{در روز ازدواج جدید }
{در روز ازدواج جدید }
پارت ۶۰
یونگی زود بهش نزدیک شد و دست هایش رو دوره شانه هایش گذاشت
یونگی : خواهش میکنم دخترم اینجوری رفتار نکن جیمین حالش خوبه
دست های پدرشو رو هول داد و تیکه شیشه رو برداشت و تو دست اش محکم گرفت یونگی میخواست از تو دستاش تیکه شیشه رو بیرون بکشه اما باعث زخمی شدن دست ات شد دوخترش یه دست اش رو تو موهایش برد و به دیوار تکیه داد و خیلی اروم نشست بی صدا گریه میکرد آخه دلیله این گریه هایش چی بود
از دست دادنه عشق چیزه الکی نیست
تو این سکوت بی کسی صدای دلدار و ببین
اون این شبا تو رویاها چهره عاشق رو ببین
وقتی دلت تنگه براش بغض چشاش میگیره
تو لحظه های عاشقی نم نم بارون رو ببین که این نم نم باران نیست این اشک های برایه یارش بود
پدرش خیلی از این حالت دوختر اش ناراحت بود تا حدی که نمیتونست هیچ کاری بکنه فقد نشسته بود و تماشاگر اون صحنه بود
درست همان دیقه همه تک به تک وارد اتاق شدن وقتی هوسوک وارد اتاق شد یونگی با عجله گفت
یونگی : برو و جیمین رو بیار اینجا زود
هوسوک سری تکون داد و زود از پله ها سمت سالون رفت اما خبری از جیمین نبود
//یعنی کجای خواهرم بهت نیاز داره //
زود سمت حیاط رفت و با دیدن جیمین که سوار ماشین میشد زود خود اش رو بهش رسوند و با داد گفت
هوسوک: جیمین ........
جیمین سوار ماشن نشده بود
جیمین : چیشده
هوسوک : ات ......... دیونه شده زده به سرش اگه خودتو بهش نرسونی قطعآ خودشو .......
جیمین زود سمته سالون قدم برداشت آنقدر تند میرفت
سینه از آتش دل در غم جانانه میسوخت
آتشی بود در این خانه دل که وقت های که باهم گذروندیه بودن
تنش از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
زود وارد اوتاق شد و مکس کرد با دیدن حالش آب دهن اش رو قورت داد و رفت سمت اش یونگی با دیدن جیمین از جلوه ات بلند شد و جیمین هم چنان شکه رفت جلو اش
یونگی : هیچ کس حالشو نمیتونه خوب کنه جز تو
دختر فقد و فقد میگفت
ات : من کشتمش جیمین مرده ......
جیمین با حرفی که شنید زود جلو ات نشست و دست هایش رو گرفت با نگرانی گفت
جیمین : من حالم خوبه ....
ات نگاه اش رو از زمین برداشت و به جیمین دوخت
ات : بازم خواب میبینیم من جیمین رو کشتم ...
آخر حرف اش شروع به گریه کردن کرد
ات : تا .... کی ... اینجوری .... درد باید ..... بکشم ....
همینجوری که نشسته بود سر اش رو از پشت به دیوار میکوبید
یونگی و هوسوک ناخودآگاه اشک هایشون سرازیر شدن
هوسوک سمت خواهرش قدم برداشت اما یونگی مانع شد
یونگی : دخالت نکن
جیمین : ات دیونه شدی میفهمی چی میگی کافیه من زندم جیمین تو زندست
مچ هر دو دست هایش رو گرفت و دختر نگاه اش رو به جیمین دوخت و با چشم هایه پر از اشک گفت
ات : جیمینم
جیمین : آره جیمینت زندست اون رو بنداز زمین
تیکه شیشه رو از دست اش گرفت و انداخت سمت زمین
دختره با دست های خ*ونی صورت جیمین رو قاب دست اش کرد
ات : جیمین من خودتی
جیمین : درسته جیمین تو پیشنه
دست هایش رو دوره گ*ردنه جیمین حلقه مرد و سفت در اوغوش اش گرفت اش جیمین هم دست هایش رو گذاشت رویه ک*مر دختره
یونگی با اشاره به همه فهموند و همه از اتاق میرفتن
جیمین : مگه میشه من ترکت کنم ها
ات با گریه گفت
ات : آما تیر خوردی
زود از جیمین جدا شد و به ب*دن اش نگاه کرد زود گفت
ات : تیر خوردی ...
