دلهره part 42
و کسی منو اینجا اورده که تا شیش سال پیش موجب درد و رنج و همه ی بدبختیام بوده و الا داره تظاهر به....
واقعا مسخرست
نامجون : چی مسخرست
با صداش سرمو بالا گرفتم
نوئل : هیچی مهم نیست
نامجون : بیا دنبالم
نوئل : کجا بیام
نامجون : هیچی نگو فقط بیادنبالم
نفس کلافه ای بیرون دادم و دنبالش راه افتادم
نامجون : خب فکر کنم باید فهمیده باشی که اینجا ان خونه ی متروکه نیست و اینکه این عمارت متعلق به خودمه
و از الا گفته باشم که راه فراری نیست و قرارم نیست از اینجا بری بیرون
نوئل : فکر کردی کی هستی داری برای من خط و نشون میکشی
اصلا به چه حقی منو اوردی اینجا و میخوای اینجا زندانیم کنی
نامجون : کی گفته من تو رو زندانی کردم .
اصلا هر چی میخوای اسمشو بزاری بزار
نوئل :خیلی عوضی اون از کار های این هنه سالت اینم از الا که هنوز حاصر نیستی دست از سرم برداری خب گردنبندو گرفتی دیگه چی از جونم میخوای
میخوای منو اینجا نگه داری که چی بشه هان
نامجون : ساکت شو حوصله ی دعوا رو با تو یکی ندارم
نوئل : که دعوا هان
فکر کردی کی هستی اصلا تو یه موجود خود خواه و خود بین بیش نیستی که فقط به خودت نگاه میکنی اره
هر کاری که خودت میخوای رو انجام بدی
هنوز جملم تموم نشده بود که دستاشو رو دهنم گذاشتو منو محکم به دیوار چسپوند
طوری که فاصله ی صورتم بو سصورتم فقط چند ثانت بود
نامجون : به قدر کافی اعصبی هستم بیشتر اعصبانیم نکن که بد میبینی
نزار از کوره در برم فهمیدی (با لحن ترسناک )
نامجون : بهت خوبی نیومده اصلا برو توی اون اتاق
ببشتر از این غرورمو پیش اون مرتیکه نشکوندم و بی اهمیت بهش راهمو گرفتم و به سمت همون اتاق رفتم
ویو نامجون
واقعا چرا اینجوری میکنه ،دارم تمام تمام سعی خودمو میکنم که حداقل یکم کار هایی که این همه سال موجب ناراحتیش و ادیت شدش شده رو جبران کنم اما انگاری خودش اینو نمیخواد.
وقتی خودش نمیخواد من میتونم دیگه براش چیکار کنم .
ویو نوئل
روی تخت نشسته بودم و داشتم به این فکر میکردم .
همش تقصیر خودم بود تقصیر هیچ کس دیگه ای نبود
خودم همه چی رو شروع کردم اما چیزی که شروع کردم تموم کردنش به همیم راحتی ها نبود
یعنی باید با همین موضدع کنار میومدم یا راهی برای حلش پیدا میکردم
اما ایا راه حلی هم برای این مشکل بود فرار از دست کسی که هر کاری از پسش بر میاد
واقعا مسخرست
نامجون : چی مسخرست
با صداش سرمو بالا گرفتم
نوئل : هیچی مهم نیست
نامجون : بیا دنبالم
نوئل : کجا بیام
نامجون : هیچی نگو فقط بیادنبالم
نفس کلافه ای بیرون دادم و دنبالش راه افتادم
نامجون : خب فکر کنم باید فهمیده باشی که اینجا ان خونه ی متروکه نیست و اینکه این عمارت متعلق به خودمه
و از الا گفته باشم که راه فراری نیست و قرارم نیست از اینجا بری بیرون
نوئل : فکر کردی کی هستی داری برای من خط و نشون میکشی
اصلا به چه حقی منو اوردی اینجا و میخوای اینجا زندانیم کنی
نامجون : کی گفته من تو رو زندانی کردم .
اصلا هر چی میخوای اسمشو بزاری بزار
نوئل :خیلی عوضی اون از کار های این هنه سالت اینم از الا که هنوز حاصر نیستی دست از سرم برداری خب گردنبندو گرفتی دیگه چی از جونم میخوای
میخوای منو اینجا نگه داری که چی بشه هان
نامجون : ساکت شو حوصله ی دعوا رو با تو یکی ندارم
نوئل : که دعوا هان
فکر کردی کی هستی اصلا تو یه موجود خود خواه و خود بین بیش نیستی که فقط به خودت نگاه میکنی اره
هر کاری که خودت میخوای رو انجام بدی
هنوز جملم تموم نشده بود که دستاشو رو دهنم گذاشتو منو محکم به دیوار چسپوند
طوری که فاصله ی صورتم بو سصورتم فقط چند ثانت بود
نامجون : به قدر کافی اعصبی هستم بیشتر اعصبانیم نکن که بد میبینی
نزار از کوره در برم فهمیدی (با لحن ترسناک )
نامجون : بهت خوبی نیومده اصلا برو توی اون اتاق
ببشتر از این غرورمو پیش اون مرتیکه نشکوندم و بی اهمیت بهش راهمو گرفتم و به سمت همون اتاق رفتم
ویو نامجون
واقعا چرا اینجوری میکنه ،دارم تمام تمام سعی خودمو میکنم که حداقل یکم کار هایی که این همه سال موجب ناراحتیش و ادیت شدش شده رو جبران کنم اما انگاری خودش اینو نمیخواد.
وقتی خودش نمیخواد من میتونم دیگه براش چیکار کنم .
ویو نوئل
روی تخت نشسته بودم و داشتم به این فکر میکردم .
همش تقصیر خودم بود تقصیر هیچ کس دیگه ای نبود
خودم همه چی رو شروع کردم اما چیزی که شروع کردم تموم کردنش به همیم راحتی ها نبود
یعنی باید با همین موضدع کنار میومدم یا راهی برای حلش پیدا میکردم
اما ایا راه حلی هم برای این مشکل بود فرار از دست کسی که هر کاری از پسش بر میاد
۶.۸k
۲۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.