فیک تهیونگ(پروانه سیاه) پارت ۷۱
بعد از چندتا بوق تیان جواب داد...با حالت عجله ای و طلبکارانه گفت:
تیان:تهیونگ معلوم هست کجایی؟!...چرا حرکت نکردید؟!
تهیونگ: لزوم ندیدم عجله کنم!...در ضمن زیاد خودتو خسته نکن...ماهی هر چقدر هم که سُر باشه تهش توی دستته!
تیان:تهیونگ حالت خوبه؟!...دارم میگم یونا داره در میره...قاتل خواهرت داره فرار میکنه...بعد تو اینجا داری واسه من ضربالمثل تعریف میکنی؟...واقعا؟!
تهیونگ: تیان الان براچی داری عجله میکنی...من که نگفتم نمیام...فقط گفتم راهی برا فرار نداره...
تیان: یعنی چی؟!...تهیونگ نکنه نقشه ی دیگه ای تو سرت داری من خبر ندارم؟!
تهیونگ: تیان!...من زنگ نزدم نقشه های تو سرم رو واسه تو بریزم روی دایره!...زنگ زدم بگم لوکیشن بفرست تا بیایم.
تیان نفس حرصی کشید و گفت:
تیان: من میدونم!...تو واقعاً یه نقشه ای داری!...چرا چیزی نمیگی؟...خب حداقل به من بگو.
تهیونگ حرصی شده بود...نفسش رو با حالت خاص خودش بیرون داد و گفت:
تهیونگ: تیان!...برادر عزیزم...تورو خدا ول کن...فقط لوکیشن واسم بفرست.
تیان: الکی سعی نکن انکار کنی!...تو برادر منی!...و من تمام حرکاتت رو حفظم...فهمیدی؟!...هیچ جوره نمیتونی سرم رو شیره بمالی...من که میدونم توی اون سرت نقشه ی دیگه ای داری...هر کی رو خر کنی منو نمیتونی!...دو دقیقه هم صبر کن الان میفرستم برات.
بدون خداحافظی قطع کردن...این دوتا برادر عادتشون بود بدون خدافظی قطع کنن؟!
…
سمت ماشین رفت و درش رو باز کرد...ا.ت سرش رو گذاشته بود روی فرمون...با اومدن تهیونگ بلند شد و سریع گفت:
ا.ت: تهیونگ سه ساعت داری اون بیرون چیکار میکنی؟...با کی چت میکردی؟!
تهیونگ: کنجکاو نیستی بدونی داشتم با کی حرف میزدم؟
ا.ت: نه خیر کنجکاو نیستم...چون میدونم داشتی با تیان حرف میزدی صدات میومد داخل...اما کنجکاوم بدونم دقیقاً داشتی با کی چت میکردی.
تهیونگ: فضول کارای منی؟
لال شد!...حرفی واسه گفتن نداشت.
ا.ت:خب کنجکاوم بدونم سه ساعت داشتی اون پشت با کی چت میکردی.
تهیونگ: با یه دوست قدیمی!
ا.ت فهمید!...تهیونگ اشاره ی زیر پوستی کرد!
ا.ت: نفهمیدم!...الان چه وقت چت کردن با اون دوست قدیمیه.
برگشت و با حالت تندی گفت:
تهیونگ: تو برام تعیین میکنی کِی چیکار کنم؟!
لب گزید...دستاش مشت شد... لامصب کنایه هاش باعث میشد تا مغز سر آدم سوت بکشه!...هر چیزی هم که باشه...باید نیش و کنایه های تهیونگ رو تا یه مدتی تحمل میکرد...اما این حرصش میداد که تهیونگ حتی توی این شرایط هم تیکه انداختن به اون رو فراموش نمیکنه!
ا.ت: انقدر بهم کنایه نزن!
تهیونگ: داری دستور میدی؟
ا.ت: بله!...دستور میدم...انقدر بهم طعنه نزن!
تهیونگ: هرکاری که دلم بخواد میکنم!
خنده ی حرصی کرد و گفت:
ا.ت: ببین انقدر رو مخ من نرو... وگرنه...
حرفش رو قطع کرد و گفت:
تهیونگ: وگرنه چی؟!...وگرنه چی؟...جداً دوست دارم بدونم چیکار میکنی...هیچ کاری از دستت بر نمیاد...هرچی نباشه نمیتونی بلایی سر عشقت بیاری!
با این حرف برق از سرش پرید!
انگشتش رو به عنوان تحدید بالا آورد و گفت:
ا.ت: ببین تهیونگ...اصلا سعی نکن از عشق من نسبت به خودت سواستفاده کنی!...چون اگه وقتش بشه...منم قید عشق و هرچی که هست رو میزنم!
پوزخند صداداری زد...و فقط سکوت کرد...خب به هرحال سکوت هم نوعی جوابِ!
