چند پارتی جیمین...
چند پارتی جیمین...
"وقتی به پسر 4سالتون حسودی میکنه و..."
«پیج فیک: @love.story »
part²
روز بعد...
چشمهای پوف کرده اش رو ماساژ داد،به سمت همسرش دور خورد تا بغلش کنه ولی در کمال تعجب با پسرش که بغل همسرش خوابیده مواجه شد.
ابروهاش در هم کشیده شد...با عصبانیت از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
بعد از گذشت دو ساعت با بوسه های کوچیکی روی صورتش از خواب دل کند
"ایی...جیمین...بسه"
"مامانننن...من جیمین نیستمممم"
با صدای داد از جاش بلند شد و بهت زده به پسرش خیره شد
"تو اینجا چیکار میکنی؟"
"دیشب کابوس دیدم...اومدم بغل تو بخوابم تا دیگه کابوس نبینم...مامانی...از این به بعد من صبحا تو رو از خواب بیدار میکنم"
لبخند گرمی روی لبهاش نشست یوجینو روی تخت انداخت و انگشت هاشو روی جاهای حساس بدنش حرکت داد.
صدای خنده هاشون کل اتاق رو برداشته بود
ناگهان با داد یهویی جیمین از هپروتشون بیرون اومدن
"صبحانه امادست...مینجی...یوجین...بیاین پایین"
هردو درجواب باشه ای گفتن و پایین رفتن
با دیدن چهره ی زیبای هسرش لبخند بزرگی روی لب هاش نشست
"واو...جیمین پارک چه کرده!"
جلو رفت و کمر باریک مینجیو اسیر دستاش کرد و لبهاشو روی لبهای پف کرده ی زن گذاشت
"صبحت بخیر عشقم"
"صبح تو هم بخیـ... اخخخخ"
دستاشو روی پاهاش فشار داد...انگار چیزی نیشش زده بود
اوه، نه اون یوجین بود که پاشو گاز گرفته بود.
"مامان قرارمونو یادت رفت؟"
روی زمین نشست تا هم قد پسر پر روش بشه
گوشاشو گرفت و پیچوند
"دیگه قراری بین تو و مامان نیست...فسقلی"
"اییی...بابا...گوشمو ول کن..."
"زود از مامان معذرت خواهی کن"
جیغ بلندی کشید که قطعا اگه یکم دیگه بلندتر بودپرده ی گوش هرکسی که اونجا بودو پاره میکرد
"نمیخوامممم...من میخوام با مامانی ازدواج کنم...بهش میگم از تو جدا بشه...زن من بشه"
"یایایا...این نیم وجبیو باش...تو کی باشی که بتونی زنمو از من بدزدی؟ مینجی...ببین! اینا همش تقصیر توعه...لوسش کردی"
سعی میکرد با گاز گرفتن لبهاش جلوی خنده ای که از دعوای کیوت بین شوهر و پسرش شکل گرفته بود جلوگیری کنه،ولی نتونست و صدای خنده ی دلنشینش تو خونه پخش شد
هردو تا مرد خونه با تعجب به مینجی زل زده بودن
تا اینکه جیمین لیوان شیشه ای که از ابمیوه پر شده بودو روی صورت مینجی ریخت و باعث شد خندش تبدیل به صورتی پوکر که در عین حال درحال عصبی شدن بود بده
حالا جیمین و یوجین از صورت بهم ریخته ی مینجی خندشون گرفته بود
مینجی کفش های مخملیش رو از پاش دراورد
هردو با دیدن عصبانیت مینجی پا به فرار گذاشتن
"کجا در میرین؟ صبر کنین گیرتون بیارم..."
یوجین سعی میکرد خودشو پشت مبل یا جیمین قایم کنه
جیمین یوجینو بغل کرد و به سمت مینجی هجوم اوردن و اونو هم تو اغوش گرم خانوادگیشون جا دادن
ادامه دارد...
