تو از رنجهای من برای فراموش کردنت چیزی نمیدانی

تو از رنج‌های من برایِ فراموش کردنت چیزی نمی‌دانی
هیچ کس نمی‌‌داند
هیچ کس جز خودم و همان خدائی که دیگر دوستم ندارد و دیگر دوستش ندارم
مثلِ یک پلنگِ وحشی با خودم دست و پنجه نرم می‌کنم
خودم با خودم حرف می‌‌زنم
میگذارم یک دیوانه که خودش را به زور در سرم جا داده نصیحتم کند.

شب‌ها ،
این شب‌هایِ تاریکِ طولانیِ بی‌ پدر
حرف‌های تو
آخرین حرف‌های تو
شکلِ یک سگِ هار می‌‌شوند
سگی‌ که وحشی تر از قبل وجودِ نازکِ مرا می‌‌درد
و می‌‌درد
و می‌‌درد
... و من باز هر شب بیشتر دوستت دارم

و صبح که خسته و خون آلود و دلتنگ و کلافه بیدار می‌‌شوم
هنوز آرزو می‌کنم فراموشت کنم.
چنگ می‌‌زنم به ته مانده ی اراده‌ای که دارم
به آخرین قطره‌های غرورم التماس می‌کنم
... التماس ... التماس ... التماس
کسی‌ ، چیزی ، نیروئی ، باید مرا از مراجعه
از تکرارِ یک اشتباه باز دارد.
کسی‌ باید منعم کند از این عشق
از این حس ِ مسموم
از این حقارتِ پی‌ در پی‌ که تو دچارم میکنی‌
کسی‌ باید مرا از این وابستگی
از این دلبستگیِ بیهوده یِ شرم آور نجات دهد
... آه بیزارم از خودم
بیزااار
بیزاااار



#نیکی_فیروزکوهی

چقدر این نوشته و حسش برام اشناست...
دیدگاه ها (۷)

دلتنگ که می شویهرکاری از دستِ بی چاره ات بر می آیدمثلاگوشی ر...

همه حسرت های من در زندگیدر نبودن تو خلاصه میشودمیبینمت از دو...

توپرستار شوی وای مریضی عشق است پیش تو کاش که من تب بکنم40 در...

تراژدی این نیست که تنها باشیبلکه این است که نتوانی تنها باش...

°•°•°دلم کمی خدا می خواهد ... کمی سکوت کمی آخرت کمی آغوش آسم...

خودم را کشان کشان می رسانم خانه و روی تخت پرت می کنمپلک های ...

«به نام او»وقت هایی که دلتنگی به قلبم چنگ می اندازند بی آنکه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط