وقتی فرشته ای عاشق شد🤍⛓
. . . . . . . .. .. . . .. . . .
تهیونگ:جیمیناا چوب آوردی؟
جیمین:آره آره
و بعد چوبایی که جمع کرده بود رو به تهیونگ داد و تهیونگ روی اتیش گذاشت..
نزدیک جایی که گردنبند رو پیدا کرده بودن چادر زده بودن و ون هارو کنار خودشون پارک کرده بودن .
نامجون:لونا کجاست؟
جونگکوک:رفته لباساشو عوض کنه چطور مگه؟
نامجون:بهش بگو از توی ون مارشمالو و سیب زمینی بیاره.
جونگکوک:اوکی..میرم کمکش
و بعد به وسیله ی بهونه ی مسخره ای که آورده بود رفت پشت ون ، لونا رو دید ک لباساش رو پوشیده(اسلاید2) و داره موهاش رو شونه میکنه..
جونگکوک:س..سلام.
لونا:اوه...سلام
جونگکوک:چیزه..نامجونهیونگ گفت مارشمالو و سیب زمینی ببریم ..
لونا:اوه..باش برداریم.
و بعد هر دو وارد ون شدن و از توی خوراکی ها چیزایی که میخواستن رو برداشتن..
بعد از اینکه از ون بیرون اومدن لونا میخواست به سمت آتیش بره که دستش توسط کسی کشیده شد برگشت و سوالی به جونگکوک که دستش رو گرفته بود نگاه کرد .
جونگکوک:میگم....
تهیونگ:آوردید؟
جونگکوک بیخیال حرفش شد ..
جونگکوک:آره..لونا بیا بریم
و بعد به سمت اتیش رفت و روی یکی از چوب ها تنها نشست.
و سیب زمینی هارو به تهیونگ داد..
لونا هم بهشون ملحق شد و خوراکی هارو به تهیونگ داد
جیمین:حالا...میشه توضیح بدید؟
*نیمساعتبعد*
نامجون همه چیز رو براشون تعریف کرد و اونا بعد از شکی که بهشون وارد شد الان درحال خوردن سیب زمینی و مارشمالو ها بودن.
جونگکوک یکی از سیب زمینی هایی رو برداشت که هنوز نپخته بود لونا با عجله سیب زمینی خودشو نصف کرد سیب زمینی رو از دست جونگکوک گرفت و توی اتیش انداخت و نصف سیب زمینی خودش رو به جونگکوک داد
لونا:اون نپخته بود ، سهم من مال تو :)
جونگکوک:ممنون:)
جیمین:هعی...تکلیف چیه حالا؟
نامجون:هیچی..میریم دگو و بعد برمیگردیم سئول تا ابد نمیشه فرار کرد .. ولی تصمیم نهایی با لوناست..
جیمین:لعنت..هنوز باورم نمیشه سه تا فرشته اینجان...
جونگکوک:منم همینطور اونم اینکه یکیشون ۵ سال عاشقم بوده..
بعد از این حرف جونگکوک لونا قرمز شد
لونا:یااااا پرو نشوهاا هیچی نمیگم
همه کسایی که نشسته بودن با تعجب به لونا خیره شدن
همه به جز جونگکوک
جونگکوک:چیه؟چرا اینجوری نگاش میکنید..
تهیونگ:ت..تو الان با جونگکوکیت اینجوری حرف زدی؟
لونا چهرش ذوق زده شد..
لونا:جونگکوکیم؟؟؟*با ذوق*
(سر کلاس یکی از همکلاسی هام به جونگکوک هیت داد بعد من گفتم به من چه هر کی نظری داره بعد کل دوستام پشماشون ریخته بود همه میگفتن تب داری؟ دختره گفت چیش تعجب داشت یکی گفت این هر کی به جونگکوکیش حرف بزنه رو جر میده یاد اون افتادم منم ذوقققق😂)
جیمین:واااو .. چقدر ذوق کردی..
