ندیمه عمارت p:⁴⁹
...سرمای دستش توی دستم تو ذوق میزد...یاد صدای دادش پشت تلفن افتادم...یاد نگرانیش واسه من!...بخاطر من این بلا سرش اومده؟...واسه اومدن من انقد عجله داشت یا کار اون حرومزاده ها بود...سرمو روی تخت گذاشتمو بی صدا هق زدم...عادت داشتم همیشه سالم ببینمش..همیشه با اون اخم کمرنگش کلی تیکه بارم کنه...الان حتی همون اخم کمرنگم روی صورتش نیست..باشنیدن صدای چفت در اروم سرمو بالا اوردم و با کف دست اشکم و پاک کرد...با شنیدن صدای عصا ..باز شدن اروم در ..هایون توی چهار چوب در نمایان شد...چشمای اشکیش انگار که گویای همه چی بود..همه حقایقی که من خیلی وقت بود کمر پیششون صاف کردم..حالا خواهرم داشت باهاشون دست و پنجه نرم میکرد!...عجیب بود وقتی لفظ خواهر و براش به کار میبردم برام حس غریبی نداشت...انگار از اون روزی که دیدمش برام خواهر بود...حس عجیبی که داشتم پس این بود..نا اشنا بود برام چون تا حالا تجربه نکرده بودم خواهر داشتن رو...
(هایون)
نیم ساعتی میشد چشمم به همه چی روشن شده بود..حرفای مامان مو به مو جز به جز توی مغزم تحلیل شد و حتی واسه خودش نتیجه و تصمیمم گرفت!.. مردی که سال ها ازش متنفر بودم..کسی که تنهام گذاشت..کسی که به اصطلاح باید بهش میگفتم بابا.. چند تا اتاق اون ور تر مرگ و پشت سر گذاشته بود...به سختی میتونست نفس بکشه..خنده دار بود بعد از فهمیدن حقیقت بازم از حال تهیونگ پرسیدم؟...مکه بار ها با خودم تکرار نکردم بابا برای من تموم شدست..کلمش برام نا آشناست...دلگیر بودم از این همه سال که کنارم نبود..بدجورم دلگیر بودم..اما جدا از اینا دلم نمیخواست اتفاقی برای رئیس شرکتم بیوفته!..ریئس...پسر ریئس!..خنده نیش داری زدم...هرچقدر از تهیونگ عصبی و ناراحت بودم...بجاش هامین بهم دلگرمی میداد...داشتن یه برادر برای منی که کسی و نداشتم..بهترین هدیه بود!...
عصا های کنار تخت و برداشت و از اتاق زدم بیرون...(چون پاهاش تا مدتی کمی سر بودن از عصا استفاده میکرد)..از پرستار اتاق تهیونگ و پرسیدم...خیلی کلنجار رفتم تا بلکه خودم و قانع کنم که برای دیدن هامین میرم...درسته که دیر فهمیدم تهیونگ همون ارباب قصه مامانمه...درسته ازش تلخی ها دیدم..اما هر وقت میدیمش حس عجیبی داشتم...شرکتشو هک کردم ..باید ازش میترسیدم اما کنارش حس امنیت میکردم...حتی توی تصادف...اول به فکر من بود..اینکه اتفاقی برام نیوفته..شاید بخاطره من توی این روزه...پلاکامو محکم روی هم گذاشتم.. بنظرم مسخره بود برای کسی گریه کنم که هیچ اهمیتی برام نداشت...اما هرچی بیشتر فکر میکردم..قلبم بیشتر درد میگرفت!..با پاهام ضربه ای به در زدم و اروم بازش کردم.. نفسمو بیرون دادمو قدمی جلو رفتم...وارد شدن با بالا گرفتن سر هامین یکی شد.. چشمم به چشمای خیسش افتاد..قرمز بودن و غمگین..حق بهش میدادم ..بالاخره پدرش بود!...بعد چند ثانیه مکث سمت تختش رفتم و کنارش اروم نشستم...نگاهی کامل بهش انداختم..چشمام و توی کاسه چرخوندم تا نزارم اشکی توی چشمام حلقه ببنده!..
سکوت عمیقی بینمون بود..انگار هیچکدوممون نمیدونست چطور شروع کنه...پس ترجیح داده بودیم سکوت کنیم!..ولی میدونستم اشتباهه..از طرفی اون اسیب دیده بود...شاید بیشتر از من براش سخت بود حرف زدن..پس ..بهتر بود من شروع میکردم..
هایون:نگران...نباش
همین...تنها چیزی که تونستم بگم همین بود...چند لحظه ای بازم بینمون سکوت بود...
با صدای بغض دارش لب زد:هایون..
