من میدونم تو دوستم داری..
Pov: بیماری که بخاطر عشقش به روان پزشک خودش..میخواست فردی رو که به روانپزشک مورد علاقه اش نزدیک شده بود رو بکشه...
.
زنجیر های بسته شده به دستش..با کوچیک ترین حرکت از طرف او..صدای آزار دهنده اما آرومی را در سلول تاریک و کوچیک مرد..اکو میکرد
چشم های تیز و در عین حال پژمرده اش را در تاریکی فضا به زن کنارش دوخت
زنی با رو پوش سفید رنگ و چند برگه ی سفید با نوشته های کوچک و ناخوانا که کنار او ، روی تخت فلزی و سرد سلول تاریک ،نشسته بود
زن با خودکار آبی رنگ ، چند کلمه ی ناخوانای دیگر بر روی برگه نوشت
چیز زیادی از آنچه نوشت شد، قابل دیدن نبود اما میشد تشخیص داد حروف انگلیسی مانند a f m در بین کلمات آمده است و این نشان میداد ، آن چند کلمه نام چند دارو است
زن ورقه ی در دستش را روی میز ، دور از محل دید مرد قرار داد.
برای چند لحظه به زمین خیره شد و نفس عمیقش را به سمت بیرون فرستاد
سرش را برگرداند و با چشمان قهوه ای رنگی که در آن تاریکی به سختی مشخص میشد ، به مرد نگاه کرد
+ تا کی قراره اینطوری رفتار کنی ؟...میفهمی بخاطر این واکنش های غیر عادی تو ممکن بود رییس این بیمارستان روانی تورو به کجا منتقل کنه ؟...این فضای تاریک و سلول سرد که فرقی با زندان نداره برات کافی نیست ؟..میخوای به جای بدتری فرستاده بشی؟
مرد پاهایش را در آغوش خودش جمع کرد...سرش را پایین انداخت و زنجیر های دستانش را به دور خود پیچید
سکوت عمیق و آزار دهنده ای چند لحظه بین آن دو پرسه زد ، اما زن دوباره کلمات را برای شکستن سکوت ، کنار هم قرار داد و لب زد :
+ هیونجین...من میخوام درمان بشی، نمیخوام اینقدر احساس باشی و مدام احساس خطر کنی
با صدای آروم و بیمار گونه اش جواب داد
_ولی..اون مرد داشت بهت دست میزد
زن آهی کشید..از تکرار این حرف خسته شده بود و از طرفی اینطور دیدن بیمار دوست داشتنی اش برایش مثل یک بلنگو ی بلند بر سر گوش هایش بود ، همینقدر آزار دهنده
+ هیونجین..تو باید درک کنی که من یک روان شناسم..این عادیه که بیمار های دیگه ای داشته باشم و یا با همکار های خودم صحبت کنم..
.
زنجیر های بسته شده به دستش..با کوچیک ترین حرکت از طرف او..صدای آزار دهنده اما آرومی را در سلول تاریک و کوچیک مرد..اکو میکرد
چشم های تیز و در عین حال پژمرده اش را در تاریکی فضا به زن کنارش دوخت
زنی با رو پوش سفید رنگ و چند برگه ی سفید با نوشته های کوچک و ناخوانا که کنار او ، روی تخت فلزی و سرد سلول تاریک ،نشسته بود
زن با خودکار آبی رنگ ، چند کلمه ی ناخوانای دیگر بر روی برگه نوشت
چیز زیادی از آنچه نوشت شد، قابل دیدن نبود اما میشد تشخیص داد حروف انگلیسی مانند a f m در بین کلمات آمده است و این نشان میداد ، آن چند کلمه نام چند دارو است
زن ورقه ی در دستش را روی میز ، دور از محل دید مرد قرار داد.
برای چند لحظه به زمین خیره شد و نفس عمیقش را به سمت بیرون فرستاد
سرش را برگرداند و با چشمان قهوه ای رنگی که در آن تاریکی به سختی مشخص میشد ، به مرد نگاه کرد
+ تا کی قراره اینطوری رفتار کنی ؟...میفهمی بخاطر این واکنش های غیر عادی تو ممکن بود رییس این بیمارستان روانی تورو به کجا منتقل کنه ؟...این فضای تاریک و سلول سرد که فرقی با زندان نداره برات کافی نیست ؟..میخوای به جای بدتری فرستاده بشی؟
مرد پاهایش را در آغوش خودش جمع کرد...سرش را پایین انداخت و زنجیر های دستانش را به دور خود پیچید
سکوت عمیق و آزار دهنده ای چند لحظه بین آن دو پرسه زد ، اما زن دوباره کلمات را برای شکستن سکوت ، کنار هم قرار داد و لب زد :
+ هیونجین...من میخوام درمان بشی، نمیخوام اینقدر احساس باشی و مدام احساس خطر کنی
با صدای آروم و بیمار گونه اش جواب داد
_ولی..اون مرد داشت بهت دست میزد
زن آهی کشید..از تکرار این حرف خسته شده بود و از طرفی اینطور دیدن بیمار دوست داشتنی اش برایش مثل یک بلنگو ی بلند بر سر گوش هایش بود ، همینقدر آزار دهنده
+ هیونجین..تو باید درک کنی که من یک روان شناسم..این عادیه که بیمار های دیگه ای داشته باشم و یا با همکار های خودم صحبت کنم..
۱.۸k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.