ان سوی ائینه ی خونین(پارت3)
اما اون ی انسانه..
+هی لولوخان _من لولوخان نیستم مگه بچه ای اینطوری حرف میزنی.+چی صدات کنم؟_کوک +عا باش کوک _بله +من سرم درد میکنه خیلی خوابم میاد _باشه الان میریم بالا با سرعت رفتم بالابه خدمتکار گفتم اتاق مهمان اماده اس؟ خدمتکار گفت نه رفتم پایین دیدم بیهوش افتده رو مبل رنگش پریده بود براید استایل بغلش کردم بردم اتاق خودم گذاشتمش رو تخت فوری پدر بزرگمو صدا کردم اومد (علامت پدربزرگ&)&حالش خوبه نگران نباش بخاطر سفر تو جهان های موازیه.نگرانشی؟_اره اما نمیدونم چرا&نشانه عشقه!_حالا چیکار کنم.&گفتی به جز مادربزگش کسیو نداره؟_نه نداره &از کجا فهمیدی؟_ذهنشو خوندم &احتمالا مادربزرگشو میشناسم_چطوری؟&وقتی همسن تو بودم عاشق ی دختری شدم چون انسان بود بخاطر قوانین اون موقع نتونستم باهاش ازدواج کنم بهش ی گردنبند دادم که با سنگ خاصی درست شده بود به اون پری ته جنگل دادم جادوش کرد جادوی عشق اونطوری همیشه همدیگر یادمون میموند اون جادو برای کسایی استفاده میشه که عشقشون واقعیه حالا هم که دست شماست به همین دلیل هم نگرانش بودی حالا هم درگیر افکاراتت نشو فقط مراقب باش دست لی چان بهش نرسه.. دیگه چیزی نگفتم کلی سوال تو ذهنم بود اما اون ی انسانه لی چان و چیکارش کنم اگه دوسم نداشته باشه چی... پدربزرگم چیزی نگفت و از قصر خارج شد رفتم طبقه بالا خیلی ناز خوابیده بود نشستم رو تخت کش و قوسی به خودم دادم و دراز کشیدم کم کم با افکاراتم خوابم برد
(ویو ا/ت)از خواب بیدار شدم از رو تخت بلند شدم چرخید دیدم کوک رو تخت بود سرم سنگینی میکرد پاهام جون نداشت اروم اروم از پله ها رفتم پایین با سختی اشپزخونه رو پیدا کردم و و رففتم نشستم رو اپن از تو ظرف میوه ی موز برداشتم و پوست کندم و خوردمش موبایلمو از تو جیبم برداشتم عجیب بود که با همون خوابیده بودم یکم این ور اون ور کردم توش کسی بهم پیام نداده بود گذاشتمش کنار دیدم ی دختری اومد تو (علامت هه سو^) +سلاامم ^سلام خانم +میتونم پرسم اسمت چیه؟؟^هه سو هستم +چه اسم قشنگی منم ا/ت ام ^ممنونم خانم خوشحالم باهاتون اشنا شدم +میشه خانم صدام نکنی^اخه اونوقت ارباب کلمو میکنه خبب +ارباب منظورت کوکه؟^بله بله +کوک کسی من نیست که بخواد بگه چیصدام کنی تو ا/ت صدام کن ^چشم خانم..ا/ت رفت سراغ اشپزی +ممنونم ازت:) _ا/..ا/ت کجایی؟ دیدم کوک اومد تو منو نگه کرد _چر ا اونجا نشستی؟+عاا همینطوری _پاشو بریم +دااا من گشنمهه _پاشو بیاا اهمیتی ندادم صداشو یکم بلند کرد و گفت _مگه نمیگم بیا کجاشو نمیفهمی ی چشم غره بهش رفتم و بلند شدم رفتم سمت یخچال درشو باز کردم شیرموز داشت چشمهام برق زد دوتا برداشتم یکیشئ گذاشتم تو جیبم اون یکی هم بازش کردم شوع کردم به خوردن از اشپزخونه خارج شدیم +کوک خیلی جدی گفت_بله. +تو که منو نمیخوری یدفعه زد زیرخنده _نه برای چی؟!! +اخه خون اشامی _من تاحالا خون انسان نخوردم پدربزرگم ی معجونی درست کرده که سیرمون میکنه ولی میگم خون انسان ی چیز دیگس...+خب منم ی انسانم _پس مواظب باش عصبیم نکنی +چرا خون میخورید اینجا انسان هست.؟