"وقتی به پسر 4سالتون حسودی میکنه و..."
«پیج فیک: @love.story »
part²
روز بعد...
چشمهای پوف کرده اش رو ماساژ داد،به سمت همسرش دور خورد تا بغلش کنه ولی در کمال تعجب با پسرش که بغل همسرش خوابیده مواجه شد.
ابروهاش در هم کشیده شد...با عصبانیت از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
بعد از گذشت دو ساعت با بوسه های کوچیکی روی صورتش از خواب دل کند
"ایی...جیمین...بسه"
"مامانننن...من جیمین نیستمممم"
با صدای داد از جاش بلند شد و بهت زده به پسرش خیره شد
"تو اینجا چیکار میکنی؟"
"دیشب کابوس دیدم...اومدم بغل تو بخوابم تا دیگه کابوس نبینم...مامانی...از این به بعد من صبحا تو رو از خواب بیدار میکنم"
لبخند گرمی روی لبهاش نشست یوجینو روی تخت انداخت و انگشت هاشو روی جاهای حساس بدنش حرکت داد.
صدای خنده هاشون کل اتاق رو برداشته بود
ناگهان با داد یهویی جیمین از هپروتشون بیرون اومدن
"صبحانه امادست...مینجی...یوجین...بیاین پایین"
هردو درجواب باشه ای گفتن و پایین رفتن
با دیدن چهره ی زیبای هسرش لبخند بزرگی روی لب هاش نشست
"واو...جیمین پارک چه کرده!"
جلو رفت و کمر باریک مینجیو اسیر دستاش کرد و لبهاشو روی لبهای پف کرده ی زن گذاشت
"صبحت بخیر عشقم"
"صبح تو هم بخیـ... اخخخخ"
دستاشو روی پاهاش فشار داد...انگار چیزی نیشش زده بود
اوه، نه اون یوجین بود که پاشو گاز گرفته بود.
"مامان قرارمونو یادت رفت؟"
روی زمین نشست تا هم قد پسر پر روش بشه
گوشاشو گرفت و پیچوند
"دیگه قراری بین تو و مامان نیست...فسقلی"
"اییی...بابا...گوشمو ول کن..."
"زود از مامان معذرت خواهی کن"
جیغ بلندی کشید که قطعا اگه یکم دیگه بلندتر بودپرده ی گوش هرکسی که اونجا بودو پاره میکرد
"نمیخوامممم...من میخوام با مامانی ازدواج کنم...بهش میگم از تو جدا بشه...زن من بشه"
"یایایا...این نیم وجبیو باش...تو کی باشی که بتونی زنمو از من بدزدی؟ مینجی...ببین! اینا همش تقصیر توعه...لوسش کردی"
سعی میکرد با گاز گرفتن لبهاش جلوی خنده ای که از دعوای کیوت بین شوهر و پسرش شکل گرفته بود جلوگیری کنه،ولی نتونست و صدای خنده ی دلنشینش تو خونه پخش شد
هردو تا مرد خونه با تعجب به مینجی زل زده بودن
تا اینکه جیمین لیوان شیشه ای که از ابمیوه پر شده بودو روی صورت مینجی ریخت و باعث شد خندش تبدیل به صورتی پوکر که در عین حال درحال عصبی شدن بود بده
حالا جیمین و یوجین از صورت بهم ریخته ی مینجی خندشون گرفته بود
مینجی کفش های مخملیش رو از پاش دراورد
هردو با دیدن عصبانیت مینجی پا به فرار گذاشتن
"کجا در میرین؟ صبر کنین گیرتون بیارم..."
یوجین سعی میکرد خودشو پشت مبل یا جیمین قایم کنه
جیمین یوجینو بغل کرد و به سمت مینجی هجوم اوردن و اونو هم تو اغوش گرم خانوادگیشون جا دادن
ادامه دارد...
۱۴.۷k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.