فیک(??Why you)پارت(54)
راستش شما ن
تنها فرزند امپراطور نیستین..شما شاهزاده خانم پنجم این کشور هستین و بجز شما ۶ شاهزاده خانم یعنی خواهرهاتون هستن.
ا/ت:خوب بیشتر تعریف کن...گفتی مخصوصا درمورد شاهزادها
خدمتکار هو: رابطه خوبی ندارین...البته بجز شاهزاده ششم.....درکل نمیخوان سر به تنتون باشه
ا/ت:چرا مگه چیکار کردم باهاشون؟؟
خدمتکار هو:خوب بانو این قضیه مربوط به بچگیه شماست..یعنی از بچگی این اختلافات هستش.....شما به کسی اعتماد ندارین حتی اگه موقعیتش پیش بیاد حاضرین کار شاهزاده هارو بسازین.
ا/ت:نگاه کردن*
خدمتکار هو:حتی آخرین باری که به عمارت اصلی رفتین.... این اتفاق براتون افتاد.......
ا/ت:چی شد؟؟
خدمتکار هو:نمیدونم چی شده بود ولی اونروز شما برخلاف میل همیشتون دعوت شاهزاده اول رو پذیرفتین که به مراسم چایی دعوتتون کرده بود.
ا/ت:خوب؟
خدمتکار هو:خوب شما ...انروز من و چندتا از خدمه ها با شما اومده بودیم
شما بعداز اینکه بیخیال رفتی و روی یکی از صندلی ها نشستین بدون اینکه اصلا به شاهزاده ها اهمیت بدین .....خیلی بهشون برخورده بود ولی ولی یکی از شاهزاده ها یعنی شاهزاده ششم همیشه باهاتون مهربون بودن ولی شما برخلاف اون باهاش رفتار میکردین ولی بازم با این حال اون با شما خوش رفتار بودن .....
ا/ت:خوب؟؟
واستون چای سرو کردن....شما هم بدون اینکه فکر کنید شاید توش چیزی باشه یا نه اون رو نوشیدین.....شما هیچوقت همچین کاری نمیکردین ولی اونروز .......
بعداز چند دقیقه حالتون بهم خورد و از جمع رفتین بیرون بقیه شاهزاده ها بجز شاهزاده ششم با آرامش سرگرم حرف زدن و چای نوشیدن بودن شاهزاده ششم که نمی تونست اون جمع رو ترک کنه فقط من مونده بودم پس سریع اومدم بیرون تا ببینم حالتون خوبه یا نه که دیدم توی حوضچه افتادین و آب حوضچه خونی هستش بعداز اینکه با جیغو دادام همه خبر دار شدن شمارو از حوضچه کشیدیم بیرون هیچ جاتون زخمی نشده بود....
ا/ت:پس چرا حوضچه خ نی بود؟؟
خدمتکار هو:شما مسموم شده بودین....ولی هیچکس این حرفو قبول نکرد انگار از قبل برنامه ریزی شده بود ...
ا/ت:تعجب*
ا/ت: بعدش چی شد؟؟
خدمتکار هو:هیچی بانو ...بعداز اون شمارو آوردیم اینجا تا شاید به امید اینکه بهوش بیاین نگهتون داشتیم تا امروز صبح که ....پزشک اعظم خبر دادن فوت شدین .
ا/ت:امپراطور چی؟؟؟اون هیچ کار نکرد؟؟؟
خدمتکار هو:بهتون که گفتم....شما روابط خوبی نداشتین بخاطره همین......لبشو گزید*
خدمتکار هو:بخاطره همین به این موضوع اهمیتی ندادن همه کارارو سپردن به ما که چیکار کنیم.
ا/ت:که اینطور.. به چایی کا جلوش بود خیره شد*
خدمتکار هو:ولی خداروشکر شما حالتون خوبه پس لطفا مواظب خودتون باشین از این به بعد. لبخند*
ا/ت:هو
خدمتکار هو:بله بانوی من
ا/ت:اسمه من چیه؟؟
خدمتکار هو:سیوُل
ا/ت:تعجب *سیوُل؟؟؟
خدمتکار هو:بله بانو.
