اینم یه پارت دیگه
ازدواج اجباری
پارت دهم
چشمم افتاد به استاد که داشت وارد کلاس میشد.. اشکامو پاک کردم و به سمت کلاس رفتم..
هانا: ببخشید.. رفتم روی کنار کوک نشستمم تا اخر هیچی نگفتم و بعد کلاس خیلی کلافه از کلاس رفتم بیروون...
کوک: هانااااا... هانااااا... صبر کن..
دستمو گرفت..
کوک: ببخشید تند رفتم..
هانا: دستمو ول کن..
کوک: هانا من واقعا منظوری نداشتممم.. نتونستم خودمو کنترل کنممم..
هانا: گفتم دستمو ول کن جونگ کوک..
کوک: اوک..
تا خونه فقط گریه بی صدا میکردمم.. که رسیدم خونه..
بابام با خوشحالی نگام کرد..که با دیدن اشکام خندش محو شد..
بابا: هانا چیزی شده؟ چرا گریه کردی؟
مامان هم خیلی خوش حال به نظر میومد و اونم با نگرانی اومد پیشمم..
مامان: هانااااا. چیکارت کردن؟
با بغض گفتمم..
هانا: توی دانشگاه اذیتم کردننن...
که مامانم بغلمم کرد...
مامان: وااای خدای منن کی باعث شده دختر من اینجوری گریه کنههه..(خب یکم لوسه😂)
بابا: اسمش چیه؟ جونگ کوک ندید؟
با شنیدن اسم جونگ کوک بیشتر بغضم گرفت و گریه میکردممم...
بابا: هانا چیکارت کردن؟
مامان:من نمیدونم اونجا مدرسه یا دانشگاه..
هانا:نمیگم کار کیهه..وای منم براش تلافی میکنم...هههق...همش از سر حسوودی بووودش....منم مثل خودش بعد میام میگمم....ببخشییییید کنترلمو از دست دادممم.(با اَدا)(😂😂😂)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از چند دقیقه که اروم شدممم...
بابا: هانا تو واقعا جونگ کوک رو دوست داری؟
هانا: چییی؟
بابا: ببین اگه الکیه و داری نقش بازی میکنی نمیبخشمت..
وقتی دیدم به خاطر این موضوع خیلی خوشحالن منم انکار نکردمم..
هانا: اره دوسش دارممم
مامان: هانا برات زوووده
هانا: چیگفتی؟ زوووده؟
مامان: تو هنوز کوچولوی مایی..
هانا: مامان من 19سالمههه... واقعا که..
بابا: انقدر بزرگ شدی که برای زندگیت بتونی تصمیم بگیری...
اره تصمیم گرفتم خودمو بدبخت کنممم شما رو خوشبختت..
این تصمیم از کجا اومد... نمیدونم
هانا: اره من خیلی دوسش دارممم... اونم منووو خیلی دوست دارههه.. توی دانشگاه همه از شدت عشقی که بهم داشتیم با حسودی نگامون میکردن..
مامان: اوووو شما از کی شرووع کردین؟
نکنه شب مهمونی بهم دروغ گفتی؟
هانا: اره ما باهم قرار میزاریممم..
ولی نمیخوایم کسی بفهمهه...
مامان: ولی تو باید بهم میگفتی..
بابا: هانا واقعا همدیگرو میخواین؟
هانا: ارهههه خیلی دوسش دارممممم..
یعنی میخواین چیکار کنین؟
مامان: خبب به نظرت دعوتشون کنیم؟
بابا: اره فکر خوبیه..
وااای هانا وقت نداری باز دوباره خراب کردیییی..
هانا: حالا چه عجله ایه..
مامان: عزیزم این درست نیست که شما مخفیانه باهم باشین..
هانا: خبب اینکه معلومههه ولی..
مامان: ولی نداره فردا دعوتشون میکنیم.. تو هم فکر کنم دانشگاه نداری درسته؟
هانا: خببب جنی میخواد ببینتم..
مامان: تو دانشگاه میبینین دیگه..
هانا: من هنوز اماده نیستم.. یه روز دیگه دعوت کن..
مامان: معلوم نیست تو چت شده دختر به این خوشگلی و خانومی نیاز اماده شدن داره؟ وقتی جونگ کوک رو میخوای اونم دوست داره دیگه چیش امادگی میخواد؟ زنگ میزنممم..
