pawn/پارت ۵۲
روز بعد...
از زبان یوجین:
به ا/ت مسیج دادم... ازش آدرس شرکت رو خواستم... بهش گفتم که میخوام برم و باهاش صحبت کنم... اونم گفت که وقت داره و بهم آدرس رو داد...
از زبان ا/ت:
یوجین باهام تماس گرفت و گفت که میخواد در مورد موضوع مهمی باهام مشورت کنه... توی شرکت مشغول انجام کارام بودم که بعد از یک ساعت یوجین رسید... روبروم پشت میز نشست... خانم جی هم توی اتاق من بود... اما فاصله ی قابل توجهی داشتیم... برای همین یوجین معذب نبود... با چشمای پر از اشتیاقش بهم نگاه کرد و گفت: ا/ت من نیاز دارم در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم
ا/ت: میشنوم عزیزم... بگو
یوجین: من چن روز پیش با سویول بیرون رفتم... یکی از دوستاشو دیدم... اون فوق العاده بود... از اون روز نتونستم فراموشش کنم
ا/ت: واو... تو عاشق شدی! یوجین عزیزمون بزرگ شده حسابی
یوجین: ولی سویول گفت که اون مناسب من نیست
ا/ت: گفت مناسبت نیست؟ دلیلشو نگفت؟
یوجین: نه... چیز خاصی نگفت
ا/ت: ببین عزیزم... خیلی برات خوشحالم که برای اولین بار توی زندگیت عاشق شدی... ولی سویول مطمئنا میخواد مراقبت باشه... شاید چیزی میدونه
یوجین: نه... اون فقط میخواد بزرگتر بودنشو به رخ بکشه... شایدم چون دوستشه بدش میاد
ا/ت: خب... بنظرم دربارش با تهیونگ هم حرف بزن
یوجین: نه لطفا چیزی بهش نگو... چون اگه الان بهش بگم سریع ازم میخواد که اون پسرو ببینه... من که میشناسمش... خودم بهش میگم ولی الان نه
ا/ت: باشه گلم... هرجور که راحتی... ولی یوجین لطفا مراقب باش... من هنوزم فک میکنم سویول چیزی میدونسته که منعت کرده
یوجین: باشه... مراقبم... دیگه فعلا مزاحمت نمیشم... به کارت برس که من برم
ا/ت: به سلامت... اگه چیزی بود به من خبر بده حتما....
از زبان یوجین:
از اتاق ا/ت که بیرون اومدم برای یه لحظه چشمم به ووک افتاد... دیدم که داره از اتاقش بیرون میره...یادم اومد اون روزی که سویول باهام تماس گرفت و گفت که برای
ا/ت کار پیدا کرده اسم ووک رو برد!
از زبان نویسنده:
یوجین توی ذهنش با خودش گفت: پس منظور سویول همین دوستش بود!...پس ووک رییس این شرکته!...
بعدش دنبال ووک رفت تا بهش برسه...
از زبان سویول:
با شنیدن اسمم به عقب نگاه کردم... یوجین بود!... اینجا چیکار میکرد؟؟!!
ایستادم... باهم احوال پرسی کردیم... نزدیک اتاق ا/ت بودیم... ترسیدم ما رو ببینه... گفتم: یوجین... من دارم میرم بیرون... بیا بریم تو راه صحبت کنیم
یوجین: باشه...
از زبان یوجین:
وقتی سوار آسانسور شدیم به سویول گفتم: اومده بودم دیدن ا/ت... خوبه که تو رو هم دیدم
ووک: یوجین... میدونی که ا/ت خبر نداره ما همو میشناسیم؟ سویول گفته که نباید بفهمه
یوجین: بله... میدونم... نمیزارم متوجه بشه
ووک: خب... حالا کارت انقد مهم بود که تا اینجا اومدی پیش ا/ت ؟
از زبان یوجین:
به ا/ت مسیج دادم... ازش آدرس شرکت رو خواستم... بهش گفتم که میخوام برم و باهاش صحبت کنم... اونم گفت که وقت داره و بهم آدرس رو داد...
از زبان ا/ت:
یوجین باهام تماس گرفت و گفت که میخواد در مورد موضوع مهمی باهام مشورت کنه... توی شرکت مشغول انجام کارام بودم که بعد از یک ساعت یوجین رسید... روبروم پشت میز نشست... خانم جی هم توی اتاق من بود... اما فاصله ی قابل توجهی داشتیم... برای همین یوجین معذب نبود... با چشمای پر از اشتیاقش بهم نگاه کرد و گفت: ا/ت من نیاز دارم در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم
ا/ت: میشنوم عزیزم... بگو
یوجین: من چن روز پیش با سویول بیرون رفتم... یکی از دوستاشو دیدم... اون فوق العاده بود... از اون روز نتونستم فراموشش کنم
ا/ت: واو... تو عاشق شدی! یوجین عزیزمون بزرگ شده حسابی
یوجین: ولی سویول گفت که اون مناسب من نیست
ا/ت: گفت مناسبت نیست؟ دلیلشو نگفت؟
یوجین: نه... چیز خاصی نگفت
ا/ت: ببین عزیزم... خیلی برات خوشحالم که برای اولین بار توی زندگیت عاشق شدی... ولی سویول مطمئنا میخواد مراقبت باشه... شاید چیزی میدونه
یوجین: نه... اون فقط میخواد بزرگتر بودنشو به رخ بکشه... شایدم چون دوستشه بدش میاد
ا/ت: خب... بنظرم دربارش با تهیونگ هم حرف بزن
یوجین: نه لطفا چیزی بهش نگو... چون اگه الان بهش بگم سریع ازم میخواد که اون پسرو ببینه... من که میشناسمش... خودم بهش میگم ولی الان نه
ا/ت: باشه گلم... هرجور که راحتی... ولی یوجین لطفا مراقب باش... من هنوزم فک میکنم سویول چیزی میدونسته که منعت کرده
یوجین: باشه... مراقبم... دیگه فعلا مزاحمت نمیشم... به کارت برس که من برم
ا/ت: به سلامت... اگه چیزی بود به من خبر بده حتما....
از زبان یوجین:
از اتاق ا/ت که بیرون اومدم برای یه لحظه چشمم به ووک افتاد... دیدم که داره از اتاقش بیرون میره...یادم اومد اون روزی که سویول باهام تماس گرفت و گفت که برای
ا/ت کار پیدا کرده اسم ووک رو برد!
از زبان نویسنده:
یوجین توی ذهنش با خودش گفت: پس منظور سویول همین دوستش بود!...پس ووک رییس این شرکته!...
بعدش دنبال ووک رفت تا بهش برسه...
از زبان سویول:
با شنیدن اسمم به عقب نگاه کردم... یوجین بود!... اینجا چیکار میکرد؟؟!!
ایستادم... باهم احوال پرسی کردیم... نزدیک اتاق ا/ت بودیم... ترسیدم ما رو ببینه... گفتم: یوجین... من دارم میرم بیرون... بیا بریم تو راه صحبت کنیم
یوجین: باشه...
از زبان یوجین:
وقتی سوار آسانسور شدیم به سویول گفتم: اومده بودم دیدن ا/ت... خوبه که تو رو هم دیدم
ووک: یوجین... میدونی که ا/ت خبر نداره ما همو میشناسیم؟ سویول گفته که نباید بفهمه
یوجین: بله... میدونم... نمیزارم متوجه بشه
ووک: خب... حالا کارت انقد مهم بود که تا اینجا اومدی پیش ا/ت ؟
۱۹.۰k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.