پارت 60
باشه و کمکش کردم؛ تا اینکه از زبون یکی از استادها
شنیدم که مریض شدی و رفتی خارج کشور؛ من هم رفتم پیش
استاد »جیمین« و پرسیدم چی شده؟ اون هم گفت که تو از پله
افتادی و فراموشی کوتاه مدت گرفتی، خانوادت هم خبر ندارن و
وقتی پرسیدم که چرا اینجور شده؟ چیزی نگفت.
خوشحال بودم از اینکه جولیا چیزی از اون اتفاقات نفهمیده و بلند
شدم، کنار پنجره رفتم و به باغ خیره شدم، بحث رو عوض کردم
و پرسیدم:
ت :دیگه تو دانشگاه چیها شده؟
جولیا:ام، خب هیچی؛ فقط من، خب من...
ت:اَه، چقدر من من میکنی جولیا؛ بگو ببینم!
تند گفت:
جولیا:من رل زدم.
یه لحظه هنگ کردم و آروم گفتم:
ت:اونوقت با کی؟
جولیا:با سوجون
سکوت شد و یهو زدم زیر خنده، روی تخت دراز کشیدم و
گوشی از دستم افتاد؛ دلم رو گرفتم و فقط خندیدم. وای خدا! رفته
با پسر مثبت کلاس رل زده؛ خندم که تموم شد، بلند شدم و
گوشی رو برداشتم که دیدم قطع شده.
دوباره بهش زنگ زدم که رد تماس کرد و بعد چند دقیقه پیام داد
گفت:
جولیا:فردا که اومدی دانشگاه حرف میزنیم.
برایش نوشتم:
ت:باشه، شب خوش.
جولیا :شب تو هم خوش.
صبح با آلارم گوشیم بیدار و آماده شدم.
کیفم برداشتم
بیرون رفتم که دیدم بابا هنوز نرفته.
اومدم سوئیچ رو دربیارم، صدای بابا اومد که گفت:
بابای ت: ت بیا دخترم!
به سمت بابا رفتم و گفتم:
ت:بله بابا؟
بابای ت: من دارم میرم شرکت، بیا تو رو هم برسونم.
ت: اما راهت دور میشه
مهم نیست، بیا ببینم!
با لبخند »چشم«ی گفتم و سوار شدم که راننده در رو بست و
حرکت کرد.
بابا شرکت داروسازی داشت و یکی از معتبرترین شرکتهای
کره جنوبی بود.
با بابا خداحافظی کردم، پیاده و وارد محوطه شدم که جولیا رو
جلوی ورودی دیدم.
به سمتش پا تند کردم که من رو دید، لب زد:
جولیا:زود بیا.
بهش رسیدم که گفت:
جولیا:سلام، کی بود رسوندت؟
ت:سلام، بابا بود.
جولیا:آهان بیا بریم.
وارد کلاس شدیم و نشستیم که رو به جولیاگفتم:
ت :امروز با کی کلاس داریم؟
جولیا:خب استاد کیم، استاد پارک.
با شنیدن اسم جیمین خون تو بدنم یخ بست.
فکر کنم جولیا هم حالم رو فهمید که با نگرانی گفت:
جولیا:ت چیزی شده؟
نه، ولش!
درست همون لحظه استاد کیم وارد کلاس شد و جولیا هم به
اجبار سکوت کرد.
استاد شروع به توضیح کرد که سعی کردم حواسم رو به درس
بدم.
جز به جز کلمهها رو یاداشت میکردم، گاهی جولیا جاهایی که
جا مونده بود رو ازم میپرسید.
صحبتهای استاد که تموم شد، آهسته همه از کالس بیرون
رفتن.
وسایلم رو جمع کردم و همراه جولیا به سمت کافه رفتیم، یه قهوه
سفارش دادیم و نشستیم که جولیا گفت:
جولیا: ت اوم اتفاقی بین تو و استاد پارک افتاده؟
لب گزیدم، نگاهم رو از جولیا گرفتم تا غم توی چشمهام رو
نخونه و گفتم:
ت:نه چه اتفاقی؟ فقط تا یه مدت باید از هم دور باشیم!
جولیا با کنجکاوی پرسید:
جولیا :چرا؟ چیزی شده؟
ت:بابا از روابطمون با خبر شد و گفت باید تا یه مدت جدا شیم.
