رمان نه از روی عشق به قلم [ی.ا]
رمان نه از روی عشق به قلم [ی.ا]
هرگونه کپی برداری از این رمان ممنوع و حرام است.
پارت ۲:
بعد از اینکه گارسون رفت یکم باهم حرف زدیم یدفعه گوشیم زنگ خورد با قرار گرفتن اسم پدرم رو صفحه گوشی لبخندی روی لبم شکل گرفت
درنیکا: بچه ها من یه لحظه میرم بیرون بابام زنگ میزنم
جولیا و ماریا: باشه
رفتم حیاط رستوران و جواب دادم
درنیکا: به به بابا پرویز چه عجب یادی از ما کردین
بابای درنیکا: خانوم کوچولو توکه نه زنگ میزنی نه احوالی میپرسی نباید این حرفو بزنی هاااا
از وقتی رفتی دیگه سراغی از ما نمیگیری
درنیکا: بابا یجور میگه انگار پنج ساله بهت زنگ نزدم
بابای درنیکا: *خنده
خب حالا بریم سر اصل موضوع
درنیکا: بفرما باباجون
بابای درنیکا: دخترم باید برگردی ایران
درنیکا: چییییی *با صدای بلند
بابا تو که میدونی چه بلایی سر من اومده من نمیخوام بیام تروخدا اینکارو با من نکن
بابای درنیکا: دخترم اینبار دیگه دست من نیست خواسته اقاجونته
میگه حالا که درست تموم شده دیگه چه لزومی داره بمونی کشور غریب
درنیکا: بابا تروخدا باهاش حرف بزن لطفا....من نمیخوام برگردم تازه دارم خودمو پیدا میکنم....تازه دارم طعم خوشبختی رو میچشم
بابای درنیکا: میدونم پرنسس بابا....خودم خیلی باهاش حرف زدم اما میدونی که مرغش یه پا داره
درنیکا: اما بابا
بابای درنیکا: تا یه هفته دیگه باید برگردی تو این به هفته با دوستات خدافظی کن و کارایی که داری رو انجام بده خودم برات بلیط میگیرم
درنیکا: هوفففف باشه باشه
بابای درنیکا: مراقب خودت باش دخترکم
درنیکا: باشه کاری ندارین?
بابای درنیکا: نه باباجون خدافظ
بعد از اینکه قطع کرد رفت پیش دوستاش
جولیا: دختر کجا رفتی انقدر طول کشید
درنیکا: چرا غذاتونو نخوردین
ماریا: منتظر تو موندیم....درنی چیشده چرا انقدر پکری?
درنیکا: چیزی نیست عزیرم یکم خستم
ماریا: تو گفتی و ماهم باور کردیم
جولیا: عه انقدر تحت فشار نزارش غذاتو بخور
بعد از اینکه غذامونو خوردیم بچه هارو رسوندم خونه جولی و خودمم رفتم خونه مستقیم رفتم تو حموم بعد از تقریبا یه دوش 1۵ مینی اومدم بیرون و با همون حوله تنپوشم روی تخت دراز کشیدم داشتم با گوشیم ور میرفتم که یه شماره ناشناس بهم زنگ زد جواب دادم
درنیکا: بله
ناشناس: به به خانوم خانوما
با شنیدن صدای طرف لرزه به تنم افتاد...
هرگونه کپی برداری از این رمان ممنوع و حرام است.
پارت ۲:
بعد از اینکه گارسون رفت یکم باهم حرف زدیم یدفعه گوشیم زنگ خورد با قرار گرفتن اسم پدرم رو صفحه گوشی لبخندی روی لبم شکل گرفت
درنیکا: بچه ها من یه لحظه میرم بیرون بابام زنگ میزنم
جولیا و ماریا: باشه
رفتم حیاط رستوران و جواب دادم
درنیکا: به به بابا پرویز چه عجب یادی از ما کردین
بابای درنیکا: خانوم کوچولو توکه نه زنگ میزنی نه احوالی میپرسی نباید این حرفو بزنی هاااا
از وقتی رفتی دیگه سراغی از ما نمیگیری
درنیکا: بابا یجور میگه انگار پنج ساله بهت زنگ نزدم
بابای درنیکا: *خنده
خب حالا بریم سر اصل موضوع
درنیکا: بفرما باباجون
بابای درنیکا: دخترم باید برگردی ایران
درنیکا: چییییی *با صدای بلند
بابا تو که میدونی چه بلایی سر من اومده من نمیخوام بیام تروخدا اینکارو با من نکن
بابای درنیکا: دخترم اینبار دیگه دست من نیست خواسته اقاجونته
میگه حالا که درست تموم شده دیگه چه لزومی داره بمونی کشور غریب
درنیکا: بابا تروخدا باهاش حرف بزن لطفا....من نمیخوام برگردم تازه دارم خودمو پیدا میکنم....تازه دارم طعم خوشبختی رو میچشم
بابای درنیکا: میدونم پرنسس بابا....خودم خیلی باهاش حرف زدم اما میدونی که مرغش یه پا داره
درنیکا: اما بابا
بابای درنیکا: تا یه هفته دیگه باید برگردی تو این به هفته با دوستات خدافظی کن و کارایی که داری رو انجام بده خودم برات بلیط میگیرم
درنیکا: هوفففف باشه باشه
بابای درنیکا: مراقب خودت باش دخترکم
درنیکا: باشه کاری ندارین?
بابای درنیکا: نه باباجون خدافظ
بعد از اینکه قطع کرد رفت پیش دوستاش
جولیا: دختر کجا رفتی انقدر طول کشید
درنیکا: چرا غذاتونو نخوردین
ماریا: منتظر تو موندیم....درنی چیشده چرا انقدر پکری?
درنیکا: چیزی نیست عزیرم یکم خستم
ماریا: تو گفتی و ماهم باور کردیم
جولیا: عه انقدر تحت فشار نزارش غذاتو بخور
بعد از اینکه غذامونو خوردیم بچه هارو رسوندم خونه جولی و خودمم رفتم خونه مستقیم رفتم تو حموم بعد از تقریبا یه دوش 1۵ مینی اومدم بیرون و با همون حوله تنپوشم روی تخت دراز کشیدم داشتم با گوشیم ور میرفتم که یه شماره ناشناس بهم زنگ زد جواب دادم
درنیکا: بله
ناشناس: به به خانوم خانوما
با شنیدن صدای طرف لرزه به تنم افتاد...
۱.۱k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.