گس لایتر/پارت37
اسلاید دوم:نایون
چند روز بعد...
از زبان جئون نایون:
برای جونگکوک یه فکر اساسی داشتم...باید خودم دست به کار میشدم...
امشب بورام و گایونگ رو دعوت کردم...
اما نه به خونه!...
دعوتشون کردم که باهم بریم بیرون شام بخوریم...بعدا میتونستم دعوتشون کنم خونه... اما امشب نه...
نمیخوام نامو از کاری که میخوام بکنم مطلع بشه!
فقط اینطور میتونم به پسرم کمک کنم...
گوشیمو برداشتم...به جونگکوک زنگ زدم...
از زبان جونگکوک:
هنوز توی شرکت بودیم...کم کم داشتیم برای رفتن ب خونه آماده میشدیم...
تلفنم زنگ خورد...آمَ بود...
-الو...
آمَ؟
نایون: جونگکوکا...
کجایی؟
-شرکت
نایون: بایول پیشته؟
-بله...
نایون: برو جایی که پیشت نباشه...
-باشه...
بایول داشت وسایلاشو جمع میکرد... برای اینکه مشکوک نشه...قدم زنان و خیلی ریلکس رفتم سمت بالکن...همزمان با تلفن حرف زدنمو ادامه دادم تا فک نکنه نمیخوام پیشش حرف بزنم... رسیدم توی بالکن:
_آمَ...
چرا نمیخواستین پیش بایول صحبت کنم؟!
چی میخواستین بگین؟
نایون: امشب گایونگ و بورام رو دعوت کردم... تو هم میای..
بدون بایول!
- یعنی چی؟!
برای چی؟
نایون: یکم زودتر بیا خونه پیش من...تا بهت بگم...حتی نامو هم نباید متوجه بشه!...برای همین دعوتشون کردم رستوران... زود بیا
-بسیار خب...
سعی میکنم زود برسم...
گوشیو قطع کردم...از دور بایول رو تماشا میکردم...دیگه آماده بود...کیفشو روی دوشش انداخت...برگشت بهم نگاه کرد و با اشاره نشون داد که بریم...داشتم فک میکردم چه بهونه ای برای نبردنش بیارم!...
رفتم سمتش...دستشو گرفتم... با همون لبخند همیشگیش نگاهم کرد...این نگاه معصومش و دوست ندارم!...از موجودات معصوم خوشم نمیاد!...ب ناچار بهش لبخند زدم:
خب...بریم...
از شرکت بیرون رفتیم...توی ماشین نشستیم... راه افتادم...وسط راه یه راهی به ذهنم رسید! _چاگیا؟
بایول: بله
-میگم خیلی وقت میشه پیش والدینت نرفتی...درسته؟
سرشو انداخت پایین: آره... فرصت نمیشه
-خب... الان میبرمت ببینیشون...خودمم خیلی وقته آمَ و آبا رو ندیدم...میرم اونجا...آخر شب میام دنبالت
بایول: عالیه!
اما خب شاید والدینت خوششون نیاد که تو تنهایی به دیدنشون بری...ممکنه اینو بی ادبی فرض کنن که من نیام...منم چن وقته ندیدمشون... میخوای باهم بریم ؟
-نه... ناراحت نمیشن... خودمم بهشون میگم دلتنگ بودی...ایرادی نداره
بایول: حالا که اینطوره...باشه...منم خیلی دلم برای آبا تنگ شده
خوشبختانه چندان پافشاری نکرد... منم با خیال راحت بردمش خونه والدینش...و بعد از همونجا مستقیم رفتم پیش آمَ... فرصت نکردم برم خونه و لباس عوض کنم...آمَ مدام زنگ میزد...و میگفت که هر چ زودتر خودمو برسونم... کنجکاو بودم بدونم چه قصدی داره!
از زبان نایون:
جونگکوک رسید خونه... یه دست کت شلوار از قبل براش آماده کرده بودم...تایم کافی برای رفتن ب خونه و لباس عوض کردن نداشت...وقتی اومد... کت شلوارو بهش دادم...
