"•میکاپر من•" "•پارت24•"
قسمت بیست و چهارم:
غرق سکوت بودم که تهیونگ سکوت رو شکوند.ته ـ چرا باهام همراهی نکردی مگه دوستم نداری.کتی ـ نه.. نه. من.. عا..راستش چیزه من بلد نیستم ببوسم پیشونیش از روی پیشونیم فاصله داد هر دو دستشو انداخت پشت کمرم و نگام کرد.ته ـ خوب من یادت میدم چطوری ببوسی. خواست نزدیک شه که زود دستمو گذاشتم جلوی لبام.خندید و گفت ـ پس چطوری یادتت بدم؟. تازه یاد موقعیتم افتادم که کجا ایستادیم وسط اون همه ماشین ترسیدم شاید کسی مارو دیده باشه تهیونگ متوجه ترسم شده بود با صدایی که توش نگرانی موج میزد گفت. ته ـ چیزی شده. سرمو تکون داد. کتی ـ وای تهیونگ ببین چیکار کردی چرا منو بیرون بوسیدی خوب میرفتیم داخل. ته ـ هنوزم دیر نشده بیا بریم داخل یه دل سیر میبوسمت. مشتی حواله بازوش کردم.کتی ـ بی حیا. خندید و چیزی نگفت اما من میترسیدم تا برای تهیونگ شر درست شه.کتی ـ میگم شاید کسی مارو دیده باشه. ته ـ نترس اینجا پارکینگه و کسی زیاد اینجا نمیاد. با تعجب گفتم.کتی ـ پارکینگ؟!. ته ـ اره. به ماشینا نگاهی انداختم و گفتم ـ من فکر میکردم اینجا حیاطه!.تک خنده ای کرد و گفت.ته ـ تا الان شرکت حیاط دار دیدی؟.از این همه بی فکریم خندم گرفته بود....
شب تهیونگ منو رسوند خونه تو راه فهمیدم منم تهیونگو دوسش دارم و نسبت بهش بی حس نیستم. از ماشین پیاده شدمو.کتی ـ ممنون باید اینکه منو رسوندی.ته ـ وظیفمه نمیتونم بزارم دوست دخترم تنها راهی خونه بشه. لبخندی زدم که دوباره گفت.ته ـ راستی شمارتو بده.کتی ـ به همون لیدی اس بده منم.ابروهاشو داد بالا و دهنشو کمی باز کرد.ته ـ عاا.خندیدم، خواستم برم تو خونه که دوباره صدام کرد. ته ـ کتی؟.سوالی نگاش کردم. ته ـ خیلی دوستت دارم خوشحالم که باهات اشنا شدم.منم باید حرف دلمو میزدم برای همین چشمامو بستم و با یه نفس گفتم.کتی ـ من بیشتر دوستت دارم.چشمامو باز کردم که با لبخند دندون نما نگام میکرد.ته ـ منتظر میمونم تا بری تو خونه.دستامو بلند کردم و به نشونه خدافظی تکون دادم.اونم همین کارو کردم....
روی تخت دراز کشیدم و به تهیونگ پیام دادم
کتی ـ رسیدی؟
ته ـ اره چند دقیقه ای میشه!
ـ خوب کاری نداری من باید برم بخوابم خوابم میاد.
ته ـ باشه بیبیم برو بخواب شب بخیر:)
ایموجی بوس براش فرستادمو با یه شب بخیر گوشیو خاموش کردم.
با وله صبحانمو خوردم.امروز باید میرفتم کمپانی تا با تهیونگ عکس های دونفره میگرفتیم.با زنگ خوردن گوشیم فهمیدم تهیونگ بیرون منتظرمه. تند از میز بلند شدم و با مامانم خدافظی کردم... با دیدنش لبخندی زدم و سوار ماشین شدم.ته ـ چه خوشگل شدی امروز.با حرفش خجالت کشیدم نمیدونم چرا از دیروزه زیاد خجالت میکشم.کتی ـ عا من خوشگل بودم.......وقتی به کمپانی رسیدیم با جمعیتی از خبرنگارا رنگ از روم پرید.به تهیونگ نگاه کردم که اخم کرده بود خبرنگارا تا ماشین تهیونگو دیدن حمله ور شدن به سمت ماشین سرمو پایین انداختم تا زیاد تو عکساشون دیده نشم، تهیونگ شیشه سمت خودشو داد پایین.
