can you love me?
part 5
جین: دوباره سعی کردم ولی انگار دیگه اخر خط بود یه نگاهی به کوک که به زور نگهش داشته بودن کردم و رو به پرستار گفتم زمان مرگ رو یاداشت کن
پرستار: چشم
جین: زمان مرگ ۳ ص هنوز حرفم کامل نشده بود که صدای دستگاه منو حیرت زده کرد برگشتم سمت دستگاه که دیدم دوباره ضربانش برگشت خیلی خوش حال بودم به پرستار گفتم حواسش بهش باشه منم رفتم پیش کوک تا این خبر رو بهش بدم
جونگکوک: وقتی جین اوند تموم زورم رو زدم و بقیه رو کنار زدم و رفتم سمت جین ی..ونا
جین: هی نگران نباش یونا حالش کاملا خوبه
جونگکوک: داری راست میگی
جین: چرا باید دروغ بگم
۱۳ ساعت بعد:
جونگکوک: داشتم نگاهش میکردم که حس کردم دستش تکون خورد سریع جین رو صدا زدم جینم سریع رفت تو
جین: رفتم تو و دیدم اروم چشماش رو باز کرد اولش منگ بود اصلا متوجه هیچی نبود اما کم کم با تعجب دورو بر رو انالیز کرد قیافه کیوتش باعق میشد خندم بگیره اروم دستش رو گرفتم صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و گفتم داداشی بیرون منتظرته
اما اشک توی چشماش جمع شد و اروم اروم گریش گرفت دست کوچولوشو محکم گرفتم و گفتم گریه نکن داداشی کلی گریه کرده ناراحت میشه توهم گریه کنی ها ایندفعه با چشمای بزرگش بهم نگاه کرد اشکاشو پاک کردم و به پرستار گفتم ببرتش بخش
جونگکوک: اونقدر خوشحال بودم که اون لحظه میتونستم پرواز کنم جین اومد بیرون و گفت
جین: هعی کلی کار داری چون تا جایی که دلت بخواد از دستت ناراحته
جونگکوک: اگه بگم ناراحت نشدم دروغ گفتم ولی چه توقعی داشتم من باعث اینجا بودنشم تازه کلی کتک با مرور کردن خاطرات اشکام دوباره سرازیر شد
جین: هی الان دیگه واسه چی داری گریه میکنی حالش خوب نیست گریه میکنی حالس خوبه گریه میکنی مشکلت چیه* با خنده
جونگکوک: مشکلم اینه که در حقش بد کردم کلی اذیتش کردم من چطور چطور واقعا این کار رو با یک دختر بچه ۳ ساله کردم* با گریه
تهیونگ: بجای گریه کردن براش جبران کن کاری کن که تورو ببخشه اینو یادت باشه روز ها میرن ولی خاطرات همیشه میمونن پس کاری کن که خاطرات خوبتون بیشتر از خاطرات بدتون باشه
جونگکوک: امید وارم بتونم اون برادری که لایقش هست بشم
نامجون: میشی ولی باید تلاش کنی
جونگکوک: یونا رو اوردن بیرون خواب بود دستش رو گرفتم هنوز سرد بود
جیمین: کوک
جونگکوک: هوم
جیمین: تو درست به یونا غذا دادی؟
جونگکوک: چطور
جیمین: از اخرین باری که دیدمش لاغر تر شده
جین: شاید هم بخاطر این چند روز باشه
جونگکوک: نه راستش حق با جیمیه لاغر تر شده
تهیونگ: فک میکنم دارم بیهوش میشم
جیمین: راستش منم خیلی خوابم میاد (بقیه روی صندلی ها بیهوش شدن😐)
جین: خب هممون باید یه استراحت بکنیم همهدبریم خونه یه دوش بگیریم یه لباس عوض کنیم برگردیم
♡♡♡
جین: دوباره سعی کردم ولی انگار دیگه اخر خط بود یه نگاهی به کوک که به زور نگهش داشته بودن کردم و رو به پرستار گفتم زمان مرگ رو یاداشت کن
پرستار: چشم
جین: زمان مرگ ۳ ص هنوز حرفم کامل نشده بود که صدای دستگاه منو حیرت زده کرد برگشتم سمت دستگاه که دیدم دوباره ضربانش برگشت خیلی خوش حال بودم به پرستار گفتم حواسش بهش باشه منم رفتم پیش کوک تا این خبر رو بهش بدم
جونگکوک: وقتی جین اوند تموم زورم رو زدم و بقیه رو کنار زدم و رفتم سمت جین ی..ونا
جین: هی نگران نباش یونا حالش کاملا خوبه
جونگکوک: داری راست میگی
جین: چرا باید دروغ بگم
۱۳ ساعت بعد:
جونگکوک: داشتم نگاهش میکردم که حس کردم دستش تکون خورد سریع جین رو صدا زدم جینم سریع رفت تو
جین: رفتم تو و دیدم اروم چشماش رو باز کرد اولش منگ بود اصلا متوجه هیچی نبود اما کم کم با تعجب دورو بر رو انالیز کرد قیافه کیوتش باعق میشد خندم بگیره اروم دستش رو گرفتم صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و گفتم داداشی بیرون منتظرته
اما اشک توی چشماش جمع شد و اروم اروم گریش گرفت دست کوچولوشو محکم گرفتم و گفتم گریه نکن داداشی کلی گریه کرده ناراحت میشه توهم گریه کنی ها ایندفعه با چشمای بزرگش بهم نگاه کرد اشکاشو پاک کردم و به پرستار گفتم ببرتش بخش
جونگکوک: اونقدر خوشحال بودم که اون لحظه میتونستم پرواز کنم جین اومد بیرون و گفت
جین: هعی کلی کار داری چون تا جایی که دلت بخواد از دستت ناراحته
جونگکوک: اگه بگم ناراحت نشدم دروغ گفتم ولی چه توقعی داشتم من باعث اینجا بودنشم تازه کلی کتک با مرور کردن خاطرات اشکام دوباره سرازیر شد
جین: هی الان دیگه واسه چی داری گریه میکنی حالش خوب نیست گریه میکنی حالس خوبه گریه میکنی مشکلت چیه* با خنده
جونگکوک: مشکلم اینه که در حقش بد کردم کلی اذیتش کردم من چطور چطور واقعا این کار رو با یک دختر بچه ۳ ساله کردم* با گریه
تهیونگ: بجای گریه کردن براش جبران کن کاری کن که تورو ببخشه اینو یادت باشه روز ها میرن ولی خاطرات همیشه میمونن پس کاری کن که خاطرات خوبتون بیشتر از خاطرات بدتون باشه
جونگکوک: امید وارم بتونم اون برادری که لایقش هست بشم
نامجون: میشی ولی باید تلاش کنی
جونگکوک: یونا رو اوردن بیرون خواب بود دستش رو گرفتم هنوز سرد بود
جیمین: کوک
جونگکوک: هوم
جیمین: تو درست به یونا غذا دادی؟
جونگکوک: چطور
جیمین: از اخرین باری که دیدمش لاغر تر شده
جین: شاید هم بخاطر این چند روز باشه
جونگکوک: نه راستش حق با جیمیه لاغر تر شده
تهیونگ: فک میکنم دارم بیهوش میشم
جیمین: راستش منم خیلی خوابم میاد (بقیه روی صندلی ها بیهوش شدن😐)
جین: خب هممون باید یه استراحت بکنیم همهدبریم خونه یه دوش بگیریم یه لباس عوض کنیم برگردیم
♡♡♡
۷.۵k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.