ا/ت:ماه نقره ای؟؟چرا آخه ماهه نقره ای؟؟
خدمتکار هو: البته اینو مادرم بهم گفته چون ندیمه مادرتون بوده........چون وقتی که داشتین به دنیا می اومدین قرص ماه کامل بوده و خوب پنجره سمت ماه بوده و خوب وقتی که دنیا اومدین نور ماه داشت روی صورتتون می تابید بخاطره همون مادرتون اسمه شما سیوُل گذاشته....مثله ماه زیبا مثله نور نقره ای نفوذ ناپذیر و درخشنده
ا/ت:واو چه باحال
خدمتکار هو:بله؟؟؟
ا/ت: آ منظورم اینه اوووو چه عجیب هههههه(خنده ضایع)
هو که تازه موضوع امپراطور کشور همسایه رو یادش اومده بود با نگرانی ا/ت(که تو گذشته سیوُل هستش ) رو نگه کرد و گفت*
خدمتکار هو:بانوی من باید آماده بشین تا ۲ روز دیگه!!!!!
ا/ت:چی چرا؟؟؟
هو همه چیزو برای ا/ت تعریف کرد و ا/ت متعجب به هو نگاه کرد و گفت*
ا/ت:خوب الان انتظار داری تو این دوروز از یه آدمی که حافظشو از دست داده و هیچی یادش نمیاد حتی نمیدونه چی به چیه به یه بانوی باوقاره تبدیل بشم؟؟؟
خدمتکار:اهوم. تکون دادن به علامت مثبت*
ا/ت:آیگوووووو. دستشو کوبید رو میز و گفت*
ا/ت:این که چیزی نی با حالا فکر کردم چیه اینقدر جلز ولز میکنی
خوب بچه ها اینم از این لطفا لایک و مخصوصا کامنت فراموش نشه.......و اینکه ادامه بقیه فیکارو فردا میزارم همینطور فکرشم نمیکردم بوس بوس💜💜
تنها فرزند امپراطور نیستین..شما شاهزاده خانم پنجم این کشور هستین و بجز شما ۶ شاهزاده خانم یعنی خواهرهاتون هستن.
ا/ت:خوب بیشتر تعریف کن...گفتی مخصوصا درمورد شاهزادها
خدمتکار هو: رابطه خوبی ندارین...البته بجز شاهزاده ششم.....درکل نمیخوان سر به تنتون باشه
ا/ت:چرا مگه چیکار کردم باهاشون؟؟
خدمتکار هو:خوب بانو این قضیه مربوط به بچگیه شماست..یعنی از بچگی این اختلافات هستش.....شما به کسی اعتماد ندارین حتی اگه موقعیتش پیش بیاد حاضرین کار شاهزاده هارو بسازین.
ا/ت:نگاه کردن*
خدمتکار هو:حتی آخرین باری که به عمارت اصلی رفتین.... این اتفاق براتون افتاد.......
ا/ت:چی شد؟؟
خدمتکار هو:نمیدونم چی شده بود ولی اونروز شما برخلاف میل همیشتون دعوت شاهزاده اول رو پذیرفتین که به مراسم چایی دعوتتون کرده بود.
ا/ت:خوب؟
خدمتکار هو:خوب شما ...انروز من و چندتا از خدمه ها با شما اومده بودیم
شما بعداز اینکه بیخیال رفتی و روی یکی از صندلی ها نشستین بدون اینکه اصلا به شاهزاده ها اهمیت بدین .....خیلی بهشون برخورده بود ولی ولی یکی از شاهزاده ها یعنی شاهزاده ششم همیشه باهاتون مهربون بودن ولی شما برخلاف اون باهاش رفتار میکردین ولی بازم با این حال اون با شما خوش رفتار بودن .....
ا/ت:خوب؟؟
واستون چای سرو کردن....شما هم بدون اینکه فکر کنید شاید توش چیزی باشه یا نه اون رو نوشیدین.....شما هیچوقت همچین کاری نمیکردین ولی اونروز .......