_اژداد جانگ ها خون انسان نمیخورند و به انسان ها اسیب نمیرسانند ما انطرف جنگل اژداد لی خون انسان هارو میخورن از اژداد ما فقط داییم و پدر بزرگم خون انسان خورده که پدربزرگم قبلا ی دوست دختر داشته داییمم که دوست دخترش انسانه+اها رفتیم حیاط سقف دار منن عقب عقب راه میرفتم بهم گفت _اونجوری راه نرو میوفتی +نه نمیوفتم _میدونی دوست دختر بابابزرگم کی بود؟+نه کی بود؟_مادربزرگت +جاان_پچربزرگم گردنبدو داده به مادربزرگت اونم داده به تو اینم که دست کنه برای پدربزرگمه با خودم فکر میکردم ینی ینی پدربزرگ کوک خون مادربزرگه چرا تابحال بهم نگفه بود _چون باور نمیکردی +چیی؟ _ذهنتو خوندم خب باور نمیکردی اگه بهت میگفت +من همین حالا باید برم پیش مادربزرگم اومد سمتم دستمو گرفت و چشمهاشو بست یهو داخل ی قصر دیگه ظاهر شدیم +چیکار کردی _هیچی بیا بریم رفتیم طبقه بالا نشستیم رو مبل پدربزرگش اومد منو دید تو چشمهاش اشک جمع شد &ا/ت چقدر شبیه مادربزرگتی.. _چجوری میتونه برگرده؟ به اولین چیزی که دست زده دستشو میزاره روش چشمهاشو میبنده میگه میخوام برگردم بعدش میره دنیای خودش
کوک دستمو گرفت و چشمهاشو بست جلو اون درخت ظاهر شدیم +حداقل میزاشتی تشکر کنم _نمیخواد. دستمو گذاشتم رو درخت _منم میام +اما اخه..نمی حرفمو قطع کرد_همین که گفتم و دستشو گذشت رو درخت چشمهاشو بست و گفت میخوایم برگردیم یدفعه رو تختم ظاهر شدم...
حمایت حمایت خوب اگ چسدستی داره معذرت میخوام از شومااا
کامنت میخوام باباممم
+هی لولوخان _من لولوخان نیستم مگه بچه ای اینطوری حرف میزنی.+چی صدات کنم؟_کوک +عا باش کوک _بله +من سرم درد میکنه خیلی خوابم میاد _باشه الان میریم بالا با سرعت رفتم بالابه خدمتکار گفتم اتاق مهمان اماده اس؟ خدمتکار گفت نه رفتم پایین دیدم بیهوش افتده رو مبل رنگش پریده بود براید استایل بغلش کردم بردم اتاق خودم گذاشتمش رو تخت فوری پدر بزرگمو صدا کردم اومد (علامت پدربزرگ&)&حالش خوبه نگران نباش بخاطر سفر تو جهان های موازیه.نگرانشی؟_اره اما نمیدونم چرا&نشانه عشقه!_حالا چیکار کنم.&گفتی به جز مادربزگش کسیو نداره؟_نه نداره &از کجا فهمیدی؟_ذهنشو خوندم &احتمالا مادربزرگشو میشناسم_چطوری؟&وقتی همسن تو بودم عاشق ی دختری شدم چون انسان بود بخاطر قوانین اون موقع نتونستم باهاش ازدواج کنم بهش ی گردنبند دادم که با سنگ خاصی درست شده بود به اون پری ته جنگل دادم جادوش کرد جادوی عشق اونطوری همیشه همدیگر یادمون میموند اون جادو برای کسایی استفاده میشه که عشقشون واقعیه حالا هم که دست شماست به همین دلیل هم نگرانش بودی حالا هم درگیر افکاراتت نشو فقط مراقب باش دست لی چان بهش نرسه.. دیگه چیزی نگفتم کلی سوال تو ذهنم بود اما اون ی انسانه لی چان و چیکارش کنم اگه دوسم نداشته باشه چی... پدربزرگم چیزی نگفت و از قصر خارج شد رفتم طبقه بالا خیلی ناز خوابیده بود نشستم رو تخت کش و قوسی به خودم دادم و دراز کشیدم کم کم با افکاراتم خوابم برد
