پارت۴۷(دردعشق)
میترسم خیلی داریم زود زود به ۵۰ نزدیک میشیم😐
از زبان ا/ت
تهیان گفت: ا/ت نباید بری
سعی کردم از خودم جداش کنم ولی این بچه ۱۶ ساله خیلی زورش زیاد بود و قدش هم خیلی بلند بود
گفتم: تهیان لطفا ولم کن من باید برم
بغلش رو محکم تر کرد و گفت: نمیخوام ولت کنم لیانا باید بدونه عشق واقعی تهیونگ کیه
آروم گفتم: لیانا کیه دیگه؟
چند لحظه سکوت کرده بود که گفت: زن تهیونگه
پوزخند غمگینی زدم که همون لحظه صدای زنی قد بلند اومد که با پاشنه های بلند از پله ها پایین می اومد
حدس می زدم لیانا باشه
رژ لب قرمزی زده بود و حسابی ارایشش غلیظ بود که گفت: تهیان عزیزم کی اومده؟
تهیان اصلا ازم جدا نمیشد محکم بغلم کرده بود انقد میترسید که من برم؟
همونطور که سرم روی سینش بود و نوازش می کرد گفت: مادر و پدر و ا/ت
تهیان خیلی آروم جوری که فقط من بشنوم گفت: این زن لیاناست
پوزخندی زدم پس این زن تهیونگه ماشالا چه لبای قرمزی هم داره خانوم
لیانا گفت: اووو سلام مادرجان سلام پدر
نگاهی به صورتشون انداختم هردوشون بی حوصله جواب دادن از همین الان میتونم حدس بزنم همه ازش بدشون میاد
خاله سویی گفت: صد هزار باز گفتم منو مادرت صدا نکن
لیانا خنده ای کرد و گفت: چرا نمیخواید قبول کنید من زن تهیونگم؟ ما یه بچه ی دوساله داریم دیگه یه خانواده شدیم مادرجان
دلم میخواست همونجا گیساشو پاره کنم زنیکه هر.زه
بچشونم دقیقا همسن یوریمه دیگه چی خدایا یه صبری بهم بده
همین موقع صدای گریه ی یوریم بلند شد که باعث جلب توجه همه شد سریع از تهیان جدا شدم و بغلش کردم و سعی کردم ارومش کنم که لیانا گفت: امم تهیان من این دخترو میشناسم؟
نهیان شونمو گرفت و به خودش چسبوندم و گفت: گفتم که این ا/ت هستش حالا اگه بازجویی کردنت تموم شد میخوام
با مهمونم وقت بگذرونم
تهیان هم مثل بقیه بی حوصله بود چرا مگه این زن چیکار کرده؟ البته خودم هم دلم میخواست کلشو از بدنش جدا کنم چون زن تهیونگ بود
پوزخندی زد و گفت: تهیان این مهمون منم هست
تهیان گفت: من دعوتش کردم پس مهمون منه
لیانا گفت: خونه منه پس مهمون منه
بدون توجه به ما بحث می کردن معلومه چقد ازهم بدشون میاد
تهیان پوزخندی زد و گفت: اینجا خونه ی تهیونگه تو یه موجود بی ارزشی توی این خونه
لیانا بی اهمیت سمتم اومد چونمو گرفت
به جرعت میتونم بگم کم کم یه کله قدش بلند تر بود
دستشو گذاشت روی سرم و نازم کرد وگفت: چه مهمون کوچولویی این بچته؟
گفتم: بله بچمه
با پوزخند گفت: خب شوهرت کجاست؟
چی میگفتم بگم شوهرم با پسرت رفته بیرون؟ یا بگم شوهر هامون یکیه؟
گفتم: نتونست بیاد
ولی لیانا که بیخیال نمیشد گفت: باهاش تماس بگیر و بهش بگو که بیاد
نمیدونستم چی باید بگم که تهیان درد و بلاش به سرم کمکم کرد و گفت: من به ا/ت گفتم تنها بیاد
چشمکی برای خاله سویی و شوهرش زد و مچ دستمو گرفت و گفت: بیا بریم
