وانشات و سناریو/Oneshot and Senario
انیمه:توکیو ریونجرز/Tokeyo Revangers
موضوع:اگه موقعی که داریم پسری رو که اذیتمون کرده رو میزنیم ببیننمون
کاراکتر:میتسویا〔میتسویا تاکاشی〕
پارت:چهارم
♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○
میتسویا〔میتسویا تاکاشی〕
با میتسویا برای خرید پارچه رفته بودید بازار.میتسویا رفه بود داخل مغازه ولی تو گفته بودی که میخوای بیرون مغازه منتظر میتسویا بمونی.جلوی در مغازه وایساده بودی و داشتی برای خودت زیرلب آهنگ میخوندی.همینجوری که داشتی زیرلب آهنگ میخوندی که صدای داد و بیداد سه تا پسر اومد و تو از آهنگ خوندنت منصرف شدی.از همچین پسرایی مانفر بودی و همیشه خدا رو شکر میکردی که میتسویا همچین پسری نیست.هرچند،تو هیچوقت میتسویا رو با پسرایی مثل اینا مقایسه نمیکردی چون میدونستی فوقوالعادهاس.تصمیم گرفتی که بری داخل مغازه چون تحمل این پسرا رو نداشتی.وقتی میخواستی بری داخل مغازی جلوی در مغازه خوردی به یه نفر.سرت رو بلند کردی و دیدی یه مرد وایساده.میخواستی عذرخواهی کنی که مرده پرید وسط حرفت و گفت.
مرده:چته مگه کوری؟!
با حالت تعجبی بهش نگاه کردی و گفتی.
هیکو:ببخشید،ولی این شما بودین که جلوی در مغازه سبز شدید.حالا هم اگه میشه برین کنار.
مرده:ها؟اگه نرم؟
نفس عمیقی کشیدی و گفتی.
هیکو:اون وقت اینجوری میشه!
و بعد یه مشت محکم زدی توی صورتش که افتاد زمین و بیهوش شد.یه کم که دقت کردی دیدی افتاده جلوی پای یه نفر و اون یه نفر میتسویا بود.
هیکو:می..میتسویا.
میتسویا:داشتی چیکار میکردی؟
هیکو:خب راستش،من میخواستم بیام داخل مغازه پیش تو که خوردم به این مرده و وقتی خواستم عذرخواهی کنم پرید وسط حرفم و با طرز بدی باهام برخورد کرد.منم عصبانی شدم و زدمش.
میتسویا:خیلی خب،حالا مشکلی نیست.فقط،دفعه بعد لطفا نندازش جلوی پای بقیه.
هیکو:باشه!
بعد کیسهی خرید پارچهها رو داد دستت و پاهای اون مرده رو گرفت و کشون کشون بردش یه گوشه و اونجا به حالت نشسته گذاشتش؛بعد اومد پیشت و پارچهها رو از گرفت با هم رفتین...
♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○
موضوع:اگه موقعی که داریم پسری رو که اذیتمون کرده رو میزنیم ببیننمون
کاراکتر:میتسویا〔میتسویا تاکاشی〕
پارت:چهارم
♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○
میتسویا〔میتسویا تاکاشی〕
با میتسویا برای خرید پارچه رفته بودید بازار.میتسویا رفه بود داخل مغازه ولی تو گفته بودی که میخوای بیرون مغازه منتظر میتسویا بمونی.جلوی در مغازه وایساده بودی و داشتی برای خودت زیرلب آهنگ میخوندی.همینجوری که داشتی زیرلب آهنگ میخوندی که صدای داد و بیداد سه تا پسر اومد و تو از آهنگ خوندنت منصرف شدی.از همچین پسرایی مانفر بودی و همیشه خدا رو شکر میکردی که میتسویا همچین پسری نیست.هرچند،تو هیچوقت میتسویا رو با پسرایی مثل اینا مقایسه نمیکردی چون میدونستی فوقوالعادهاس.تصمیم گرفتی که بری داخل مغازه چون تحمل این پسرا رو نداشتی.وقتی میخواستی بری داخل مغازی جلوی در مغازه خوردی به یه نفر.سرت رو بلند کردی و دیدی یه مرد وایساده.میخواستی عذرخواهی کنی که مرده پرید وسط حرفت و گفت.
مرده:چته مگه کوری؟!
با حالت تعجبی بهش نگاه کردی و گفتی.
هیکو:ببخشید،ولی این شما بودین که جلوی در مغازه سبز شدید.حالا هم اگه میشه برین کنار.
مرده:ها؟اگه نرم؟
نفس عمیقی کشیدی و گفتی.
هیکو:اون وقت اینجوری میشه!
و بعد یه مشت محکم زدی توی صورتش که افتاد زمین و بیهوش شد.یه کم که دقت کردی دیدی افتاده جلوی پای یه نفر و اون یه نفر میتسویا بود.
هیکو:می..میتسویا.
میتسویا:داشتی چیکار میکردی؟
هیکو:خب راستش،من میخواستم بیام داخل مغازه پیش تو که خوردم به این مرده و وقتی خواستم عذرخواهی کنم پرید وسط حرفم و با طرز بدی باهام برخورد کرد.منم عصبانی شدم و زدمش.
میتسویا:خیلی خب،حالا مشکلی نیست.فقط،دفعه بعد لطفا نندازش جلوی پای بقیه.
هیکو:باشه!
بعد کیسهی خرید پارچهها رو داد دستت و پاهای اون مرده رو گرفت و کشون کشون بردش یه گوشه و اونجا به حالت نشسته گذاشتش؛بعد اومد پیشت و پارچهها رو از گرفت با هم رفتین...
♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○♡○
۶.۸k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.