_ لباسای خودم مناسبه...نیازی نیست
نایون: آره پسرم... معلومه که مناسبه...اما تمام روز تو شرکت تنت بودن...یکم چروک شدن...اینا رو بپوش...
لباساشو عوض کرد...
_هنوز نگفتین معنی این کارا چیه...
نایون: توی راه بهت توضیح میدم...
از زبان جونگکوک:
آمَ توی راه شروع کرد به توضیح اینکه برای چی امشب به این شکل مهمون دعوت کرده و منو تنهایی خواسته...
نایون: ببین جونگکوک...
مدت زیادی با این اختلال سر و کله زدی...اما نتونستی حلش کنی...فقط بخاطر اینکه حاضر نیستی به بایول چیزی بگی و اون کمکت کنه... حالا که نمیخوای بایول کمک کنه...
پس بورام به عنوان همسرت میاد پیش روانشناس!!
به محض تموم شدن جملهاش...طوری شوکه شدم که نزدیک بودم تصادف کنم!...سریع ماشینو زدم کنار و توقف کردم...
_چی دارین میگین؟!!!
بورام؟!!
به عنوان همسرم؟!!!!
خنده داره!
نایون: منظورم این بود که پیش روانشناس به عنوان همسر معرفیش کنی...نه اینکه واقعا باهاش ازدواج کنی!!
-خب... ما فرض میکنیم که بورام قبول کرد خودشو جای همسرم جا بزنه... اونوقت اونکه واقعا همسرم نیست...چجوری میخواد توصیه های روانشناسو روی من پیاده کنه؟!
اصلا حرفاتونو نمیفهمم!!!
نایون: چرا پسرم...میفهمی...
خیلی سادهس!
...تو باید با بورام بری تو رابطه تا وقتی مشکلتو حل کنه.. بعدش جدا میشین...
بورام همیشه بهت توجه میکرد و دوست داشت... گرچه تو بهش بی اعتنا بودی...
به علاوه...
قرار نیست بهش در مورد کنارگذاشتنش بعد از درمان چیزی بگی!
چند روز بعد...
از زبان جئون نایون:
برای جونگکوک یه فکر اساسی داشتم...باید خودم دست به کار میشدم...
امشب بورام و گایونگ رو دعوت کردم...
اما نه به خونه!...
دعوتشون کردم که باهم بریم بیرون شام بخوریم...بعدا میتونستم دعوتشون کنم خونه... اما امشب نه...
نمیخوام نامو از کاری که میخوام بکنم مطلع بشه!
فقط اینطور میتونم به پسرم کمک کنم...
گوشیمو برداشتم...به جونگکوک زنگ زدم...
از زبان جونگکوک:
هنوز توی شرکت بودیم...کم کم داشتیم برای رفتن ب خونه آماده میشدیم...
تلفنم زنگ خورد...آمَ بود...
-الو...
آمَ؟
نایون: جونگکوکا...
کجایی؟
-شرکت
نایون: بایول پیشته؟
-بله...
نایون: برو جایی که پیشت نباشه...
-باشه...
بایول داشت وسایلاشو جمع میکرد... برای اینکه مشکوک نشه...قدم زنان و خیلی ریلکس رفتم سمت بالکن...همزمان با تلفن حرف زدنمو ادامه دادم تا فک نکنه نمیخوام پیشش حرف بزنم... رسیدم توی بالکن:
_آمَ...
چرا نمیخواستین پیش بایول صحبت کنم؟!
چی میخواستین بگین؟
نایون: امشب گایونگ و بورام رو دعوت کردم... تو هم میای..
بدون بایول!
- یعنی چی؟!
برای چی؟
نایون: یکم زودتر بیا خونه پیش من...تا بهت بگم...حتی نامو هم نباید متوجه بشه!...برای همین دعوتشون کردم رستوران... زود بیا
-بسیار خب...
سعی میکنم زود برسم...
گوشیو قطع کردم...از دور بایول رو تماشا میکردم...دیگه آماده بود...کیفشو روی دوشش انداخت...برگشت بهم نگاه کرد و با اشاره نشون داد که بریم...داشتم فک میکردم چه بهونه ای برای نبردنش بیارم!...
