pawn/پارت ۲۳
از زبان تهیونگ:
چند ساعت با ا/ت وقت گذروندم... ولی سیر نمیشدم ازش... کنارم نشسته بود... هر چند دقیقه یک بار عطسه میکرد... گفتم: چاگیا... ببین منو... مطمئنی لازم نیست بریم خونه؟
ا/ت: میخوام پیشت بمونم... قول میدم خوب مراقب خودم باشم... دلم نمیخواد برم خونه
تهیونگ: منم دلم میخواد پیشم باشی... فقط میترسم حالت بد بشه امشب... چون خارج شهریم که برات دارو بگیرم
ا/ت: نه... بهت قول میدم اگه امشبو بزاری پیشت بمونم اصلا حالم بد نشه...
با این جمله ا/ت خندم گرفت... گفتم: یعنی واقعا پیش من باشی خوب میشی؟
ا/ت: مگه شک داری؟
تهیونگ: ... وقتی تو میگی لابد درسته... یه چیزی فکرمو مشغول کرده... میترسم بپرسم ناراحت شی
ا/ت: بپرس عزیزم... مشکلی نیست
تهیونگ: امروز که اومدی پیشم گوشه لبت زخم بود... چرا؟ نکنه چانیول؟
ا/ت: نه... چانیول اینجا نیست... آمریکاس
تهیونگ: پس چی شده؟...
اینو که پرسیدم ا/ت سرشو پایین انداخت... با صدای ضعیفی گفت: اون شبی که از حال رفتم و خونه نرفتم... آبا بخاطرش عصبانی شد... گفت که هفت ساله داره رفتارای بدمو تحمل میکنه... دیگه نمیتونه... بعدشم بهم سیلی زد
تهیونگ: بهشون نگفتی که حالت بد شده؟
ا/ت: نه
تهیونگ: چرا نگفتی... اگه میگفتی اینطوری رفتار نمیکردن
ا/ت: تو نمیدونی... زیادی از ظرفیتشون اذیتشون کردم تو این چند سال... دیگه بهم اهمیت نمیدن
تهیونگ: اینطوری نیست عزیزم... ولی حالا دیگه دربارش حرف نمیزنیم... فقط اگه امشبم خونه نری... بازم فردا اینطوری میشه؟
ا/ت: مهم نیست... نمیترسم
تهیونگ: مهمه... خیلیم مهمه... نمیخوام دختری که عاشقشم اینطوری اذیت بشه... ما که فعلا نمیتونیم رابطمونو برملا کنیم... پس هیچ بهونه ی دیگه ایم نداری برای شب نبودنت... بیا باهم برگردیم خونه... خودمم برمیگردم اصن
ا/ت: اونوقت بدون من برمیگردی اینجا؟
تهیونگ: باشه... نمیام اینجا... تو سئول میمونم... هروقت تو بگی باهم میایم اینجا... حالا بریم؟
ا/ت: باشه... بریم...
از زبان ا/ت:
تهیونگ بخاطر من حاضر شد برگرده... باهم رفتیم سوار ماشین تهیونگ شدیم و برگشتیم... منم بهتر بود تا حسابی مریض و بی حال نشدم دارو بخورم و استراحت کنم...
از زبان سویول:
دم غروب بود... دیدیم تهیونگ اومد خونه... هممون تعجب کردیم... هوا بارونی شده بود... حسابی شدید بود... اوما وقتی تهیونگو دید به طرفش رفت و گفت: تهیونگا... چطور شده توی این هوا برگشتی؟ تو صبح رفتی... فک نمیکردم برگردی
تهیونگ: خب... الان که اومدم... ایرادی داره؟ ... یهو دلم خواست برگردم... تنهایی حوصلمو سر برد
یوجین: تنهایی؟
از زبان تهیونگ:
یوجین که اینو گفت شوک شدم... همه برگشتن سمتش نگاش کردن... که گفت: خب منظورم اینه که من نصف روز پیشش بودم....
خوب شد خودش تونست حرفشو جمع کنه...!
