بی رحم
#بی_رحم
part 21
هیچ کدوم از جوابایی که به پدرم گفتم واقعیت نداشت
بعد از یکی دو ساعت با گفتن اینکه خستم ازشون خدافطی کردم و به سمت اتاقم رفتم
نمیدونم چرا اما دوست داشتم امشب اینجا بمونم
خیلی خسته بودم و برای همین خیلی زود خوابم برد
"صبح"
ویو یوری
چشمام رو باز کردم نگاهم روی ساعت رو میزیم افتاد
حدود ساعت ۱۲ ظهر بود
خیلی وقت بود تا این موقع نخوابیده بودم
از روی تخت بلند شدم بعد از شستن صورتم به سمت میزم رفتم و موهام ر شونه کردم
میخواستم از اتاق خارج شم که با صدای زنگ گوشیم سر جام میخ کوب شدم
یعنی کیه این موقع
به سمت گوشیم رفتم با دیدن اسم جیمین گوشی رو با تردید جواب دادم
قبل از اینکه من چیزی بگم خودش زود تر حرفشو زد
_ پدرو مادرم برای ملاقات خانوادگی امشب یه مهمونی شام ترتیب دادن
اینو به پدر و مادرت هم بگو
_ باشه....
اما قبل از اینکه من چیز دیگه ای بگموشی رو قطع کرد
افف عجب ادمیه این
گوشی رو روی تخت پرت کردم و از اتاق خارج شدم و به سمت اشپز خونه رفتم تا یه چیزی بخورم
ویو جیمین
ماجرای ازدواجم رو به پدر و مادرم گفتم و خب بر خلاف انتطارم هیچ مخالفتی از طرفشون ندیدم
منم که از خدا خواسته بودم
فقط داشتم نقشه هامو برای یوری اماده میکردم
نمیدونم این تنفرم بهش از کی شروع شد اما میدونم انقدر ازش متنفرم که حاضرم هر کاری برای اذیت کردن و عذاب دادنش انجام بدم
دختره ی خوش خیالیه اما این خوش خیالی ها خیلی گرون برا ادم تموم میشه
نگاهی به ساعتم انداختم
کنجکاو بودم ببینم مهمونی شام امشب چجوری پیش میره
به پدرم تاکید کرده بودم که هر جور شدا مراسم ازدواج رو یک هفته ی دیگه برگذار کنه
هی با یاد اوری حرفایی که یوری پنج سال پیش بهم زد نفرتم ازش بیشتر میشد
هر کدوم از اون حرفاش بدجور قلبم رو نابود کرد
باعث میشد بخوام بیشتر عذابش بدم
بیشتر دلم میخواست که هنه چیزش رو ازش بگیرم
اون منو بدجور فریب داد منو به بازی گرفت
اما من دیگه سکوت نمیکنم کاری میکنم که ارزوی مرگ کنه
اون روز هم زمان خیلی زود گذشت مراسم قرار بود توی عمارت پدرو مادرم برگذار شه
با نزدیکی به ساعت برگذاری مهمونی به سمت اتاقم رفتم تا حاصر شم
یه پیراهن مشکی پوشیم و چندتا از دکمه های اولش رو باز گذاشتم و بعدم کت و شلوار مشکیم رو پوشیدم
موهام رو حالت دادم و بعد از زدن ادکلن تلخ همیشگیم
از اتاق خارج شدم نگاهی به ساعت مچیم انداختم دیگه زمان زیادی تا شروع مهمونی نمونده بود
به سمت پارکینگ رفتم و بعد از برداشتن ماشین مورد نطرم به سمت عمارت پدر و مادرم رفتم
هنوز خبری از یوری و پدر و مادرش نبود
با صدای مادرم که منو صدا میزد سرم رو به سمت صدا چرخوندم
اون هنوز نمیدونست که من واقعا چه قصدی از این ازدواج دارم
part 21
هیچ کدوم از جوابایی که به پدرم گفتم واقعیت نداشت
بعد از یکی دو ساعت با گفتن اینکه خستم ازشون خدافطی کردم و به سمت اتاقم رفتم
نمیدونم چرا اما دوست داشتم امشب اینجا بمونم
خیلی خسته بودم و برای همین خیلی زود خوابم برد
"صبح"
ویو یوری
چشمام رو باز کردم نگاهم روی ساعت رو میزیم افتاد
حدود ساعت ۱۲ ظهر بود
خیلی وقت بود تا این موقع نخوابیده بودم
از روی تخت بلند شدم بعد از شستن صورتم به سمت میزم رفتم و موهام ر شونه کردم
میخواستم از اتاق خارج شم که با صدای زنگ گوشیم سر جام میخ کوب شدم
یعنی کیه این موقع
به سمت گوشیم رفتم با دیدن اسم جیمین گوشی رو با تردید جواب دادم
قبل از اینکه من چیزی بگم خودش زود تر حرفشو زد
_ پدرو مادرم برای ملاقات خانوادگی امشب یه مهمونی شام ترتیب دادن
اینو به پدر و مادرت هم بگو
_ باشه....
اما قبل از اینکه من چیز دیگه ای بگموشی رو قطع کرد
افف عجب ادمیه این
گوشی رو روی تخت پرت کردم و از اتاق خارج شدم و به سمت اشپز خونه رفتم تا یه چیزی بخورم
ویو جیمین
ماجرای ازدواجم رو به پدر و مادرم گفتم و خب بر خلاف انتطارم هیچ مخالفتی از طرفشون ندیدم
منم که از خدا خواسته بودم
فقط داشتم نقشه هامو برای یوری اماده میکردم
نمیدونم این تنفرم بهش از کی شروع شد اما میدونم انقدر ازش متنفرم که حاضرم هر کاری برای اذیت کردن و عذاب دادنش انجام بدم
دختره ی خوش خیالیه اما این خوش خیالی ها خیلی گرون برا ادم تموم میشه
نگاهی به ساعتم انداختم
کنجکاو بودم ببینم مهمونی شام امشب چجوری پیش میره
به پدرم تاکید کرده بودم که هر جور شدا مراسم ازدواج رو یک هفته ی دیگه برگذار کنه
هی با یاد اوری حرفایی که یوری پنج سال پیش بهم زد نفرتم ازش بیشتر میشد
هر کدوم از اون حرفاش بدجور قلبم رو نابود کرد
باعث میشد بخوام بیشتر عذابش بدم
بیشتر دلم میخواست که هنه چیزش رو ازش بگیرم
اون منو بدجور فریب داد منو به بازی گرفت
اما من دیگه سکوت نمیکنم کاری میکنم که ارزوی مرگ کنه
اون روز هم زمان خیلی زود گذشت مراسم قرار بود توی عمارت پدرو مادرم برگذار شه
با نزدیکی به ساعت برگذاری مهمونی به سمت اتاقم رفتم تا حاصر شم
یه پیراهن مشکی پوشیم و چندتا از دکمه های اولش رو باز گذاشتم و بعدم کت و شلوار مشکیم رو پوشیدم
موهام رو حالت دادم و بعد از زدن ادکلن تلخ همیشگیم
از اتاق خارج شدم نگاهی به ساعت مچیم انداختم دیگه زمان زیادی تا شروع مهمونی نمونده بود
به سمت پارکینگ رفتم و بعد از برداشتن ماشین مورد نطرم به سمت عمارت پدر و مادرم رفتم
هنوز خبری از یوری و پدر و مادرش نبود
با صدای مادرم که منو صدا میزد سرم رو به سمت صدا چرخوندم
اون هنوز نمیدونست که من واقعا چه قصدی از این ازدواج دارم
۷.۲k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.