مسخره ترین دلیل دنیا رو گفتم
جولیا سری تکون داد
چند دقیقه بعد به کلاس برگشتیم و این دستهای من بود که از
استرس یخ زد.
چند دقیقه بعد جیمین وارد شد، جیمینی که با چند ماه پیش فرق
کرده بود، موهای آشفته و چشمهای گود افتاده!
یه لحظه نگران شدم و اما بایادآوری کارهایی که باهام کرد، باز
حرص و اعصبانیت درونم شعله کشید.
نگاه جیمین با من قفل شد و باز هم من نگران نگاه خسته و
درمونده ش شدم، نگاهی که رد اشک توش داد میزد.
انگار تازه به خودش اومد که نگاهش رو گرفت و با جدیت
گفت:
جیمین: خب برگردیم به مبحث سوم کتاب.
تند نگاهم رو گرفتم و سعی کردم به درس توجه کنم.
خودش کرد که این شد و کاری از من بر نمیاومد.
همه چیز تموم شده بود!
تمام مدت به درس توجه کردم و توجهای به نگاههای یواشکی
جیمین نکردم.
درس که تموم شد، جولیا کنارم اومد و یواش در گوشم گفت:
جولیا:ت
ت:بله؟
جولیا: سوجون میخواد من برسونه خونه و ولکن نیست....
منم دارم میرم خب بیا توهم برسونیم
ت:نه جولیا من جایی کار دارم
جولیا:باشه پس بای
تازه متوجه شدم جز من، چند دانشجو و جیمین کسی تو کلاس
نمونده.
البته اونها هم رفتن و ما دوتا باز تنها شدیم.
سریع وسایلم رو جمع کردم و کیفم رو برداشتم اما با صداش
متوقف شدم.
جیمین: ت؟
یه نگاه کوتاه بهش انداختم و سریع قبل اینکه چیزی بگه از
کلاس بیرون زدم اما باز صدام کرد.
جیمین: ت لطفا!
همه دانشجوها سمتمون برگشتن اما مثل اینکه جیمین قصد نداشت دست برداره.
سریعتر حرکت کردم که اینبار بلند داد زد:
جیمین: ت صبر کن!
به اجبار وایستادم که بازوم رو محکم گرفت.
شنیدم که مریض شدی و رفتی خارج کشور؛ من هم رفتم پیش
استاد »جیمین« و پرسیدم چی شده؟ اون هم گفت که تو از پله
افتادی و فراموشی کوتاه مدت گرفتی، خانوادت هم خبر ندارن و
وقتی پرسیدم که چرا اینجور شده؟ چیزی نگفت.
خوشحال بودم از اینکه جولیا چیزی از اون اتفاقات نفهمیده و بلند
شدم، کنار پنجره رفتم و به باغ خیره شدم، بحث رو عوض کردم
و پرسیدم:
ت :دیگه تو دانشگاه چیها شده؟
جولیا:ام، خب هیچی؛ فقط من، خب من...
ت:اَه، چقدر من من میکنی جولیا؛ بگو ببینم!
تند گفت:
جولیا:من رل زدم.
یه لحظه هنگ کردم و آروم گفتم:
ت:اونوقت با کی؟
جولیا:با سوجون
سکوت شد و یهو زدم زیر خنده، روی تخت دراز کشیدم و
گوشی از دستم افتاد؛ دلم رو گرفتم و فقط خندیدم. وای خدا! رفته
با پسر مثبت کلاس رل زده؛ خندم که تموم شد، بلند شدم و
گوشی رو برداشتم که دیدم قطع شده.
دوباره بهش زنگ زدم که رد تماس کرد و بعد چند دقیقه پیام داد
گفت:
جولیا:فردا که اومدی دانشگاه حرف میزنیم.
برایش نوشتم:
ت:باشه، شب خوش.
جولیا :شب تو هم خوش.
صبح با آلارم گوشیم بیدار و آماده شدم.
کیفم برداشتم
بیرون رفتم که دیدم بابا هنوز نرفته.
اومدم سوئیچ رو دربیارم، صدای بابا اومد که گفت:
بابای ت: ت بیا دخترم!
به سمت بابا رفتم و گفتم:
ت:بله بابا؟
بابای ت: من دارم میرم شرکت، بیا تو رو هم برسونم.
ت: اما راهت دور میشه
مهم نیست، بیا ببینم!