بروزرسانی ویسگون نمیزاره بیشتر بنویسم 💔💔
چند ساعت با ا/ت وقت گذروندم... ولی سیر نمیشدم ازش... کنارم نشسته بود... هر چند دقیقه یک بار عطسه میکرد... گفتم: چاگیا... ببین منو... مطمئنی لازم نیست بریم خونه؟
ا/ت: میخوام پیشت بمونم... قول میدم خوب مراقب خودم باشم... دلم نمیخواد برم خونه
تهیونگ: منم دلم میخواد پیشم باشی... فقط میترسم حالت بد بشه امشب... چون خارج شهریم که برات دارو بگیرم
ا/ت: نه... بهت قول میدم اگه امشبو بزاری پیشت بمونم اصلا حالم بد نشه...
با این جمله ا/ت خندم گرفت... گفتم: یعنی واقعا پیش من باشی خوب میشی؟
ا/ت: مگه شک داری؟
تهیونگ: ... وقتی تو میگی لابد درسته... یه چیزی فکرمو مشغول کرده... میترسم بپرسم ناراحت شی
ا/ت: بپرس عزیزم... مشکلی نیست
تهیونگ: امروز که اومدی پیشم گوشه لبت زخم بود... چرا؟ نکنه چانیول؟
ا/ت: نه... چانیول اینجا نیست... آمریکاس
تهیونگ: پس چی شده؟...
اینو که پرسیدم ا/ت سرشو پایین انداخت... با صدای ضعیفی گفت: اون شبی که از حال رفتم و خونه نرفتم... آبا بخاطرش عصبانی شد... گفت که هفت ساله داره رفتارای بدمو تحمل میکنه... دیگه نمیتونه... بعدشم بهم سیلی زد
تهیونگ: بهشون نگفتی که حالت بد شده؟
ا/ت: نه
تهیونگ: چرا نگفتی... اگه میگفتی اینطوری رفتار نمیکردن
ا/ت: تو نمیدونی... زیادی از ظرفیتشون اذیتشون کردم تو این چند سال... دیگه بهم اهمیت نمیدن
تهیونگ: اینطوری نیست عزیزم... ولی حالا دیگه دربارش حرف نمیزنیم... فقط اگه امشبم خونه نری... بازم فردا اینطوری میشه؟
ا/ت: مهم نیست... نمیترسم
تهیونگ: مهمه... خیلیم مهمه... نمیخوام دختری که عاشقشم اینطوری اذیت بشه... ما که فعلا نمیتونیم رابطمونو برملا کنیم... پس هیچ بهونه ی دیگه ایم نداری برای شب نبودنت... بیا باهم برگردیم خونه... خودمم برمیگردم اصن
ا/ت: اونوقت بدون من برمیگردی اینجا؟
تهیونگ: باشه... نمیام اینجا... تو سئول میمونم... هروقت تو بگی باهم میایم اینجا... حالا بریم؟
ا/ت: باشه... بریم...
از زبان ا/ت:
تهیونگ بخاطر من حاضر شد برگرده... باهم رفتیم سوار ماشین تهیونگ شدیم و برگشتیم... منم بهتر بود تا حسابی مریض و بی حال نشدم دارو بخورم و استراحت کنم...
از زبان سویول:
دم غروب بود... دیدیم تهیونگ اومد خونه... هممون تعجب کردیم... هوا بارونی شده بود... حسابی شدید بود... اوما وقتی تهیونگو دید به طرفش رفت و گفت: تهیونگا... چطور شده توی این هوا برگشتی؟ تو صبح رفتی... فک نمیکردم برگردی
تهیونگ: خب... الان که اومدم... ایرادی داره؟ ... یهو دلم خواست برگردم... تنهایی حوصلمو سر برد
یوجین: تنهایی؟
از زبان تهیونگ:
یوجین که اینو گفت شوک شدم... همه برگشتن سمتش نگاش کردن... که گفت: خب منظورم اینه که من نصف روز پیشش بودم....
خوب شد خودش تونست حرفشو جمع کنه...!
بروزرسانی ویسگون نمیزاره بیشتر بنویسم 💔💔
۱۸.۳k
۱۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.