چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 37
*ویو رزی
با درد گرفتن دستام و دل درد شدید از خواب پریدم...
چشم هام رو چند بار بازو بسته کردم همه جا تاریک بود و نشون از این میداد که شب شده....
خواستم بلند شم که با صدای کسی چند متر بالا پریدم و دستم رو روی قفسه سینم که قلبم زیرش قرار داشت گذاشتم...
تهیونگ: بلاخره بیدار شدی...
از صداش معلوم بود که تهیونگه...
عصبی خندیدم و گفتم:
رزی: نه تازه میخوام بخوابم تو اینجا چیکار میکنی...
ته تو همون تاریکی به سمتم قدم برداشت و گفت:
تهیونگ: حتی باید بعد از بیدار شدنت هم نمک بریزی... نگرانت بودم گفتم بالا پیشت باشم که تب کردی خودم حواسم بهت باشه...پتو رو زدم کنار و گفتم:
رزی: نگرانیتو نخواستم برا خودت نگهش دار...
بعد پام رو از روی تخت پایین انداختم و دمپایی هام رو پوشیدم و خواستم بلند شم که با درد شدید دلم دستام رو گذاشتم رو دلم و نا..لیدم:
رزی: اخ..... دلم...
ته نگران به سمتم اومد و جلوم زانو زد و پرسید:
تهیونگ: رزی حالت خوبه چیشدش تو رو دلت درد میکنه؟...
سرمو به علامت اره تکون دادم که ته از جا بلند شد و بع سمت پریز لامپ رفت و لامپ رو روشن کرد..
چشمام بخاطر برخورد یهویی لامپ خود به خود جمع شدن..
ته بع سمتم اومد و اروم کمکم کرد که بلند شم...
نگران گفت:
تهیونگ: میخوای بریم بیمارستان؟ تا سرم بزنیــــ؟
سرمو به علامت نه تکون دادم و بزور لب هام رو باز کردم:
رزی: نه.. نمیخ...واد...خوبم...
با درد شدیدی که در ناحیع پایینیه دلم پیچید..
حرفم رو پس گرفتم..
ته منو رو به روی خودش نگه داشت و با دیدن صورتم متعجب گفت:
تهیونگ: مطمئنی خوبی؟. رنگ مثل گچ شده خ..یس عرقی..
دستام رو دور گردنش حلقه کردم تا پس نیوفتم...
بدنم شل شده بود وهذیون میگفتم میترسیدم باز تب کنم و چند روز از دانشگاه عقب بیوفتم...
سرم گیج میرفت ته نامطمئن پرسید:
تهیونگ: جدی بهم بگو مطمئنی که نمیخوای بری دکتر..
تا خواستم جوابشو بدم سرم گیج و هم زمان چشمام سیاهی رفت...
منتظر زمین خوردن بودم که ته سپرم شد و سریع بغلم کرد و اخرین چیزی که شنیدم صدای نگران ته بود که میگفت:
تهیونگ: رزی...دختر بیدارشو....
·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙ حمایت فراموش نشه ˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙
با درد گرفتن دستام و دل درد شدید از خواب پریدم...
چشم هام رو چند بار بازو بسته کردم همه جا تاریک بود و نشون از این میداد که شب شده....
خواستم بلند شم که با صدای کسی چند متر بالا پریدم و دستم رو روی قفسه سینم که قلبم زیرش قرار داشت گذاشتم...
تهیونگ: بلاخره بیدار شدی...
از صداش معلوم بود که تهیونگه...
عصبی خندیدم و گفتم:
رزی: نه تازه میخوام بخوابم تو اینجا چیکار میکنی...
ته تو همون تاریکی به سمتم قدم برداشت و گفت:
تهیونگ: حتی باید بعد از بیدار شدنت هم نمک بریزی... نگرانت بودم گفتم بالا پیشت باشم که تب کردی خودم حواسم بهت باشه...پتو رو زدم کنار و گفتم:
رزی: نگرانیتو نخواستم برا خودت نگهش دار...
بعد پام رو از روی تخت پایین انداختم و دمپایی هام رو پوشیدم و خواستم بلند شم که با درد شدید دلم دستام رو گذاشتم رو دلم و نا..لیدم:
رزی: اخ..... دلم...
ته نگران به سمتم اومد و جلوم زانو زد و پرسید:
تهیونگ: رزی حالت خوبه چیشدش تو رو دلت درد میکنه؟...
سرمو به علامت اره تکون دادم که ته از جا بلند شد و بع سمت پریز لامپ رفت و لامپ رو روشن کرد..
چشمام بخاطر برخورد یهویی لامپ خود به خود جمع شدن..
ته بع سمتم اومد و اروم کمکم کرد که بلند شم...
نگران گفت:
تهیونگ: میخوای بریم بیمارستان؟ تا سرم بزنیــــ؟
سرمو به علامت نه تکون دادم و بزور لب هام رو باز کردم:
رزی: نه.. نمیخ...واد...خوبم...
با درد شدیدی که در ناحیع پایینیه دلم پیچید..
حرفم رو پس گرفتم..
ته منو رو به روی خودش نگه داشت و با دیدن صورتم متعجب گفت:
تهیونگ: مطمئنی خوبی؟. رنگ مثل گچ شده خ..یس عرقی..
دستام رو دور گردنش حلقه کردم تا پس نیوفتم...
بدنم شل شده بود وهذیون میگفتم میترسیدم باز تب کنم و چند روز از دانشگاه عقب بیوفتم...
سرم گیج میرفت ته نامطمئن پرسید:
تهیونگ: جدی بهم بگو مطمئنی که نمیخوای بری دکتر..
تا خواستم جوابشو بدم سرم گیج و هم زمان چشمام سیاهی رفت...
منتظر زمین خوردن بودم که ته سپرم شد و سریع بغلم کرد و اخرین چیزی که شنیدم صدای نگران ته بود که میگفت:
تهیونگ: رزی...دختر بیدارشو....
·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙ حمایت فراموش نشه ˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙
۲۹۰
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.