با لبخند »چشم«ی گفتم و سوار شدم که راننده در رو بست و
حرکت کرد.
بابا شرکت داروسازی داشت و یکی از معتبرترین شرکتهای
کره جنوبی بود.
با بابا خداحافظی کردم، پیاده و وارد محوطه شدم که جولیا رو
جلوی ورودی دیدم.
به سمتش پا تند کردم که من رو دید، لب زد:
جولیا:زود بیا.
بهش رسیدم که گفت:
جولیا:سلام، کی بود رسوندت؟
ت:سلام، بابا بود.
جولیا:آهان بیا بریم.
وارد کلاس شدیم و نشستیم که رو به جولیاگفتم:
ت :امروز با کی کلاس داریم؟
جولیا:خب استاد کیم، استاد پارک.
با شنیدن اسم جیمین خون تو بدنم یخ بست.
فکر کنم جولیا هم حالم رو فهمید که با نگرانی گفت:
جولیا:ت چیزی شده؟
نه، ولش!
درست همون لحظه استاد کیم وارد کلاس شد و جولیا هم به
اجبار سکوت کرد.
استاد شروع به توضیح کرد که سعی کردم حواسم رو به درس
بدم.
جز به جز کلمهها رو یاداشت میکردم، گاهی جولیا جاهایی که
جا مونده بود رو ازم میپرسید.
صحبتهای استاد که تموم شد، آهسته همه از کالس بیرون
رفتن.
وسایلم رو جمع کردم و همراه جولیا به سمت کافه رفتیم، یه قهوه
سفارش دادیم و نشستیم که جولیا گفت:
جولیا: ت اوم اتفاقی بین تو و استاد پارک افتاده؟
لب گزیدم، نگاهم رو از جولیا گرفتم تا غم توی چشمهام رو
نخونه و گفتم:
ت:نه چه اتفاقی؟ فقط تا یه مدت باید از هم دور باشیم!
جولیا با کنجکاوی پرسید:
جولیا :چرا؟ چیزی شده؟
ت:بابا از روابطمون با خبر شد و گفت باید تا یه مدت جدا شیم.
مسخره ترین دلیل دنیا رو گفتم
جولیا سری تکون داد
چند دقیقه بعد به کلاس برگشتیم و این دستهای من بود که از
استرس یخ زد.
چند دقیقه بعد جیمین وارد شد، جیمینی که با چند ماه پیش فرق
کرده بود، موهای آشفته و چشمهای گود افتاده!
یه لحظه نگران شدم و اما بایادآوری کارهایی که باهام کرد، باز
حرص و اعصبانیت درونم شعله کشید.
نگاه جیمین با من قفل شد و باز هم من نگران نگاه خسته و
درمونده ش شدم، نگاهی که رد اشک توش داد میزد.
انگار تازه به خودش اومد که نگاهش رو گرفت و با جدیت
گفت:
جیمین: خب برگردیم به مبحث سوم کتاب.
تند نگاهم رو گرفتم و سعی کردم به درس توجه کنم.
خودش کرد که این شد و کاری از من بر نمیاومد.
همه چیز تموم شده بود!
تمام مدت به درس توجه کردم و توجهای به نگاههای یواشکی
جیمین نکردم.
درس که تموم شد، جولیا کنارم اومد و یواش در گوشم گفت:
جولیا:ت
ت:بله؟
جولیا: سوجون میخواد من برسونه خونه و ولکن نیست....
منم دارم میرم خب بیا توهم برسونیم
ت:نه جولیا من جایی کار دارم
جولیا:باشه پس بای
تازه متوجه شدم جز من، چند دانشجو و جیمین کسی تو کلاس
نمونده.
البته اونها هم رفتن و ما دوتا باز تنها شدیم.
سریع وسایلم رو جمع کردم و کیفم رو برداشتم اما با صداش
متوقف شدم.
جیمین: ت؟
یه نگاه کوتاه بهش انداختم و سریع قبل اینکه چیزی بگه از
کلاس بیرون زدم اما باز صدام کرد.
جیمین: ت لطفا!
همه دانشجوها سمتمون برگشتن اما مثل اینکه جیمین قصد نداشت دست برداره.
سریعتر حرکت کردم که اینبار بلند داد زد:
جیمین: ت صبر کن!
به اجبار وایستادم که بازوم رو محکم گرفت.
۴.۴k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.