p3
+...چ..چیکار کردییی(جیغ آروم..)
به صورتش نگاه کردم که دیدم چشماش نیمه باز و داره بهمنگاه میکنه....
_تو..تویی...د..دکتر...
با آروم ترین صدای ممکن گفت...
+....ب..بامن حرف نزن....این..این چه بلایی بود سر خودت آوردی؟؟(گریهه)
بعد از بی حس کننده....زخمی که خیلی عمیق بود رو بخیه زدم...و با باند دورشون محکم بستم...
چشماش تقریبا باز شده بود و لباش خشک...
یه قرص گذاشتم توی دهنش...
یه لیوان آب هم از توی یخچال کنار سلولش ریختم و دادم بهش تا بخوره.....
کنارش نشستم و تکیه دادم به دیوار و زانوهامو بغل کردم...
+..ا..اگه..من نمیومدم چی میشددد(گریه)؟
_...گریه نکن....فوقش میمردم...
+چرا نیومدی منو ببینی تو این ۷ روز؟
_..مگه..منو تو چه نسبتی داریم؟
به این نتیجه رسیدم که عشقم یک طرفست..
۱۰ ثانیه مکث کردم..
+هیچی...من...من برم دیگه...
کیفمو برداشتم و رفتمطرف در سلول....
صدای نگهبان بلند شد..
*کی در این سلولوووو باز گذاشتههه...
و درو محکم بست و پرت شدم عقب که دو تا دستش دورم حلقه شد و منو گرفت....دقیقا پشتم
وایساده بود...
حالت من اینجا گیر افتادم..و معشوقم و پسری که بر خلاف من بهم علاقه ای نداره...
بوی عطرش خیلی خوب بود...ولی...من نباید بمونم اینجا...
گوشیمو در آوردم...تا شماره هانا رو بگیرم و بگم من و از اینجا بیاره بیرون...
گوشیم و از دستم کشید...
_فکرشم نکن بزارم...
+..من...باید برم...چرا باید بمونم...لطفا گوشیمو بهم بدید...
_...
+..من باید برم...
_..اوکی...
گوشیمو داد بهم و آروم ازشگرفتم...
به صورتش نگاه کردم که دیدم چشماش نیمه باز و داره بهمنگاه میکنه....
_تو..تویی...د..دکتر...
با آروم ترین صدای ممکن گفت...
+....ب..بامن حرف نزن....این..این چه بلایی بود سر خودت آوردی؟؟(گریهه)
بعد از بی حس کننده....زخمی که خیلی عمیق بود رو بخیه زدم...و با باند دورشون محکم بستم...
چشماش تقریبا باز شده بود و لباش خشک...
یه قرص گذاشتم توی دهنش...
یه لیوان آب هم از توی یخچال کنار سلولش ریختم و دادم بهش تا بخوره.....
کنارش نشستم و تکیه دادم به دیوار و زانوهامو بغل کردم...
+..ا..اگه..من نمیومدم چی میشددد(گریه)؟
_...گریه نکن....فوقش میمردم...
+چرا نیومدی منو ببینی تو این ۷ روز؟
_..مگه..منو تو چه نسبتی داریم؟
به این نتیجه رسیدم که عشقم یک طرفست..
۱۰ ثانیه مکث کردم..
+هیچی...من...من برم دیگه...
کیفمو برداشتم و رفتمطرف در سلول....
صدای نگهبان بلند شد..
*کی در این سلولوووو باز گذاشتههه...
و درو محکم بست و پرت شدم عقب که دو تا دستش دورم حلقه شد و منو گرفت....دقیقا پشتم
وایساده بود...
حالت من اینجا گیر افتادم..و معشوقم و پسری که بر خلاف من بهم علاقه ای نداره...
بوی عطرش خیلی خوب بود...ولی...من نباید بمونم اینجا...
گوشیمو در آوردم...تا شماره هانا رو بگیرم و بگم من و از اینجا بیاره بیرون...
گوشیم و از دستم کشید...
_فکرشم نکن بزارم...
+..من...باید برم...چرا باید بمونم...لطفا گوشیمو بهم بدید...
_...
+..من باید برم...
_..اوکی...
گوشیمو داد بهم و آروم ازشگرفتم...
۱۲.۹k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.