* * زندگی متفاوت
🐾پارت 13
#paniz
کنارم نشسته بود و من منتظر بودم حرفی بزنه بعد چندمین به حرف اومد
رضا:تقریبا 16 سالم بود دیانا خواهرم 14 ساله اش بود خانواده ی شادی بودیم ولی دیا خیلی به خانوادمون وابسته بود یه روز قرار شد بریم بیرون بر بابام اتفاقی افتاد نتونست بیاد انگار با بابای تو قرار داشت تو اون قرار بابام مامانم برده بود و منو دیانا خونه بودیم بابای تو پدر و مادر منو کشت و اینه خیالشم نشد دیانا خیلی عذاب کشید افسردگی گرف الانم اونجوری ولی زیاد بروز نمیده الان بهتر شده ولی تمام اون شبایی که خواهر من عذاب کشید و یادم نمیره الانم من میخوام جوری عذابت بدم که برادرت فراموش نکنه ):
بعد حرفش پیرهنش برداشت از اتاق زد بیرون قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید
ولی من چی چرا من باید تاوانش بدم شایدم راس میگه بابای من شد که خواهرش کلی عذاب بکشه
جوری که الان مهراب جونشم واسع من میره ولی من نمیخوام مهراب بخاطر من بمیره اینو نمیخوام جلو پنجره وایستادم و به اینده ی نامعلومم فکر کردم......
#leorez
سر صبحونه بودیم ارسلان کاری واسش پیش اومده بود نموند ولی با دیا سر میز بودیم با کلی شوق داشت
برام حرف میزد با لبخندش منم لبخند میزدم معلوم بود اون دو هفته ای که باید از پاریس خارج میشدن خیلی بهش ساخته
دیانا:اره دیه
رضا:اوهومم خوبه بود
دیانا:راستی داداش یه چیزی میخوام ازت
رضا:چی فداشم
دیانا:میخوام اون دختره رو ببینم
اخمام رو هم کشیدم
رضا:اصلا و ابدا
دیانا:فقط حرف میزنم همین
رضا:نه دیانا
دیانا:بین هیچ کاری باهاش ندارم فقط دراندازه ی 10 دقیقه توروخدا جون من
رضا:جونتو الکی قسم نخور
دیانا:بخاطر من دیه فقط حرف
رضا:باشه فقط 10 دقیقه تاکید میکنم
دیانا بلند شد اومد سمتم رو گونم بوسه ای زد
دیانا:مرسیی
بعد رفت اتاقش لبخندی بهش زدم ولی اخه باهاش چیکار داشت
از رفتارش معلوم بود فضولیش گل کرده نگاش کن تروخدا
از سر میز پاشدم رفتم شرکت.......
#paniz
کنارم نشسته بود و من منتظر بودم حرفی بزنه بعد چندمین به حرف اومد
رضا:تقریبا 16 سالم بود دیانا خواهرم 14 ساله اش بود خانواده ی شادی بودیم ولی دیا خیلی به خانوادمون وابسته بود یه روز قرار شد بریم بیرون بر بابام اتفاقی افتاد نتونست بیاد انگار با بابای تو قرار داشت تو اون قرار بابام مامانم برده بود و منو دیانا خونه بودیم بابای تو پدر و مادر منو کشت و اینه خیالشم نشد دیانا خیلی عذاب کشید افسردگی گرف الانم اونجوری ولی زیاد بروز نمیده الان بهتر شده ولی تمام اون شبایی که خواهر من عذاب کشید و یادم نمیره الانم من میخوام جوری عذابت بدم که برادرت فراموش نکنه ):
بعد حرفش پیرهنش برداشت از اتاق زد بیرون قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید
ولی من چی چرا من باید تاوانش بدم شایدم راس میگه بابای من شد که خواهرش کلی عذاب بکشه
جوری که الان مهراب جونشم واسع من میره ولی من نمیخوام مهراب بخاطر من بمیره اینو نمیخوام جلو پنجره وایستادم و به اینده ی نامعلومم فکر کردم......
#leorez
سر صبحونه بودیم ارسلان کاری واسش پیش اومده بود نموند ولی با دیا سر میز بودیم با کلی شوق داشت
برام حرف میزد با لبخندش منم لبخند میزدم معلوم بود اون دو هفته ای که باید از پاریس خارج میشدن خیلی بهش ساخته
دیانا:اره دیه
رضا:اوهومم خوبه بود
دیانا:راستی داداش یه چیزی میخوام ازت
رضا:چی فداشم
دیانا:میخوام اون دختره رو ببینم
اخمام رو هم کشیدم
رضا:اصلا و ابدا
دیانا:فقط حرف میزنم همین
رضا:نه دیانا
دیانا:بین هیچ کاری باهاش ندارم فقط دراندازه ی 10 دقیقه توروخدا جون من
رضا:جونتو الکی قسم نخور
دیانا:بخاطر من دیه فقط حرف
رضا:باشه فقط 10 دقیقه تاکید میکنم
دیانا بلند شد اومد سمتم رو گونم بوسه ای زد
دیانا:مرسیی
بعد رفت اتاقش لبخندی بهش زدم ولی اخه باهاش چیکار داشت
از رفتارش معلوم بود فضولیش گل کرده نگاش کن تروخدا
از سر میز پاشدم رفتم شرکت.......
۹.۹k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.