ادامه دارد...
پارت دهم
چشمم افتاد به استاد که داشت وارد کلاس میشد.. اشکامو پاک کردم و به سمت کلاس رفتم..
هانا: ببخشید.. رفتم روی کنار کوک نشستمم تا اخر هیچی نگفتم و بعد کلاس خیلی کلافه از کلاس رفتم بیروون...
کوک: هانااااا... هانااااا... صبر کن..
دستمو گرفت..
کوک: ببخشید تند رفتم..
هانا: دستمو ول کن..
کوک: هانا من واقعا منظوری نداشتممم.. نتونستم خودمو کنترل کنممم..
هانا: گفتم دستمو ول کن جونگ کوک..
کوک: اوک..
تا خونه فقط گریه بی صدا میکردمم.. که رسیدم خونه..
بابام با خوشحالی نگام کرد..که با دیدن اشکام خندش محو شد..
بابا: هانا چیزی شده؟ چرا گریه کردی؟
مامان هم خیلی خوش حال به نظر میومد و اونم با نگرانی اومد پیشمم..
مامان: هانااااا. چیکارت کردن؟
با بغض گفتمم..
هانا: توی دانشگاه اذیتم کردننن...
که مامانم بغلمم کرد...
مامان: وااای خدای منن کی باعث شده دختر من اینجوری گریه کنههه..(خب یکم لوسه😂)
بابا: اسمش چیه؟ جونگ کوک ندید؟
با شنیدن اسم جونگ کوک بیشتر بغضم گرفت و گریه میکردممم...
بابا: هانا چیکارت کردن؟
مامان:من نمیدونم اونجا مدرسه یا دانشگاه..
هانا:نمیگم کار کیهه..وای منم براش تلافی میکنم...هههق...همش از سر حسوودی بووودش....منم مثل خودش بعد میام میگمم....ببخشییییید کنترلمو از دست دادممم.(با اَدا)(😂😂😂)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از چند دقیقه که اروم شدممم...
بابا: هانا تو واقعا جونگ کوک رو دوست داری؟
هانا: چییی؟
بابا: ببین اگه الکیه و داری نقش بازی میکنی نمیبخشمت..
وقتی دیدم به خاطر این موضوع خیلی خوشحالن منم انکار نکردمم..
هانا: اره دوسش دارممم
مامان: هانا برات زوووده
هانا: چیگفتی؟ زوووده؟
مامان: تو هنوز کوچولوی مایی..
هانا: مامان من 19سالمههه... واقعا که..
بابا: انقدر بزرگ شدی که برای زندگیت بتونی تصمیم بگیری...
اره تصمیم گرفتم خودمو بدبخت کنممم شما رو خوشبختت..
این تصمیم از کجا اومد... نمیدونم
هانا: اره من خیلی دوسش دارممم... اونم منووو خیلی دوست دارههه.. توی دانشگاه همه از شدت عشقی که بهم داشتیم با حسودی نگامون میکردن..
مامان: اوووو شما از کی شرووع کردین؟
نکنه شب مهمونی بهم دروغ گفتی؟
هانا: اره ما باهم قرار میزاریممم..
ولی نمیخوایم کسی بفهمهه...
مامان: ولی تو باید بهم میگفتی..
بابا: هانا واقعا همدیگرو میخواین؟
هانا: ارهههه خیلی دوسش دارممممم..
یعنی میخواین چیکار کنین؟
مامان: خبب به نظرت دعوتشون کنیم؟
بابا: اره فکر خوبیه..
وااای هانا وقت نداری باز دوباره خراب کردیییی..
هانا: حالا چه عجله ایه..
مامان: عزیزم این درست نیست که شما مخفیانه باهم باشین..
هانا: خبب اینکه معلومههه ولی..
مامان: ولی نداره فردا دعوتشون میکنیم.. تو هم فکر کنم دانشگاه نداری درسته؟
هانا: خببب جنی میخواد ببینتم..
مامان: تو دانشگاه میبینین دیگه..
هانا: من هنوز اماده نیستم.. یه روز دیگه دعوت کن..
مامان: معلوم نیست تو چت شده دختر به این خوشگلی و خانومی نیاز اماده شدن داره؟ وقتی جونگ کوک رو میخوای اونم دوست داره دیگه چیش امادگی میخواد؟ زنگ میزنممم..
ادامه دارد...
۱۳.۹k
۰۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.