بابایی جونم 💛 ▪︎Part 43▪︎
[پرش زمانی به سه روز بعد]
(یونا)
امروز منو جیا از بیمارستان مرخص شدیم تو این مدت جیمین همش پیشمون بود و اصلا خونه نرفته بود ، بعد از چند مین رسیدیم خونه قبل از ما مادر و پدر جیمین رفته بودن خونه ما بخاطر همین زنگ در رو زدیم و رفتیم داخل
م.ج: سلامم خوش اومدین خدای من چقدر این بچه تپلوعه
جیمین: منکه بهتون گفتم تپله
منو جیمین رفتیم داخل اول از همه رفتیم توی اتاقمون و من لباسای جیارو عوض کردم بعدم خودم لباسام رو عوض کردم بعدش جیمین جیارو بغل کرد و رفت بیرون و منم دنبالشون رفتم
م.ج: عزیزم حالت خوبه؟
یونا: بله خوبم
یکدفعه یاد جانا افتادم که ده روز بود ندیده بودمش چون من نزدیک زایمانم بود و حال خوبی نداشتم هشت روز زودتر فرستادمش خونه مادربزرگش
یونا: مادر جون جانا کجاست؟
جیمین: آره راستی اون کجاست؟
م.ج: توی اتاقش داره تکلیفش رو مینویسه
یونا: ببخشید توروخدا خیلی بهتون زحمت دادیم
م.ج: عزیزم این چه حرفیه اون نوه منه و منم عاشقشم چه اذیتی
یونا: ممنونم
بلند شدم که برم پیش جانا و در زدمو وارد اتاقش شدم دیدم پشت میز تحریرش نشسته و مشغول نوشتن تکالیفش بود رفتم سمتش ولی مثل اینکه اصلا متوجه ورود من نشده
یونا: جانا
وقتی صدای منو شنید برگشت سمتم و منو بغل کرد
جانا: مامانی
یونا: جانم قربونت برم
جانا: دلم برات تنگ شده بود
یونا: منم دلم برات تنگ شده بود نفس من
جانا چند دقیقه ای تو بغلم موند و بعد ازم جدا شد
یونا: میخوای ابجیتو ببینی
جانا: اوهوم
یونا: پس بیا بریم
دست جانارو گرفتم و از اتاق خارج شدیمو رفتیم سمت جیمین که کنار تخت سیار جیا نشسته بود و اون با دیدن جانا لبخندی زد
جیمین: به به جانا خانم بدو بیا اینجا ببینم
جانا رفت بغل جیمین و منم رفتم جیارو از توی تختش برداشتم و بغلش کردم و نشستم کنار جیمین و وقتی جانا از بغل پدرش اومد بیرون نگاهش به جیا افتاد و اومد بین من و جیمین نشست و بهش خیره شده بود و جیا هم با حس وجود خواهرش لبخندی زد و شروع به دست و پا زدن کرد
جانا: اون خیلی کوچولوعه
یونا: اوهوم ولی بجاش توپوله
جانا لبخندی زد و دوباره به جیا خیره شد منو جیمین از اینکه جانا ریکشن خوبی نشون داده بود خوشحال بودیم
کپی ممنوع ❌
(یونا)
امروز منو جیا از بیمارستان مرخص شدیم تو این مدت جیمین همش پیشمون بود و اصلا خونه نرفته بود ، بعد از چند مین رسیدیم خونه قبل از ما مادر و پدر جیمین رفته بودن خونه ما بخاطر همین زنگ در رو زدیم و رفتیم داخل
م.ج: سلامم خوش اومدین خدای من چقدر این بچه تپلوعه
جیمین: منکه بهتون گفتم تپله
منو جیمین رفتیم داخل اول از همه رفتیم توی اتاقمون و من لباسای جیارو عوض کردم بعدم خودم لباسام رو عوض کردم بعدش جیمین جیارو بغل کرد و رفت بیرون و منم دنبالشون رفتم
م.ج: عزیزم حالت خوبه؟
یونا: بله خوبم
یکدفعه یاد جانا افتادم که ده روز بود ندیده بودمش چون من نزدیک زایمانم بود و حال خوبی نداشتم هشت روز زودتر فرستادمش خونه مادربزرگش
یونا: مادر جون جانا کجاست؟
جیمین: آره راستی اون کجاست؟
م.ج: توی اتاقش داره تکلیفش رو مینویسه
یونا: ببخشید توروخدا خیلی بهتون زحمت دادیم
م.ج: عزیزم این چه حرفیه اون نوه منه و منم عاشقشم چه اذیتی
یونا: ممنونم
بلند شدم که برم پیش جانا و در زدمو وارد اتاقش شدم دیدم پشت میز تحریرش نشسته و مشغول نوشتن تکالیفش بود رفتم سمتش ولی مثل اینکه اصلا متوجه ورود من نشده
یونا: جانا
وقتی صدای منو شنید برگشت سمتم و منو بغل کرد
جانا: مامانی
یونا: جانم قربونت برم
جانا: دلم برات تنگ شده بود
یونا: منم دلم برات تنگ شده بود نفس من
جانا چند دقیقه ای تو بغلم موند و بعد ازم جدا شد
یونا: میخوای ابجیتو ببینی
جانا: اوهوم
یونا: پس بیا بریم
دست جانارو گرفتم و از اتاق خارج شدیمو رفتیم سمت جیمین که کنار تخت سیار جیا نشسته بود و اون با دیدن جانا لبخندی زد
جیمین: به به جانا خانم بدو بیا اینجا ببینم
جانا رفت بغل جیمین و منم رفتم جیارو از توی تختش برداشتم و بغلش کردم و نشستم کنار جیمین و وقتی جانا از بغل پدرش اومد بیرون نگاهش به جیا افتاد و اومد بین من و جیمین نشست و بهش خیره شده بود و جیا هم با حس وجود خواهرش لبخندی زد و شروع به دست و پا زدن کرد
جانا: اون خیلی کوچولوعه
یونا: اوهوم ولی بجاش توپوله
جانا لبخندی زد و دوباره به جیا خیره شد منو جیمین از اینکه جانا ریکشن خوبی نشون داده بود خوشحال بودیم
کپی ممنوع ❌
۷۴.۳k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.