P¹
P¹
سی و یک دسامبر بود... در هوا بارونی و خشک زمستون گرمای بدنم شدت میگرفت مریضی سختی بود چون سیستم ایمنی بدنم رسما وجود نداشت... خسته بودم و نیاز شدیدی به گریه داشتم نمیخواستم قبول کنم که الان تنهام.... دوستای خوبی که داشتمو خودم دور کردم با گند هایی که زدم
بارون شدت میگرفت و من به اسمون خیره شدم دریغ از این که کسی ذره ای اهمیت بده به این که کسی که سیستم ایمنی بشدت ضعیفی داره ممکنه توی اون سرما ی زمستون بمیره گریه هایم از داخل من را میخوردن و هرکسی که رد میشد از من میترسید زیرا دقیقا شبیه یک جنازه بودم... به بالای قبر دایی و خاله هایم رسیدم و با انها حرف زدم مادر و پدرم من را دور انداخته بودن و کسی رو نداشتم و در شهری دیگر مادربزرک و پدربزرگم زندگی میکردن....
صدای خنده ی ایتسوکی رو که از کافه میومد شنیدم و نگاه کردم با بقیه بود... ارزو میکردم منم کمی اجتماعی بودم و یا میتونستم کسی رو از خودم دور نکنم...
زندگی ام شده بود هرج و مرج صدا های سرم شدت میکرد هر لحظه ممکن بود از قدرت (Quirk) خودم استفاده کنم چون قدرت حساسی داشتم روی تنهایی و ناراحتی حساس بود ممکن بود هر لحظه رعدی تولید کنم... درسته که قدرت من عناصر هست... ولی هرکدام روی چیزی حساس بودن و باعث ایجاد خرابی میشدن... همین جوری بود که همه را از خودم دور کردم... بخاطر عصیانیت و شعله هایم
شعله هایی که باعث شدن حرف های ناچیز اما بشدت عمیقی بزنن.... بهاطر خانواده تنهایی عصبانی بودم و مردم رو از خودم دور کردم... دیگر تنها بودم... کاملا تنها....
لحظه ای سکوت همه جا را فرا گرفت صدای اشنایی شنیدم
کیکو: "هیمه؟... مگه نگفتی قول میدی از اینجا دوری کنی؟.... این بار چیکار کردی که به سراغ اینجا اومدی؟..."
نمیخواستم صحبتی کنم با چشمان تمام مشکی گربه ایم به او خیره شدم... ناراحتش کرده بودم ولی همچنان پیشم بود... این درد داشت... بشدت درد داشت...
هیمه: "من... من حالم خوب نیست کیکو... دیگه نمیتونم خودم باشم... بدجوری گند زدم..."
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر خوشتون اومد بگید... خوشحال میشم پارت بعد رو بزارم(:
سی و یک دسامبر بود... در هوا بارونی و خشک زمستون گرمای بدنم شدت میگرفت مریضی سختی بود چون سیستم ایمنی بدنم رسما وجود نداشت... خسته بودم و نیاز شدیدی به گریه داشتم نمیخواستم قبول کنم که الان تنهام.... دوستای خوبی که داشتمو خودم دور کردم با گند هایی که زدم
بارون شدت میگرفت و من به اسمون خیره شدم دریغ از این که کسی ذره ای اهمیت بده به این که کسی که سیستم ایمنی بشدت ضعیفی داره ممکنه توی اون سرما ی زمستون بمیره گریه هایم از داخل من را میخوردن و هرکسی که رد میشد از من میترسید زیرا دقیقا شبیه یک جنازه بودم... به بالای قبر دایی و خاله هایم رسیدم و با انها حرف زدم مادر و پدرم من را دور انداخته بودن و کسی رو نداشتم و در شهری دیگر مادربزرک و پدربزرگم زندگی میکردن....
صدای خنده ی ایتسوکی رو که از کافه میومد شنیدم و نگاه کردم با بقیه بود... ارزو میکردم منم کمی اجتماعی بودم و یا میتونستم کسی رو از خودم دور نکنم...
زندگی ام شده بود هرج و مرج صدا های سرم شدت میکرد هر لحظه ممکن بود از قدرت (Quirk) خودم استفاده کنم چون قدرت حساسی داشتم روی تنهایی و ناراحتی حساس بود ممکن بود هر لحظه رعدی تولید کنم... درسته که قدرت من عناصر هست... ولی هرکدام روی چیزی حساس بودن و باعث ایجاد خرابی میشدن... همین جوری بود که همه را از خودم دور کردم... بخاطر عصیانیت و شعله هایم
شعله هایی که باعث شدن حرف های ناچیز اما بشدت عمیقی بزنن.... بهاطر خانواده تنهایی عصبانی بودم و مردم رو از خودم دور کردم... دیگر تنها بودم... کاملا تنها....
لحظه ای سکوت همه جا را فرا گرفت صدای اشنایی شنیدم
کیکو: "هیمه؟... مگه نگفتی قول میدی از اینجا دوری کنی؟.... این بار چیکار کردی که به سراغ اینجا اومدی؟..."
نمیخواستم صحبتی کنم با چشمان تمام مشکی گربه ایم به او خیره شدم... ناراحتش کرده بودم ولی همچنان پیشم بود... این درد داشت... بشدت درد داشت...
هیمه: "من... من حالم خوب نیست کیکو... دیگه نمیتونم خودم باشم... بدجوری گند زدم..."
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر خوشتون اومد بگید... خوشحال میشم پارت بعد رو بزارم(:
۱.۳k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.