فیک( دنیای خیالی ) پارت ۸
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۸
ا.ت ویو
چاقومو برداشتم و آماده تو دستم گرفتمش....به اطرافم نگاه کردم هیچی نبود...کم کم نزدیک ساختمون شدم....درش بسته بود..جلو رفتم و دستمو رو در کشیدم...ک یدفعه ای نمیدونم چه شد اما از میان در رد شدم.....چشمامو باز کردم ک تو ساختمون تاريک کثیف بودم....به پشتم نگاه کردم ..در نبود...در تو جاش نبود.....الان چیکار کنم...
صدای گریه اومد...به گوشه ای از اتاق نگاه کردم..هانا و بورام بود..سریع سمتشون رفتم و رو زمين نشستم...
ا.ت: هانا..بورام..حالتونخوبه...
تا منو دیدن بغلم کردن..
هانا: ا.ت..منو ببخش .ببخش ک گفتم بیایم جنگل ممنوعه...من معذرت میخوام...واقعا..لطفا...یکاری کن از اینجا بریم بیرون.....
ا.ت: هیس...تو ک کاری نکردی....ما از اینجا میریم بیرون.....
بورام: من میترسم....
ا.ت: ما مجبوریم ادامه بدیم.....الان پاشین باید یچیزی و پیدا کنیم....
هانا: چیو...
ا.ت: هفت تا روح تسخیر شده رو باید آزاد کنیم تا بهمون کمککنه.
بورام: روح..
ا.ت: آره..ازم کمک میخان...ما تنها کسانیم ک میتونیم اونارو کمک کنیم....
هانا: اما چطور...
ا.ت: نمیدونم باید تو این ساختمون پیداش کنیم.....زود باشین....
باهم بلند شدیم....چراغ قوه رو روشن کردم چون نمیشد جلومون و دید....
ا.ت: ببینین هرچیزی دیدین..فقط تخیلات ماعه...واقعیت نداره باشه....
هانا: تخیلات ما...
ا.ت: آره...بعد از اون سيب اینجور شد....
بورام: یعنی نترسیم...
ا.ت: نمیدونم..فقط خاستم بگم ک اونا واقعیت نداره....
هانا: باشه...
من جلو رفتم و بعدش بورام دنبالم اومد و هانا...چاقو و چراغ قوه دستم بود...جلومو نگاه میکردم....چیزی نبود..فقط همه جا پر از خون بود......نزدیک راه پله رفتم و به طبقه بالا نگاه کردم.....نمیدونم شاید بیشتر از ۲۰ طبقه بود..اما از بیرون یه ساختمون دو طبقه بود.....
ا.ت: بیاین یچیزی واسه دفاع از خودتون پیدا کنین...
دونه دونه اتاقارو نگاه کردیم...هیچ چیزی نبود...
که....
خ
م
ا
ر
ی
😅
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
ا.ت ویو
چاقومو برداشتم و آماده تو دستم گرفتمش....به اطرافم نگاه کردم هیچی نبود...کم کم نزدیک ساختمون شدم....درش بسته بود..جلو رفتم و دستمو رو در کشیدم...ک یدفعه ای نمیدونم چه شد اما از میان در رد شدم.....چشمامو باز کردم ک تو ساختمون تاريک کثیف بودم....به پشتم نگاه کردم ..در نبود...در تو جاش نبود.....الان چیکار کنم...
صدای گریه اومد...به گوشه ای از اتاق نگاه کردم..هانا و بورام بود..سریع سمتشون رفتم و رو زمين نشستم...
ا.ت: هانا..بورام..حالتونخوبه...
تا منو دیدن بغلم کردن..
هانا: ا.ت..منو ببخش .ببخش ک گفتم بیایم جنگل ممنوعه...من معذرت میخوام...واقعا..لطفا...یکاری کن از اینجا بریم بیرون.....
ا.ت: هیس...تو ک کاری نکردی....ما از اینجا میریم بیرون.....
بورام: من میترسم....
ا.ت: ما مجبوریم ادامه بدیم.....الان پاشین باید یچیزی و پیدا کنیم....
هانا: چیو...
ا.ت: هفت تا روح تسخیر شده رو باید آزاد کنیم تا بهمون کمککنه.
بورام: روح..
ا.ت: آره..ازم کمک میخان...ما تنها کسانیم ک میتونیم اونارو کمک کنیم....
هانا: اما چطور...
ا.ت: نمیدونم باید تو این ساختمون پیداش کنیم.....زود باشین....
باهم بلند شدیم....چراغ قوه رو روشن کردم چون نمیشد جلومون و دید....
ا.ت: ببینین هرچیزی دیدین..فقط تخیلات ماعه...واقعیت نداره باشه....
هانا: تخیلات ما...
ا.ت: آره...بعد از اون سيب اینجور شد....
بورام: یعنی نترسیم...
ا.ت: نمیدونم..فقط خاستم بگم ک اونا واقعیت نداره....
هانا: باشه...
من جلو رفتم و بعدش بورام دنبالم اومد و هانا...چاقو و چراغ قوه دستم بود...جلومو نگاه میکردم....چیزی نبود..فقط همه جا پر از خون بود......نزدیک راه پله رفتم و به طبقه بالا نگاه کردم.....نمیدونم شاید بیشتر از ۲۰ طبقه بود..اما از بیرون یه ساختمون دو طبقه بود.....
ا.ت: بیاین یچیزی واسه دفاع از خودتون پیدا کنین...
دونه دونه اتاقارو نگاه کردیم...هیچ چیزی نبود...
که....
خ
م
ا
ر
ی
😅
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
۱۴.۸k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