بعداز چند دقیقه حالتون بهم خورد و از جمع رفتین بیرون بقیه شاهزاده ها بجز شاهزاده ششم با آرامش سرگرم حرف زدن و چای نوشیدن بودن شاهزاده ششم که نمی تونست اون جمع رو ترک کنه فقط من مونده بودم پس سریع اومدم بیرون تا ببینم حالتون خوبه یا نه که دیدم توی حوضچه افتادین و آب حوضچه خونی هستش بعداز اینکه با جیغو دادام همه خبر دار شدن شمارو از حوضچه کشیدیم بیرون هیچ جاتون زخمی نشده بود....
ا/ت:پس چرا حوضچه خ نی بود؟؟
خدمتکار هو:شما مسموم شده بودین....ولی هیچکس این حرفو قبول نکرد انگار از قبل برنامه ریزی شده بود ...
ا/ت:تعجب*
ا/ت: بعدش چی شد؟؟
خدمتکار هو:هیچی بانو ...بعداز اون شمارو آوردیم اینجا تا شاید به امید اینکه بهوش بیاین نگهتون داشتیم تا امروز صبح که ....پزشک اعظم خبر دادن فوت شدین .
ا/ت:امپراطور چی؟؟؟اون هیچ کار نکرد؟؟؟
خدمتکار هو:بهتون که گفتم....شما روابط خوبی نداشتین بخاطره همین......لبشو گزید*
خدمتکار هو:بخاطره همین به این موضوع اهمیتی ندادن همه کارارو سپردن به ما که چیکار کنیم.
ا/ت:که اینطور.. به چایی کا جلوش بود خیره شد*
خدمتکار هو:ولی خداروشکر شما حالتون خوبه پس لطفا مواظب خودتون باشین از این به بعد. لبخند*
ا/ت:هو
خدمتکار هو:بله بانوی من
ا/ت:اسمه من چیه؟؟
خدمتکار هو:سیوُل
ا/ت:تعجب *سیوُل؟؟؟
خدمتکار هو:بله بانو.
ا/ت:ماه نقره ای؟؟چرا آخه ماهه نقره ای؟؟
خدمتکار هو: البته اینو مادرم بهم گفته چون ندیمه مادرتون بوده........چون وقتی که داشتین به دنیا می اومدین قرص ماه کامل بوده و خوب پنجره سمت ماه بوده و خوب وقتی که دنیا اومدین نور ماه داشت روی صورتتون می تابید بخاطره همون مادرتون اسمه شما سیوُل گذاشته....مثله ماه زیبا مثله نور نقره ای نفوذ ناپذیر و درخشنده
ا/ت:واو چه باحال
خدمتکار هو:بله؟؟؟
ا/ت: آ منظورم اینه اوووو چه عجیب هههههه(خنده ضایع)
هو که تازه موضوع امپراطور کشور همسایه رو یادش اومده بود با نگرانی ا/ت(که تو گذشته سیوُل هستش ) رو نگه کرد و گفت*
خدمتکار هو:بانوی من باید آماده بشین تا ۲ روز دیگه!!!!!
ا/ت:چی چرا؟؟؟
هو همه چیزو برای ا/ت تعریف کرد و ا/ت متعجب به هو نگاه کرد و گفت*
ا/ت:خوب الان انتظار داری تو این دوروز از یه آدمی که حافظشو از دست داده و هیچی یادش نمیاد حتی نمیدونه چی به چیه به یه بانوی باوقاره تبدیل بشم؟؟؟
خدمتکار:اهوم. تکون دادن به علامت مثبت*
ا/ت:آیگوووووو. دستشو کوبید رو میز و گفت*
ا/ت:این که چیزی نی با حالا فکر کردم چیه اینقدر جلز ولز میکنی
خوب بچه ها اینم از این لطفا لایک و مخصوصا کامنت فراموش نشه.......و اینکه ادامه بقیه فیکارو فردا میزارم همینطور فکرشم نمیکردم بوس بوس💜💜
۱۵.۴k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.