ـ اقای کیم شما چند وقته که با دوست دخترتون اشنا شدین؟
ـ ایا همونجور که شایعه ها میگن شما الکی قرار میزارید؟
ـ فن های شما در رابطه با قرار گذاشتن شما چه ری اکشنی از خودشون نشون دادن؟
تهیونگ از ماشین پیاده شد و به تمام سوال های اون همه خبرنگار فقط یه جواب داد
ته ـ من و نامزدم قراره باهم ازدواج کنیم من از همه فنای سراسر کشور میخوام ازم حمایت کنن و از ته دلشون برام ارزوی خوشبختی کنن
با حرفاش چشمام گرد شد ازدواج!!!به باز شدن در طرف خودم و بوی عطر اشناش فهمیدم تهیونگه دستمو گرفت و کمکم کرد تا از ماشین بیام بیرون کتشو از تنش دراورد روی سرم انداخت از پشت بازوهامو با دستاش گرفت و منو با خودش کشوند. ته ـ لطفا از سر راه برید کنار چون حال نامزدم خوب نیست.....وقتی به داخل کمپانی رسیدیم نفس راحتی کشیدم.کتی ـ وای چقدره زیاد بودن.با یاداوری حرف ازدواج بهش گفتم.کتی ـ اون حرفی که زدی راست بود؟. چشماشا باریک کرد و گفت. ته ـ کدوم حرف؟.کتی ـ اینکه میخوای باهام ازدواج کنی؟. لبخندی زد و گفت.ته ـ اره راست بود.کتی ـچی؟.چیزی نگفت اما دستمو گرفت و منو به سمت اتاقی برد وقتی وارد اتاق شدیم با دیدن اون همه لباس خوشگل دهنم باز شد.ته ـ الان چند نفر میان و برای عکسبرداری آمادت میکنن.رفتم سمت یه لباس سفید و بهش نگاه کردم تهیونگ هم اومد سمتم و دستی به لباسه کشید.ته ـ قشنگه.کتی ـ خیلی.لباسو داد دستمو گفت. ته ـ همین لباسو پرو میکنی. سرمو تکون دادم، با اومدن چندتا خانم تهیونگ از اتاق خارج شد قبل خارج شدنش چشمکی بهم زد بعد درو پشت سرش بست.
پایین پارت24
لایک و کامنت یادتون نره
فک کنم خیلی مسخره شد اصلا نفهمیدم چی نوشتم از بس روم فشار درسیه کلا مخم هنگ کرده
غرق سکوت بودم که تهیونگ سکوت رو شکوند.ته ـ چرا باهام همراهی نکردی مگه دوستم نداری.کتی ـ نه.. نه. من.. عا..راستش چیزه من بلد نیستم ببوسم پیشونیش از روی پیشونیم فاصله داد هر دو دستشو انداخت پشت کمرم و نگام کرد.ته ـ خوب من یادت میدم چطوری ببوسی. خواست نزدیک شه که زود دستمو گذاشتم جلوی لبام.خندید و گفت ـ پس چطوری یادتت بدم؟. تازه یاد موقعیتم افتادم که کجا ایستادیم وسط اون همه ماشین ترسیدم شاید کسی مارو دیده باشه تهیونگ متوجه ترسم شده بود با صدایی که توش نگرانی موج میزد گفت. ته ـ چیزی شده. سرمو تکون داد. کتی ـ وای تهیونگ ببین چیکار کردی چرا منو بیرون بوسیدی خوب میرفتیم داخل. ته ـ هنوزم دیر نشده بیا بریم داخل یه دل سیر میبوسمت. مشتی حواله بازوش کردم.کتی ـ بی حیا. خندید و چیزی نگفت اما من میترسیدم تا برای تهیونگ شر درست شه.کتی ـ میگم شاید کسی مارو دیده باشه. ته ـ نترس اینجا پارکینگه و کسی زیاد اینجا نمیاد. با تعجب گفتم.کتی ـ پارکینگ؟!. ته ـ اره. به ماشینا نگاهی انداختم و گفتم ـ من فکر میکردم اینجا حیاطه!.تک خنده ای کرد و گفت.ته ـ تا الان شرکت حیاط دار دیدی؟.از این همه بی فکریم خندم گرفته بود....
