زندگی دوست داشتنی=)
پارت ۱
(باکودکو ازدواج کردن=>)
امروز تولد باکوگوئه. ایزوکو در حال پختن صبحونه بود، ولی متوجه شد باکوگو هنوز بیدار نشده. رفت اتاق و کنار باکوگو نشست:"کاچان؟..." کمی صبر کرد. بعد موهای باکوگو رو نوازش کرد و آروم گفت:"کاچان؟...بیدار شو دیگه!" باکوگو چشماش رو باز کرد و بعد چند لحضه بست:"چیه؟" ایزوکو لبخند زد:"نمی خوای بیدار شی؟" باکوگو یکی از چشماشو بهز کرد و با نیشخند گفت:"چیشده؟ دلت برام تنگ شده؟" و پوزخند زد. ایزوکو پاشد و پرده ها رو کنار زد، دستاشو کنار پهلو هاش گذاشت و با لبخند به باکوگو نگاه کرد:"شاید!" و خندید. رفت و خودش رو کنار باکوگو انداخت:"پاشو دیگه!" باکوگو دوباره چشماشو بست:"کاری کن بیدار شم!" ایزوکو یه بوس محکم و عمیق به لب باکوگو زد:"حالا چی؟" و لبخند زد. باکوگو چشاشو مالید:"باشه...باشه..."ایزوکو بلند شد:"منم میرم صبحونه رو بچینم!"و لبخند زد و به سمت آشپزخونه رفت. باکوگو هم بلند شد و رفت و دست و صورتشو شست و مسواک زد و رفت و جلوی میز ناهار خوری نشست. ایزوکو قهوه ریخت و آورد و روبه روی باکوگو نشست. هردوشون گفتن ایتادا کیماس و شروع به خوردن کردن. بعد از تموم شدن غذا، باکوگو به تکیه گاه صندلی تکیه داد و نفسش رو بیرون داد. ایزوکو بهش نگاه کرد:"چی شده؟" باکوگو اخم کرد:"دوباره قراره برم تمرین..."بعد با اخم به ایزوکو نگاه کرد:"چرا به تو نمیگن بری؟ مگه قهرمان شماره یک نیستی تو؟"(اینجا تبهکارا زیاد حمله نمیکنن) ایزوکو خندید:"خب حتما تو قوی تری!"و پاشد و بشقاب ها رو برد آشپزخونه. باکوگو اخم کرد:"نخیر!!" ایزوکو پشت باکوگو ایستاد و گونش رو بوسید:"عصبانی نشو عزیزم!" و لبخند زد.باکوگو صورتشو رو به پشت خم کرد و به ایزوکو نگاه کرد:"باشه بابا..." و پوزخند زد. یهو گوشیش زنگ خورد. گوشیش و برداشت و جواب داد و نفسش رو بیرون داد و قطع کرد. ایزوکو پرسید:"کی بود؟" باکوگو گفت:"آیزاوا...گفت زودتر برم عوضش زود برمیگردم.." ایزوکو لبخند زد:"بلند شو دیگه!" و لبخند زد. باکوگو رفت و لباساش رو پوشید. داشت به سمت در میرفت و گفت:"خداحافظ" ایزوکو اومد محکم باکوگو رو بغل کرد و یه بوس محکم و شیرین به گونش زد:"مواظب باش کاچان، خداحافظ!"و لبخند شیرینی زد. باکوگو رفت. ایزوکو رفت سمت یخچال، وسایل پخت کیک و شیرینی رو در آورد. اول شیرینی ها رو با استفاده از یه قالب با طرح نارنجک های باکوگو آماده کرد و بعد کیک رو پخت و دوتاشون رو گذاشت تو فر. بعد اومد و خونه تزئین کرد، کادو ها رو آماده کرد. بعد کیک و شیرینی ها رو در آورد و خامه کشیشون کرد. باکوگو زنگ زد. ایزوکو تلفن رو برداشت و جواب داد:"سلام عزیزم!!" باکوگو جواب داد:"سلام. دارم میرسم خونه، چیزی که لازم نیست؟؟"ایزوکو گفت:"نه!"باکوگو گفت:"خب پس...خدافظ" و قطع کرد و ....