سمتش برگشتمو..چشمم توی چشمش افتاد...اشکای توی چشمش ناخودآگاه بغض به گلوم اورد...اب دهنمو قورت دادم و خیلی یواش گفتم:بله..
هامین:حرف ..بزنیم؟
اروم سر تکون دادم که از جاش بلند شد و کمکم کرد بلند شم و تا حیاط بیمارستان کنار هم قدم زدیم و حرفی زده نشد..کنار محوطه سبزی نشست و منم نشستم... بازم سکوت و شکستنش سخت ترین کار دنیا..برخلاف تصورم زیاد طول نکشید..
چون قول دادم گذاشتم صرفا جهت دعا هایی که میدونم نکردین😂🤲
(هایون)
نیم ساعتی میشد چشمم به همه چی روشن شده بود..حرفای مامان مو به مو جز به جز توی مغزم تحلیل شد و حتی واسه خودش نتیجه و تصمیمم گرفت!.. مردی که سال ها ازش متنفر بودم..کسی که تنهام گذاشت..کسی که به اصطلاح باید بهش میگفتم بابا.. چند تا اتاق اون ور تر مرگ و پشت سر گذاشته بود...به سختی میتونست نفس بکشه..خنده دار بود بعد از فهمیدن حقیقت بازم از حال تهیونگ پرسیدم؟...مکه بار ها با خودم تکرار نکردم بابا برای من تموم شدست..کلمش برام نا آشناست...دلگیر بودم از این همه سال که کنارم نبود..بدجورم دلگیر بودم..اما جدا از اینا دلم نمیخواست اتفاقی برای رئیس شرکتم بیوفته!..ریئس...پسر ریئس!..خنده نیش داری زدم...هرچقدر از تهیونگ عصبی و ناراحت بودم...بجاش هامین بهم دلگرمی میداد...داشتن یه برادر برای منی که کسی و نداشتم..بهترین هدیه بود!...
عصا های کنار تخت و برداشت و از اتاق زدم بیرون...(چون پاهاش تا مدتی کمی سر بودن از عصا استفاده میکرد)..از پرستار اتاق تهیونگ و پرسیدم...خیلی کلنجار رفتم تا بلکه خودم و قانع کنم که برای دیدن هامین میرم...درسته که دیر فهمیدم تهیونگ همون ارباب قصه مامانمه...درسته ازش تلخی ها دیدم..اما هر وقت میدیمش حس عجیبی داشتم...شرکتشو هک کردم ..باید ازش میترسیدم اما کنارش حس امنیت میکردم...حتی توی تصادف...اول به فکر من بود..اینکه اتفاقی برام نیوفته..شاید بخاطره من توی این روزه...پلاکامو محکم روی هم گذاشتم.. بنظرم مسخره بود برای کسی گریه کنم که هیچ اهمیتی برام نداشت...اما هرچی بیشتر فکر میکردم..قلبم بیشتر درد میگرفت!..با پاهام ضربه ای به در زدم و اروم بازش کردم.. نفسمو بیرون دادمو قدمی جلو رفتم...وارد شدن با بالا گرفتن سر هامین یکی شد.. چشمم به چشمای خیسش افتاد..قرمز بودن و غمگین..حق بهش میدادم ..بالاخره پدرش بود!...بعد چند ثانیه مکث سمت تختش رفتم و کنارش اروم نشستم...نگاهی کامل بهش انداختم..چشمام و توی کاسه چرخوندم تا نزارم اشکی توی چشمام حلقه ببنده!..
سکوت عمیقی بینمون بود..انگار هیچکدوممون نمیدونست چطور شروع کنه...پس ترجیح داده بودیم سکوت کنیم!..ولی میدونستم اشتباهه..از طرفی اون اسیب دیده بود...شاید بیشتر از من براش سخت بود حرف زدن..پس ..بهتر بود من شروع میکردم..
هایون:نگران...نباش
همین...تنها چیزی که تونستم بگم همین بود...چند لحظه ای بازم بینمون سکوت بود...
با صدای بغض دارش لب زد:هایون..
سمتش برگشتمو..چشمم توی چشمش افتاد...اشکای توی چشمش ناخودآگاه بغض به گلوم اورد...اب دهنمو قورت دادم و خیلی یواش گفتم:بله..
هامین:حرف ..بزنیم؟
اروم سر تکون دادم که از جاش بلند شد و کمکم کرد بلند شم و تا حیاط بیمارستان کنار هم قدم زدیم و حرفی زده نشد..کنار محوطه سبزی نشست و منم نشستم... بازم سکوت و شکستنش سخت ترین کار دنیا..برخلاف تصورم زیاد طول نکشید..
چون قول دادم گذاشتم صرفا جهت دعا هایی که میدونم نکردین😂🤲
۱۸۳.۰k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.