لونا:یاااا اذیت کردن منو تموم کنید و بخوابید
تهیونگ و نامجون و جیمین که خسته بودن سریع قبول کردن و رفتن توی چادرا خوابیدن لونا و جونگکوک هم رفتن توی ون خوابیدن..
*دوشب*
لونا غلتی توی جاش خورد و بعد از اینکه مطمئن شد نمیتونه بخوابه از توی ون پیاده شد..
کنار ون وایستاده بود و به آسمون نگاه میکرد که با صدایی که از پشتش اومد از جا پرید..
جونگکوک:قشنگه مگه نه؟
با شنیدن صدای جونگکوک خیالش راحت شد ولی با ندیدنش ترسید..
جونگکوک که ترس لونا رو دید سریع جاشو اعلام کرد
جونگکوک:روی ونم
لونا نگاهی به ون انداخت که دید دست جونگکوک دراز شد..
بدون هیچ حرفی دستشو گرفت و بالای ون کنارش دراز کشید..
جونگکوک:ستاره ها خیلی خوشگلن..میدونی..من همیشه فکر میکردم فرشته ها توی ستاره ها زندگی میکنن
لونا:میخواستی..یه چیزی بگی تهیونگ صدامون کرد.. چی بود؟
جونگکوک:چیز مهمی نبود..
لونا:جونگکوکی من پنیماتم حس میکنم..ذهنت درگیرشه..بهم بگو..لطفا!
جونگکوک:فقط..میخواستم بگم مهم نیست چی بشه سعی میکنم تا اخرش ازت محافظت کنم..
لونا با شنیدن این حرف جونگکوک بغضش بعد از 5 سال ترکید و بی صدا شروع به گریه کرد..
جونگکوک که گریش رو دید بدون هیچ حرفی بغلش کرد..
شاید چون حس میکرد بهش نیاز داره :)
کپی ممنوع.
راستییی مرسییی بابت کامنتاتون زیر پارت قبل:))))))
کیم.ایسومی
تهیونگ:جیمیناا چوب آوردی؟
جیمین:آره آره
و بعد چوبایی که جمع کرده بود رو به تهیونگ داد و تهیونگ روی اتیش گذاشت..
نزدیک جایی که گردنبند رو پیدا کرده بودن چادر زده بودن و ون هارو کنار خودشون پارک کرده بودن .
نامجون:لونا کجاست؟
جونگکوک:رفته لباساشو عوض کنه چطور مگه؟
نامجون:بهش بگو از توی ون مارشمالو و سیب زمینی بیاره.
جونگکوک:اوکی..میرم کمکش
و بعد به وسیله ی بهونه ی مسخره ای که آورده بود رفت پشت ون ، لونا رو دید ک لباساش رو پوشیده(اسلاید2) و داره موهاش رو شونه میکنه..
جونگکوک:س..سلام.
لونا:اوه...سلام
جونگکوک:چیزه..نامجونهیونگ گفت مارشمالو و سیب زمینی ببریم ..
لونا:اوه..باش برداریم.
و بعد هر دو وارد ون شدن و از توی خوراکی ها چیزایی که میخواستن رو برداشتن..
بعد از اینکه از ون بیرون اومدن لونا میخواست به سمت آتیش بره که دستش توسط کسی کشیده شد برگشت و سوالی به جونگکوک که دستش رو گرفته بود نگاه کرد .
جونگکوک:میگم....
تهیونگ:آوردید؟
جونگکوک بیخیال حرفش شد ..
جونگکوک:آره..لونا بیا بریم
و بعد به سمت اتیش رفت و روی یکی از چوب ها تنها نشست.
و سیب زمینی هارو به تهیونگ داد..
لونا هم بهشون ملحق شد و خوراکی هارو به تهیونگ داد
جیمین:حالا...میشه توضیح بدید؟
*نیمساعتبعد*
نامجون همه چیز رو براشون تعریف کرد و اونا بعد از شکی که بهشون وارد شد الان درحال خوردن سیب زمینی و مارشمالو ها بودن.