از زبان ا/ت
تهیان گفت: ا/ت نباید بری
سعی کردم از خودم جداش کنم ولی این بچه ۱۶ ساله خیلی زورش زیاد بود و قدش هم خیلی بلند بود
گفتم: تهیان لطفا ولم کن من باید برم
بغلش رو محکم تر کرد و گفت: نمیخوام ولت کنم لیانا باید بدونه عشق واقعی تهیونگ کیه
آروم گفتم: لیانا کیه دیگه؟
چند لحظه سکوت کرده بود که گفت: زن تهیونگه
پوزخند غمگینی زدم که همون لحظه صدای زنی قد بلند اومد که با پاشنه های بلند از پله ها پایین می اومد
حدس می زدم لیانا باشه
رژ لب قرمزی زده بود و حسابی ارایشش غلیظ بود که گفت: تهیان عزیزم کی اومده؟
تهیان اصلا ازم جدا نمیشد محکم بغلم کرده بود انقد میترسید که من برم؟
همونطور که سرم روی سینش بود و نوازش می کرد گفت: مادر و پدر و ا/ت
تهیان خیلی آروم جوری که فقط من بشنوم گفت: این زن لیاناست
پوزخندی زدم پس این زن تهیونگه ماشالا چه لبای قرمزی هم داره خانوم
لیانا گفت: اووو سلام مادرجان سلام پدر
نگاهی به صورتشون انداختم هردوشون بی حوصله جواب دادن از همین الان میتونم حدس بزنم همه ازش بدشون میاد
خاله سویی گفت: صد هزار باز گفتم منو مادرت صدا نکن
لیانا خنده ای کرد و گفت: چرا نمیخواید قبول کنید من زن تهیونگم؟ ما یه بچه ی دوساله داریم دیگه یه خانواده شدیم مادرجان
دلم میخواست همونجا گیساشو پاره کنم زنیکه هر.زه
بچشونم دقیقا همسن یوریمه دیگه چی خدایا یه صبری بهم بده
همین موقع صدای گریه ی یوریم بلند شد که باعث جلب توجه همه شد سریع از تهیان جدا شدم و بغلش کردم و سعی کردم ارومش کنم که لیانا گفت: امم تهیان من این دخترو میشناسم؟
نهیان شونمو گرفت و به خودش چسبوندم و گفت: گفتم که این ا/ت هستش حالا اگه بازجویی کردنت تموم شد میخوام
با مهمونم وقت بگذرونم
تهیان هم مثل بقیه بی حوصله بود چرا مگه این زن چیکار کرده؟ البته خودم هم دلم میخواست کلشو از بدنش جدا کنم چون زن تهیونگ بود
پوزخندی زد و گفت: تهیان این مهمون منم هست
تهیان گفت: من دعوتش کردم پس مهمون منه
لیانا گفت: خونه منه پس مهمون منه
بدون توجه به ما بحث می کردن معلومه چقد ازهم بدشون میاد
تهیان پوزخندی زد و گفت: اینجا خونه ی تهیونگه تو یه موجود بی ارزشی توی این خونه
لیانا بی اهمیت سمتم اومد چونمو گرفت
به جرعت میتونم بگم کم کم یه کله قدش بلند تر بود
دستشو گذاشت روی سرم و نازم کرد وگفت: چه مهمون کوچولویی این بچته؟
گفتم: بله بچمه
با پوزخند گفت: خب شوهرت کجاست؟
چی میگفتم بگم شوهرم با پسرت رفته بیرون؟ یا بگم شوهر هامون یکیه؟
گفتم: نتونست بیاد
ولی لیانا که بیخیال نمیشد گفت: باهاش تماس بگیر و بهش بگو که بیاد
نمیدونستم چی باید بگم که تهیان درد و بلاش به سرم کمکم کرد و گفت: من به ا/ت گفتم تنها بیاد
چشمکی برای خاله سویی و شوهرش زد و مچ دستمو گرفت و گفت: بیا بریم
۱۵.۹k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.