(باکودکو ازدواج کردن=>)
امروز تولد باکوگوئه. ایزوکو در حال پختن صبحونه بود، ولی متوجه شد باکوگو هنوز بیدار نشده. رفت اتاق و کنار باکوگو نشست:"کاچان؟..." کمی صبر کرد. بعد موهای باکوگو رو نوازش کرد و آروم گفت:"کاچان؟...بیدار شو دیگه!" باکوگو چشماش رو باز کرد و بعد چند لحضه بست:"چیه؟" ایزوکو لبخند زد:"نمی خوای بیدار شی؟" باکوگو یکی از چشماشو بهز کرد و با نیشخند گفت:"چیشده؟ دلت برام تنگ شده؟" و پوزخند زد. ایزوکو پاشد و پرده ها رو کنار زد، دستاشو کنار پهلو هاش گذاشت و با لبخند به باکوگو نگاه کرد:"شاید!" و خندید. رفت و خودش رو کنار باکوگو انداخت:"پاشو دیگه!" باکوگو دوباره چشماشو بست:"کاری کن بیدار شم!" ایزوکو یه بوس محکم و عمیق به لب باکوگو زد:"حالا چی؟" و لبخند زد. باکوگو چشاشو مالید:"باشه...باشه..."ایزوکو بلند شد:"منم میرم صبحونه رو بچینم!"و لبخند زد و به سمت آشپزخونه رفت. باکوگو هم بلند شد و رفت و دست و صورتشو شست و مسواک زد و رفت و جلوی میز ناهار خوری نشست. ایزوکو قهوه ریخت و آورد و روبه روی باکوگو نشست. هردوشون گفتن ایتادا کیماس و شروع به خوردن کردن. بعد از تموم شدن غذا، باکوگو به تکیه گاه صندلی تکیه داد و نفسش رو بیرون داد. ایزوکو بهش نگاه کرد:"چی شده؟" باکوگو اخم کرد:"دوباره قراره برم تمرین..."بعد با اخم به ایزوکو نگاه کرد:"چرا به تو نمیگن بری؟ مگه قهرمان شماره یک نیستی تو؟"(اینجا تبهکارا زیاد حمله نمیکنن) ایزوکو خندید:"خب حتما تو قوی تری!"و پاشد و بشقاب ها رو برد آشپزخونه. باکوگو اخم کرد:"نخیر!!" ایزوکو پشت باکوگو ایستاد و گونش رو بوسید:"عصبانی نشو عزیزم!" و لبخند زد.باکوگو صورتشو رو به پشت خم کرد و به ایزوکو نگاه کرد:"باشه بابا..." و پوزخند زد. یهو گوشیش زنگ خورد. گوشیش و برداشت و جواب داد و نفسش رو بیرون داد و قطع کرد. ایزوکو پرسید:"کی بود؟" باکوگو گفت:"آیزاوا...گفت زودتر برم عوضش زود برمیگردم.." ایزوکو لبخند زد:"بلند شو دیگه!" و لبخند زد. باکوگو رفت و لباساش رو پوشید. داشت به سمت در میرفت و گفت:"خداحافظ" ایزوکو اومد محکم باکوگو رو بغل کرد و یه بوس محکم و شیرین به گونش زد:"مواظب باش کاچان، خداحافظ!"و لبخند شیرینی زد. باکوگو رفت. ایزوکو رفت سمت یخچال، وسایل پخت کیک و شیرینی رو در آورد. اول شیرینی ها رو با استفاده از یه قالب با طرح نارنجک های باکوگو آماده کرد و بعد کیک رو پخت و دوتاشون رو گذاشت تو فر. بعد اومد و خونه تزئین کرد، کادو ها رو آماده کرد. بعد کیک و شیرینی ها رو در آورد و خامه کشیشون کرد. باکوگو زنگ زد. ایزوکو تلفن رو برداشت و جواب داد:"سلام عزیزم!!" باکوگو جواب داد:"سلام. دارم میرسم خونه، چیزی که لازم نیست؟؟"ایزوکو گفت:"نه!"باکوگو گفت:"خب پس...خدافظ" و قطع کرد و ....
۲.۹k
۳۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.