جونگکوک یکی از سیب زمینی هایی رو برداشت که هنوز نپخته بود لونا با عجله سیب زمینی خودشو نصف کرد سیب زمینی رو از دست جونگکوک گرفت و توی اتیش انداخت و نصف سیب زمینی خودش رو به جونگکوک داد
لونا:اون نپخته بود ، سهم من مال تو :)
جونگکوک:ممنون:)
جیمین:هعی...تکلیف چیه حالا؟
نامجون:هیچی..میریم دگو و بعد برمیگردیم سئول تا ابد نمیشه فرار کرد .. ولی تصمیم نهایی با لوناست..
جیمین:لعنت..هنوز باورم نمیشه سه تا فرشته اینجان...
جونگکوک:منم همینطور اونم اینکه یکیشون ۵ سال عاشقم بوده..
بعد از این حرف جونگکوک لونا قرمز شد
لونا:یااااا پرو نشوهاا هیچی نمیگم
همه کسایی که نشسته بودن با تعجب به لونا خیره شدن
همه به جز جونگکوک
جونگکوک:چیه؟چرا اینجوری نگاش میکنید..
تهیونگ:ت..تو الان با جونگکوکیت اینجوری حرف زدی؟
لونا چهرش ذوق زده شد..
لونا:جونگکوکیم؟؟؟*با ذوق*
(سر کلاس یکی از همکلاسی هام به جونگکوک هیت داد بعد من گفتم به من چه هر کی نظری داره بعد کل دوستام پشماشون ریخته بود همه میگفتن تب داری؟ دختره گفت چیش تعجب داشت یکی گفت این هر کی به جونگکوکیش حرف بزنه رو جر میده یاد اون افتادم منم ذوقققق😂)
جیمین:واااو .. چقدر ذوق کردی..
لونا:یاااا اذیت کردن منو تموم کنید و بخوابید
تهیونگ و نامجون و جیمین که خسته بودن سریع قبول کردن و رفتن توی چادرا خوابیدن لونا و جونگکوک هم رفتن توی ون خوابیدن..
*دوشب*
لونا غلتی توی جاش خورد و بعد از اینکه مطمئن شد نمیتونه بخوابه از توی ون پیاده شد..
کنار ون وایستاده بود و به آسمون نگاه میکرد که با صدایی که از پشتش اومد از جا پرید..
جونگکوک:قشنگه مگه نه؟
با شنیدن صدای جونگکوک خیالش راحت شد ولی با ندیدنش ترسید..
جونگکوک که ترس لونا رو دید سریع جاشو اعلام کرد
جونگکوک:روی ونم
لونا نگاهی به ون انداخت که دید دست جونگکوک دراز شد..
بدون هیچ حرفی دستشو گرفت و بالای ون کنارش دراز کشید..
جونگکوک:ستاره ها خیلی خوشگلن..میدونی..من همیشه فکر میکردم فرشته ها توی ستاره ها زندگی میکنن
لونا:میخواستی..یه چیزی بگی تهیونگ صدامون کرد.. چی بود؟
جونگکوک:چیز مهمی نبود..
لونا:جونگکوکی من پنیماتم حس میکنم..ذهنت درگیرشه..بهم بگو..لطفا!
جونگکوک:فقط..میخواستم بگم مهم نیست چی بشه سعی میکنم تا اخرش ازت محافظت کنم..
لونا با شنیدن این حرف جونگکوک بغضش بعد از 5 سال ترکید و بی صدا شروع به گریه کرد..
جونگکوک که گریش رو دید بدون هیچ حرفی بغلش کرد..
شاید چون حس میکرد بهش نیاز داره :)
کپی ممنوع.
راستییی مرسییی بابت کامنتاتون زیر پارت قبل:))))))
کیم.ایسومی
۵.۷k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.