پسر عموی مغرور من●○
پسر عموی مغرور من●○
Chapter two P24
کوک ویو
ا.ت رو گذاشتم رو تختش
بهش یه نگاه انداختم کوک:کیوتتت
و بعد از اتاق خارج شدم که لیا جلومو گرفت و با پوزخند گفت
لیا:زدیش
کوک:چرا باید بزنمش
لیا:چرا نداره اون باعث..
که کوک حرفشو قطع کرد و
کوک:خستم میرم بخوابم و از بغلش رد شدم و رفتم اتاقم
صبح ا.ت ویو
از خواب پاشدم یه نگاه به ساعت انداختم که دیدم ساعت ۹ رفتم آماده شدم و یه پیراهن سفید همرا با شلوار شیش جیب و یه ادکلن زدم. ویکم آرایش کردم. واز اتاقم خارج شدم و رفتم نشستم تا صبحونه بخورم که دیدم کوک و لیا دادن میان
ا.ت توی ذهنش:چرا باهم میان؟چراااا؟
مشغول خوردن شدم که کوک زبون باز کرد
کوک:کارتو یادم نرفتا
ا.ت:کدوم کار؟
کوک:باید جبران کنی
غذا داشتم میخوردم که توی گلوم پرید و سرفه کردم یه لیوان آب خوردم که کوک گفت
کوک:فقط امشب برای مهمونی پارتنرم میشی نترس
ا.ت:شوخیه جالی بود
و بی اهمیت مشغول خوردن شدن که
کوک جدی کفت:فکر کنم این تنبیه برات خیلی کم بود
با این حرفش فهمیدم حرفش جدی بوده برا همون رفتم توی اتاقم
درو بستم. وخودمو روی تخت انداختم
ا.ت:اوففففففففف
[۶:۲۵]
ا.ت ویو
به لباسی که روی تخت بود نگاهی انداختم لباسی که کوک برام فرستاده بود ورداشتم تا آماده بشم
رفتم حموم و بعد یه دوش ۳۰ مینی و رسیدگی به پوستم مواتمو صاف کردم و لباسی که کوک برام فرستاده بود رو پوشیدم که انگار برا من دوخته بودم و بعد از آرایشی که به لباسم بیاد آخر هم رژمو زدم و یه چشمک تو آیینه به خودم فرستادم. ورفتم پایین از پله ها
Chapter two P24
کوک ویو
ا.ت رو گذاشتم رو تختش
بهش یه نگاه انداختم کوک:کیوتتت
و بعد از اتاق خارج شدم که لیا جلومو گرفت و با پوزخند گفت
لیا:زدیش
کوک:چرا باید بزنمش
لیا:چرا نداره اون باعث..
که کوک حرفشو قطع کرد و
کوک:خستم میرم بخوابم و از بغلش رد شدم و رفتم اتاقم
صبح ا.ت ویو
از خواب پاشدم یه نگاه به ساعت انداختم که دیدم ساعت ۹ رفتم آماده شدم و یه پیراهن سفید همرا با شلوار شیش جیب و یه ادکلن زدم. ویکم آرایش کردم. واز اتاقم خارج شدم و رفتم نشستم تا صبحونه بخورم که دیدم کوک و لیا دادن میان
ا.ت توی ذهنش:چرا باهم میان؟چراااا؟
مشغول خوردن شدم که کوک زبون باز کرد
کوک:کارتو یادم نرفتا
ا.ت:کدوم کار؟
کوک:باید جبران کنی
غذا داشتم میخوردم که توی گلوم پرید و سرفه کردم یه لیوان آب خوردم که کوک گفت
کوک:فقط امشب برای مهمونی پارتنرم میشی نترس
ا.ت:شوخیه جالی بود
و بی اهمیت مشغول خوردن شدن که
کوک جدی کفت:فکر کنم این تنبیه برات خیلی کم بود
با این حرفش فهمیدم حرفش جدی بوده برا همون رفتم توی اتاقم
درو بستم. وخودمو روی تخت انداختم
ا.ت:اوففففففففف
[۶:۲۵]
ا.ت ویو
به لباسی که روی تخت بود نگاهی انداختم لباسی که کوک برام فرستاده بود ورداشتم تا آماده بشم
رفتم حموم و بعد یه دوش ۳۰ مینی و رسیدگی به پوستم مواتمو صاف کردم و لباسی که کوک برام فرستاده بود رو پوشیدم که انگار برا من دوخته بودم و بعد از آرایشی که به لباسم بیاد آخر هم رژمو زدم و یه چشمک تو آیینه به خودم فرستادم. ورفتم پایین از پله ها
۱۵.۶k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.