رفتم سمتش...دستشو گرفتم... با همون لبخند همیشگیش نگاهم کرد...این نگاه معصومش و دوست ندارم!...از موجودات معصوم خوشم نمیاد!...ب ناچار بهش لبخند زدم:
خب...بریم...
از شرکت بیرون رفتیم...توی ماشین نشستیم... راه افتادم...وسط راه یه راهی به ذهنم رسید! _چاگیا؟
بایول: بله
-میگم خیلی وقت میشه پیش والدینت نرفتی...درسته؟
سرشو انداخت پایین: آره... فرصت نمیشه
-خب... الان میبرمت ببینیشون...خودمم خیلی وقته آمَ و آبا رو ندیدم...میرم اونجا...آخر شب میام دنبالت
بایول: عالیه!
اما خب شاید والدینت خوششون نیاد که تو تنهایی به دیدنشون بری...ممکنه اینو بی ادبی فرض کنن که من نیام...منم چن وقته ندیدمشون... میخوای باهم بریم ؟
-نه... ناراحت نمیشن... خودمم بهشون میگم دلتنگ بودی...ایرادی نداره
بایول: حالا که اینطوره...باشه...منم خیلی دلم برای آبا تنگ شده
خوشبختانه چندان پافشاری نکرد... منم با خیال راحت بردمش خونه والدینش...و بعد از همونجا مستقیم رفتم پیش آمَ... فرصت نکردم برم خونه و لباس عوض کنم...آمَ مدام زنگ میزد...و میگفت که هر چ زودتر خودمو برسونم... کنجکاو بودم بدونم چه قصدی داره!
از زبان نایون:
جونگکوک رسید خونه... یه دست کت شلوار از قبل براش آماده کرده بودم...تایم کافی برای رفتن ب خونه و لباس عوض کردن نداشت...وقتی اومد... کت شلوارو بهش دادم...
_ لباسای خودم مناسبه...نیازی نیست
نایون: آره پسرم... معلومه که مناسبه...اما تمام روز تو شرکت تنت بودن...یکم چروک شدن...اینا رو بپوش...
لباساشو عوض کرد...
_هنوز نگفتین معنی این کارا چیه...
نایون: توی راه بهت توضیح میدم...
از زبان جونگکوک:
آمَ توی راه شروع کرد به توضیح اینکه برای چی امشب به این شکل مهمون دعوت کرده و منو تنهایی خواسته...
نایون: ببین جونگکوک...
مدت زیادی با این اختلال سر و کله زدی...اما نتونستی حلش کنی...فقط بخاطر اینکه حاضر نیستی به بایول چیزی بگی و اون کمکت کنه... حالا که نمیخوای بایول کمک کنه...
پس بورام به عنوان همسرت میاد پیش روانشناس!!
به محض تموم شدن جملهاش...طوری شوکه شدم که نزدیک بودم تصادف کنم!...سریع ماشینو زدم کنار و توقف کردم...
_چی دارین میگین؟!!!
بورام؟!!
به عنوان همسرم؟!!!!
خنده داره!
نایون: منظورم این بود که پیش روانشناس به عنوان همسر معرفیش کنی...نه اینکه واقعا باهاش ازدواج کنی!!
-خب... ما فرض میکنیم که بورام قبول کرد خودشو جای همسرم جا بزنه... اونوقت اونکه واقعا همسرم نیست...چجوری میخواد توصیه های روانشناسو روی من پیاده کنه؟!
اصلا حرفاتونو نمیفهمم!!!
نایون: چرا پسرم...میفهمی...
خیلی سادهس!
...تو باید با بورام بری تو رابطه تا وقتی مشکلتو حل کنه.. بعدش جدا میشین...
بورام همیشه بهت توجه میکرد و دوست داشت... گرچه تو بهش بی اعتنا بودی...
به علاوه...
قرار نیست بهش در مورد کنارگذاشتنش بعد از درمان چیزی بگی!
۲۷.۵k
۰۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.