گفت : تو بخور منم حرفام رو بگم
بی اشتها بودم اما گرسنه بودم شروع به خوردن کردم
تهیونگ گفت : برای چی از انگلیس پا شدی اومدی اینجا
منم بدون فکر گفتم : انتقام
با تعجب نگام کرد و گفت : چه انتقامی ؟
گفتم : پدرم...من ۱۱ سال بیرون از این کشور زندگی کردم آخرین بار وقتی ۵ سالم بود توی این شهر کناره پدرم بودم ۲ سال پیش که خبر مرگش رو دادن لحظه شماری میکردم تا سنم از ۱۵ بگذره برگردم کره
گفت : اما تو سنت خیلی کمه
تأسف بار گفتم : آره کمه اما اندازه یه دنیا سختی کشیدم تا به این سن رسیدم همه چیز داشتم اما یکم خوشحالی نداشتم توی ذهنم یه طبیعت سبز بود اما اطرافم سیاهی بود تا آرزو هام رو دفن کنه یه ثانیه هم مثل آدم های عادی زندگی نکردم
گفت : درکت میکنم چون منو جونگ کوک هم همچین روزایی رو تجربه کردیم اما جونگ کوک بیشتر..
کنجکاو شده بودم در موردش گفتم : چرا بیشتر؟
گفت : مادرش وقتی ۱۰ سالش بود مُرد پدرش هم یه مافیای بزرگ بود آدم روانی بود که یه شب تو خواب کشته بودنش جونگ کوک با چشمای خودش مرگ پدر و مادرش رو دید بی رحمی های پدرش نسبت به خودشو مادرش و خواهرش..
خواهر داره ؟
گفتم : خواهر داره مگه ؟
با برق تو چشماش گفت : آره جیسان اسمشه اما اینجا نیست یعنی توی این عمارت نیست جدا بیرون از شهر زندگی میکنه بعد از مرگ پدر مادرشون جیسان دچار بیماریهای روحی روانی شد بعده چند سال هنوزم زیر نظره پزشکه روانشناس هست
لیوان آب پرتقال رو برداشتم و گفتم : خب الان من باید برای خلاص شدن از اینجا چیکار کنم؟
با مکث گفت : باهاش ازدواج کن
آب پرتقال پرید تو گلوم زد پشتم و گفت : آروم بابا
گفتم : چی میگی من چطوری باهاش ازدواج کنم من کلی آرزو دارم نمیتونم
گفت : ا/ت از سره عشق نه بخاطر امنیت خودت هرکس متوجه تو بشه دست از سرت بر نمی داره حتم ندارم اگر دست یکیشون بهت برسه...
نزاشتم ادامه بده و گفتم : میکشنم مگه نه ؟
گفت : یا شاید بدتر از مرگ
ترسیدم راست میگفت من هیچکس رو نداشتم ازم محافظت کنه اما چطور باید همه آرزو هایی که واسه زندگیم داشتم رو ول میکردم
گفت : صبر کن الان میگم برات یه چیزی بیارن
جلوش رو گرفتم و گفتم : نه لطفاً حرفت رو بزن بعدش هرکاری میخوای بکن
گفت : عجله داریاا صبر کن الان میام
رفت اما در پشتش بسته نشد منم بی حال تر از اون بودم که به فکر فرار باشم قرصام هم نخوردم ریه هام میسوخت ولی صدام رو در نمیاوردم.
بعده نیم ساعت با یه سینی پر برگشت گذاشت جلوم و گفت : تو بخور منم حرفام رو بگم
بی اشتها بودم اما گرسنه بودم شروع به خوردن کردم
تهیونگ گفت : برای چی از انگلیس پا شدی اومدی اینجا
منم بدون فکر گفتم : انتقام
با تعجب نگام کرد و گفت : چه انتقامی ؟
گفتم : پدرم...من ۱۱ سال بیرون از این کشور زندگی کردم آخرین بار وقتی ۵ سالم بود توی این شهر کناره پدرم بودم ۲ سال پیش که خبر مرگش رو دادن لحظه شماری میکردم تا سنم از ۱۵ بگذره برگردم کره
گفت : اما تو سنت خیلی کمه
تأسف بار گفتم : آره کمه اما اندازه یه دنیا سختی کشیدم تا به این سن رسیدم همه چیز داشتم اما یکم خوشحالی نداشتم توی ذهنم یه طبیعت سبز بود اما اطرافم سیاهی بود تا آرزو هام رو دفن کنه یه ثانیه هم مثل آدم های عادی زندگی نکردم
گفت : درکت میکنم چون منو جونگ کوک هم همچین روزایی رو تجربه کردیم اما جونگ کوک بیشتر..
کنجکاو شده بودم در موردش گفتم : چرا بیشتر؟
گفت : مادرش وقتی ۱۰ سالش بود مُرد پدرش هم یه مافیای بزرگ بود آدم روانی بود که یه شب تو خواب کشته بودنش جونگ کوک با چشمای خودش مرگ پدر و مادرش رو دید بی رحمی های پدرش نسبت به خودشو مادرش و خواهرش..
خواهر داره ؟
گفتم : خواهر داره مگه ؟
با برق تو چشماش گفت : آره جیسان اسمشه اما اینجا نیست یعنی توی این عمارت نیست جدا بیرون از شهر زندگی میکنه بعد از مرگ پدر مادرشون جیسان دچار بیماریهای روحی روانی شد بعده چند سال هنوزم زیر نظره پزشکه روانشناس هست
لیوان آب پرتقال رو برداشتم و گفتم : خب الان من باید برای خلاص شدن از اینجا چیکار کنم؟
با مکث گفت : باهاش ازدواج کن
آب پرتقال پرید تو گلوم زد پشتم و گفت : آروم بابا
گفتم : چی میگی من چطوری باهاش ازدواج کنم من کلی آرزو دارم نمیتونم
گفت : ا/ت از سره عشق نه بخاطر امنیت خودت هرکس متوجه تو بشه دست از سرت بر نمی داره حتم ندارم اگر دست یکیشون بهت برسه...
نزاشتم ادامه بده و گفتم : میکشنم مگه نه ؟
گفت : یا شاید بدتر از مرگ
ترسیدم راست میگفت من هیچکس رو نداشتم ازم محافظت کنه اما چطور باید همه آرزو هایی که واسه زندگیم داشتم رو ول میکردم
۱۳۳.۱k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.