شب تهیونگ منو رسوند خونه تو راه فهمیدم منم تهیونگو دوسش دارم و نسبت بهش بی حس نیستم. از ماشین پیاده شدمو.کتی ـ ممنون باید اینکه منو رسوندی.ته ـ وظیفمه نمیتونم بزارم دوست دخترم تنها راهی خونه بشه. لبخندی زدم که دوباره گفت.ته ـ راستی شمارتو بده.کتی ـ به همون لیدی اس بده منم.ابروهاشو داد بالا و دهنشو کمی باز کرد.ته ـ عاا.خندیدم، خواستم برم تو خونه که دوباره صدام کرد. ته ـ کتی؟.سوالی نگاش کردم. ته ـ خیلی دوستت دارم خوشحالم که باهات اشنا شدم.منم باید حرف دلمو میزدم برای همین چشمامو بستم و با یه نفس گفتم.کتی ـ من بیشتر دوستت دارم.چشمامو باز کردم که با لبخند دندون نما نگام میکرد.ته ـ منتظر میمونم تا بری تو خونه.دستامو بلند کردم و به نشونه خدافظی تکون دادم.اونم همین کارو کردم....
روی تخت دراز کشیدم و به تهیونگ پیام دادم
کتی ـ رسیدی؟
ته ـ اره چند دقیقه ای میشه!
ـ خوب کاری نداری من باید برم بخوابم خوابم میاد.
ته ـ باشه بیبیم برو بخواب شب بخیر:)
ایموجی بوس براش فرستادمو با یه شب بخیر گوشیو خاموش کردم.
با وله صبحانمو خوردم.امروز باید میرفتم کمپانی تا با تهیونگ عکس های دونفره میگرفتیم.با زنگ خوردن گوشیم فهمیدم تهیونگ بیرون منتظرمه. تند از میز بلند شدم و با مامانم خدافظی کردم... با دیدنش لبخندی زدم و سوار ماشین شدم.ته ـ چه خوشگل شدی امروز.با حرفش خجالت کشیدم نمیدونم چرا از دیروزه زیاد خجالت میکشم.کتی ـ عا من خوشگل بودم.......وقتی به کمپانی رسیدیم با جمعیتی از خبرنگارا رنگ از روم پرید.به تهیونگ نگاه کردم که اخم کرده بود خبرنگارا تا ماشین تهیونگو دیدن حمله ور شدن به سمت ماشین سرمو پایین انداختم تا زیاد تو عکساشون دیده نشم، تهیونگ شیشه سمت خودشو داد پایین.
ـ اقای کیم شما چند وقته که با دوست دخترتون اشنا شدین؟
ـ ایا همونجور که شایعه ها میگن شما الکی قرار میزارید؟
ـ فن های شما در رابطه با قرار گذاشتن شما چه ری اکشنی از خودشون نشون دادن؟
تهیونگ از ماشین پیاده شد و به تمام سوال های اون همه خبرنگار فقط یه جواب داد
ته ـ من و نامزدم قراره باهم ازدواج کنیم من از همه فنای سراسر کشور میخوام ازم حمایت کنن و از ته دلشون برام ارزوی خوشبختی کنن
با حرفاش چشمام گرد شد ازدواج!!!به باز شدن در طرف خودم و بوی عطر اشناش فهمیدم تهیونگه دستمو گرفت و کمکم کرد تا از ماشین بیام بیرون کتشو از تنش دراورد روی سرم انداخت از پشت بازوهامو با دستاش گرفت و منو با خودش کشوند. ته ـ لطفا از سر راه برید کنار چون حال نامزدم خوب نیست.....وقتی به داخل کمپانی رسیدیم نفس راحتی کشیدم.کتی ـ وای چقدره زیاد بودن.با یاداوری حرف ازدواج بهش گفتم.کتی ـ اون حرفی که زدی راست بود؟. چشماشا باریک کرد و گفت. ته ـ کدوم حرف؟.کتی ـ اینکه میخوای باهام ازدواج کنی؟. لبخندی زد و گفت.ته ـ اره راست بود.کتی ـچی؟.چیزی نگفت اما دستمو گرفت و منو به سمت اتاقی برد وقتی وارد اتاق شدیم با دیدن اون همه لباس خوشگل دهنم باز شد.ته ـ الان چند نفر میان و برای عکسبرداری آمادت میکنن.رفتم سمت یه لباس سفید و بهش نگاه کردم تهیونگ هم اومد سمتم و دستی به لباسه کشید.ته ـ قشنگه.کتی ـ خیلی.لباسو داد دستمو گفت. ته ـ همین لباسو پرو میکنی. سرمو تکون دادم، با اومدن چندتا خانم تهیونگ از اتاق خارج شد قبل خارج شدنش چشمکی بهم زد بعد درو پشت سرش بست.
پایین پارت24
لایک و کامنت یادتون نره
فک کنم خیلی مسخره شد اصلا نفهمیدم چی نوشتم از بس روم فشار درسیه کلا مخم هنگ کرده
۶۷.۴k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