که با صدای گوشی تهیونگ به خودشون اومدن!
ادامه دارد.......
تیان:تهیونگ معلوم هست کجایی؟!...چرا حرکت نکردید؟!
تهیونگ: لزوم ندیدم عجله کنم!...در ضمن زیاد خودتو خسته نکن...ماهی هر چقدر هم که سُر باشه تهش توی دستته!
تیان:تهیونگ حالت خوبه؟!...دارم میگم یونا داره در میره...قاتل خواهرت داره فرار میکنه...بعد تو اینجا داری واسه من ضربالمثل تعریف میکنی؟...واقعا؟!
تهیونگ: تیان الان براچی داری عجله میکنی...من که نگفتم نمیام...فقط گفتم راهی برا فرار نداره...
تیان: یعنی چی؟!...تهیونگ نکنه نقشه ی دیگه ای تو سرت داری من خبر ندارم؟!
تهیونگ: تیان!...من زنگ نزدم نقشه های تو سرم رو واسه تو بریزم روی دایره!...زنگ زدم بگم لوکیشن بفرست تا بیایم.
تیان نفس حرصی کشید و گفت:
تیان: من میدونم!...تو واقعاً یه نقشه ای داری!...چرا چیزی نمیگی؟...خب حداقل به من بگو.
تهیونگ حرصی شده بود...نفسش رو با حالت خاص خودش بیرون داد و گفت:
تهیونگ: تیان!...برادر عزیزم...تورو خدا ول کن...فقط لوکیشن واسم بفرست.
تیان: الکی سعی نکن انکار کنی!...تو برادر منی!...و من تمام حرکاتت رو حفظم...فهمیدی؟!...هیچ جوره نمیتونی سرم رو شیره بمالی...من که میدونم توی اون سرت نقشه ی دیگه ای داری...هر کی رو خر کنی منو نمیتونی!...دو دقیقه هم صبر کن الان میفرستم برات.
بدون خداحافظی قطع کردن...این دوتا برادر عادتشون بود بدون خدافظی قطع کنن؟!
…
سمت ماشین رفت و درش رو باز کرد...ا.ت سرش رو گذاشته بود روی فرمون...با اومدن تهیونگ بلند شد و سریع گفت:
ا.ت: تهیونگ سه ساعت داری اون بیرون چیکار میکنی؟...با کی چت میکردی؟!
تهیونگ: کنجکاو نیستی بدونی داشتم با کی حرف میزدم؟
ا.ت: نه خیر کنجکاو نیستم...چون میدونم داشتی با تیان حرف میزدی صدات میومد داخل...اما کنجکاوم بدونم دقیقاً داشتی با کی چت میکردی.
تهیونگ: فضول کارای منی؟
لال شد!...حرفی واسه گفتن نداشت.
ا.ت:خب کنجکاوم بدونم سه ساعت داشتی اون پشت با کی چت میکردی.
تهیونگ: با یه دوست قدیمی!
ا.ت فهمید!...تهیونگ اشاره ی زیر پوستی کرد!
ا.ت: نفهمیدم!...الان چه وقت چت کردن با اون دوست قدیمیه.
برگشت و با حالت تندی گفت:
تهیونگ: تو برام تعیین میکنی کِی چیکار کنم؟!
لب گزید...دستاش مشت شد... لامصب کنایه هاش باعث میشد تا مغز سر آدم سوت بکشه!...هر چیزی هم که باشه...باید نیش و کنایه های تهیونگ رو تا یه مدتی تحمل میکرد...اما این حرصش میداد که تهیونگ حتی توی این شرایط هم تیکه انداختن به اون رو فراموش نمیکنه!
ا.ت: انقدر بهم کنایه نزن!
تهیونگ: داری دستور میدی؟
ا.ت: بله!...دستور میدم...انقدر بهم طعنه نزن!
تهیونگ: هرکاری که دلم بخواد میکنم!
خنده ی حرصی کرد و گفت:
ا.ت: ببین انقدر رو مخ من نرو... وگرنه...
حرفش رو قطع کرد و گفت:
تهیونگ: وگرنه چی؟!...وگرنه چی؟...جداً دوست دارم بدونم چیکار میکنی...هیچ کاری از دستت بر نمیاد...هرچی نباشه نمیتونی بلایی سر عشقت بیاری!
با این حرف برق از سرش پرید!
انگشتش رو به عنوان تحدید بالا آورد و گفت:
ا.ت: ببین تهیونگ...اصلا سعی نکن از عشق من نسبت به خودت سواستفاده کنی!...چون اگه وقتش بشه...منم قید عشق و هرچی که هست رو میزنم!
پوزخند صداداری زد...و فقط سکوت کرد...خب به هرحال سکوت هم نوعی جوابِ!
که با صدای گوشی تهیونگ به خودشون اومدن!
ادامه دارد.......
۷.۶k
۱۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.