گس لایتر/ادامه پارت ۱۶۸
نابی عینک مطالعشو از روی چشمش برداشت... این پرونده سردرگمش کرده بود... گوشیشو برداشت و شماره ی شخصی که شاید بتونه بهش کمک کنه رو گرفت...
-الو؟
نابی: جیمینا... منو شناختی؟
-بله...مگه میشه نشناسمتون خانوم ایم!... چی شده که به من زنگ زدین؟
نابی: راستش... من یه پرونده دارم... یه مسئله بین دوتا شریکه... اتفاقا مثل شما یه کارخونه ی صنایع غذایی دارن... موکلم فریب خورده... ولی من چیزی از توضیحاتشون توی دادگاه متوجه نمیشم... تو بخونیش متوجهش میشی... میشه کمکم کنی؟
-البته! چرا که نه!
نابی : پس من منتظرتم
-باشه... زود خودمو میرسونم
نابی: ممنونم...
********
جونگکوک تازه از حموم اومده بود... هنوز حوله توی تنش بود...
گوشیشو دست گرفت.... از اینستاگرامش یه پیام داشت...
وقتی بازش کرد متوجه شد بورامه!...
یه عکس فرستاده بود...
از خودش....
نیمه برهنه بود...
پایین عکس نوشته بود: این عکسو آخرین باری که باهم بودیم گرفتم... دلت تنگ نشده؟....
جونگکوک برای چند ثانیه بهش نگاه کرد..
عصبی شد و گوشیشو پرت کرد روی تخت...
دست به کمر ایستاد و نفس عمیقی کشید...
از عصبانیت نفسش بالا نمیومد... کمی یقه ی حولشو باز کرد...
از اینکه بورام نمیخواست بیخیالش بشه عصبانی بود...
با اینکه بهش علاقه ای نداشت اما با دیدنش به هوس میفتاد...
شاید از سر عادت بود...
ولی هرچه که بود ذهنش رو درگیر کرد...
دستی به صورتش کشید... به سمت آینه رفت تا موهاشو خشک کنه...
بایول وارد اتاق شد...
جونگکوک نگاهشو از آینه گرفت.... زیر چشمی نگاهی به بایول انداخت...
کف هر دو دستشو روی میز گذاشته بود...
بایول نگاهش کرد...
از نگاه خیره و عجیب جونگکوک متعجب شد...
پرسید: چرا اینجوری نگام میکنی؟...
جونگکوک روشو برگردوند و دوباره به آینه نگاه کرد... لباشو روی هم مالید...
تلاش کرد به خودش مسلط باشه اما نشد!
-الو؟
نابی: جیمینا... منو شناختی؟
-بله...مگه میشه نشناسمتون خانوم ایم!... چی شده که به من زنگ زدین؟
نابی: راستش... من یه پرونده دارم... یه مسئله بین دوتا شریکه... اتفاقا مثل شما یه کارخونه ی صنایع غذایی دارن... موکلم فریب خورده... ولی من چیزی از توضیحاتشون توی دادگاه متوجه نمیشم... تو بخونیش متوجهش میشی... میشه کمکم کنی؟
-البته! چرا که نه!
نابی : پس من منتظرتم
-باشه... زود خودمو میرسونم
نابی: ممنونم...
********
جونگکوک تازه از حموم اومده بود... هنوز حوله توی تنش بود...
گوشیشو دست گرفت.... از اینستاگرامش یه پیام داشت...
وقتی بازش کرد متوجه شد بورامه!...
یه عکس فرستاده بود...
از خودش....
نیمه برهنه بود...
پایین عکس نوشته بود: این عکسو آخرین باری که باهم بودیم گرفتم... دلت تنگ نشده؟....
جونگکوک برای چند ثانیه بهش نگاه کرد..
عصبی شد و گوشیشو پرت کرد روی تخت...
دست به کمر ایستاد و نفس عمیقی کشید...
از عصبانیت نفسش بالا نمیومد... کمی یقه ی حولشو باز کرد...
از اینکه بورام نمیخواست بیخیالش بشه عصبانی بود...
با اینکه بهش علاقه ای نداشت اما با دیدنش به هوس میفتاد...
شاید از سر عادت بود...
ولی هرچه که بود ذهنش رو درگیر کرد...
دستی به صورتش کشید... به سمت آینه رفت تا موهاشو خشک کنه...
بایول وارد اتاق شد...
جونگکوک نگاهشو از آینه گرفت.... زیر چشمی نگاهی به بایول انداخت...
کف هر دو دستشو روی میز گذاشته بود...
بایول نگاهش کرد...
از نگاه خیره و عجیب جونگکوک متعجب شد...
پرسید: چرا اینجوری نگام میکنی؟...
جونگکوک روشو برگردوند و دوباره به آینه نگاه کرد... لباشو روی هم مالید...
تلاش کرد به خودش مسلط باشه اما نشد!
۲۱.۰k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.