(ویو ا/ت)از خواب بیدار شدم از رو تخت بلند شدم چرخید دیدم کوک رو تخت بود سرم سنگینی میکرد پاهام جون نداشت اروم اروم از پله ها رفتم پایین با سختی اشپزخونه رو پیدا کردم و و رففتم نشستم رو اپن از تو ظرف میوه ی موز برداشتم و پوست کندم و خوردمش موبایلمو از تو جیبم برداشتم عجیب بود که با همون خوابیده بودم یکم این ور اون ور کردم توش کسی بهم پیام نداده بود گذاشتمش کنار دیدم ی دختری اومد تو (علامت هه سو^) +سلاامم ^سلام خانم +میتونم پرسم اسمت چیه؟؟^هه سو هستم +چه اسم قشنگی منم ا/ت ام ^ممنونم خانم خوشحالم باهاتون اشنا شدم +میشه خانم صدام نکنی^اخه اونوقت ارباب کلمو میکنه خبب +ارباب منظورت کوکه؟^بله بله +کوک کسی من نیست که بخواد بگه چیصدام کنی تو ا/ت صدام کن ^چشم خانم..ا/ت رفت سراغ اشپزی +ممنونم ازت:) _ا/..ا/ت کجایی؟ دیدم کوک اومد تو منو نگه کرد _چر ا اونجا نشستی؟+عاا همینطوری _پاشو بریم +دااا من گشنمهه _پاشو بیاا اهمیتی ندادم صداشو یکم بلند کرد و گفت _مگه نمیگم بیا کجاشو نمیفهمی ی چشم غره بهش رفتم و بلند شدم رفتم سمت یخچال درشو باز کردم شیرموز داشت چشمهام برق زد دوتا برداشتم یکیشئ گذاشتم تو جیبم اون یکی هم بازش کردم شوع کردم به خوردن از اشپزخونه خارج شدیم +کوک خیلی جدی گفت_بله. +تو که منو نمیخوری یدفعه زد زیرخنده _نه برای چی؟!! +اخه خون اشامی _من تاحالا خون انسان نخوردم پدربزرگم ی معجونی درست کرده که سیرمون میکنه ولی میگم خون انسان ی چیز دیگس...+خب منم ی انسانم _پس مواظب باش عصبیم نکنی +چرا خون میخورید اینجا انسان هست.؟_اژداد جانگ ها خون انسان نمیخورند و به انسان ها اسیب نمیرسانند ما انطرف جنگل اژداد لی خون انسان هارو میخورن از اژداد ما فقط داییم و پدر بزرگم خون انسان خورده که پدربزرگم قبلا ی دوست دختر داشته داییمم که دوست دخترش انسانه+اها رفتیم حیاط سقف دار منن عقب عقب راه میرفتم بهم گفت _اونجوری راه نرو میوفتی +نه نمیوفتم _میدونی دوست دختر بابابزرگم کی بود؟+نه کی بود؟_مادربزرگت +جاان_پچربزرگم گردنبدو داده به مادربزرگت اونم داده به تو اینم که دست کنه برای پدربزرگمه با خودم فکر میکردم ینی ینی پدربزرگ کوک خون مادربزرگه چرا تابحال بهم نگفه بود _چون باور نمیکردی +چیی؟ _ذهنتو خوندم خب باور نمیکردی اگه بهت میگفت +من همین حالا باید برم پیش مادربزرگم اومد سمتم دستمو گرفت و چشمهاشو بست یهو داخل ی قصر دیگه ظاهر شدیم +چیکار کردی _هیچی بیا بریم رفتیم طبقه بالا نشستیم رو مبل پدربزرگش اومد منو دید تو چشمهاش اشک جمع شد &ا/ت چقدر شبیه مادربزرگتی.. _چجوری میتونه برگرده؟ به اولین چیزی که دست زده دستشو میزاره روش چشمهاشو میبنده میگه میخوام برگردم بعدش میره دنیای خودش
کوک دستمو گرفت و چشمهاشو بست جلو اون درخت ظاهر شدیم +حداقل میزاشتی تشکر کنم _نمیخواد. دستمو گذاشتم رو درخت _منم میام +اما اخه..نمی حرفمو قطع کرد_همین که گفتم و دستشو گذشت رو درخت چشمهاشو بست و گفت میخوایم برگردیم یدفعه رو تختم ظاهر شدم...
حمایت حمایت خوب اگ چسدستی داره معذرت میخوام از شومااا
کامنت میخوام باباممم
۹.۶k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.