جیمین : آره تیر خوردم ولی خوبم
ات دوباره دست هایش رو دوره گ*ردنه جیمین حلقه کرد همان جوری که جیمین براید استایل ات رو بلند کرد و رویه تخت گذاشت اش همان دیقه ها یون خیلی آروم وارد اوتاق شد و جعبه کمک هایه اولیه رو گذاشت رویه تخت و زود از اوتاق خارج شد جیمین جهبه رو برداشت و روبه رو ات رویه تخت نشست
و شروع به پانسمان کردن دست هایش کرد ....
پارت ۶۰
یونگی زود بهش نزدیک شد و دست هایش رو دوره شانه هایش گذاشت
یونگی : خواهش میکنم دخترم اینجوری رفتار نکن جیمین حالش خوبه
دست های پدرشو رو هول داد و تیکه شیشه رو برداشت و تو دست اش محکم گرفت یونگی میخواست از تو دستاش تیکه شیشه رو بیرون بکشه اما باعث زخمی شدن دست ات شد دوخترش یه دست اش رو تو موهایش برد و به دیوار تکیه داد و خیلی اروم نشست بی صدا گریه میکرد آخه دلیله این گریه هایش چی بود
از دست دادنه عشق چیزه الکی نیست
تو این سکوت بی کسی صدای دلدار و ببین
اون این شبا تو رویاها چهره عاشق رو ببین
وقتی دلت تنگه براش بغض چشاش میگیره
تو لحظه های عاشقی نم نم بارون رو ببین که این نم نم باران نیست این اشک های برایه یارش بود
پدرش خیلی از این حالت دوختر اش ناراحت بود تا حدی که نمیتونست هیچ کاری بکنه فقد نشسته بود و تماشاگر اون صحنه بود
درست همان دیقه همه تک به تک وارد اتاق شدن وقتی هوسوک وارد اتاق شد یونگی با عجله گفت
یونگی : برو و جیمین رو بیار اینجا زود
هوسوک سری تکون داد و زود از پله ها سمت سالون رفت اما خبری از جیمین نبود
//یعنی کجای خواهرم بهت نیاز داره //
زود سمت حیاط رفت و با دیدن جیمین که سوار ماشین میشد زود خود اش رو بهش رسوند و با داد گفت
هوسوک: جیمین ........
جیمین سوار ماشن نشده بود
جیمین : چیشده
هوسوک : ات ......... دیونه شده زده به سرش اگه خودتو بهش نرسونی قطعآ خودشو .......
جیمین زود سمته سالون قدم برداشت آنقدر تند میرفت
سینه از آتش دل در غم جانانه میسوخت
آتشی بود در این خانه دل که وقت های که باهم گذروندیه بودن
تنش از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
زود وارد اوتاق شد و مکس کرد با دیدن حالش آب دهن اش رو قورت داد و رفت سمت اش یونگی با دیدن جیمین از جلوه ات بلند شد و جیمین هم چنان شکه رفت جلو اش
یونگی : هیچ کس حالشو نمیتونه خوب کنه جز تو
دختر فقد و فقد میگفت
ات : من کشتمش جیمین مرده ......
جیمین با حرفی که شنید زود جلو ات نشست و دست هایش رو گرفت با نگرانی گفت
جیمین : من حالم خوبه ....
ات نگاه اش رو از زمین برداشت و به جیمین دوخت
ات : بازم خواب میبینیم من جیمین رو کشتم ...
آخر حرف اش شروع به گریه کردن کرد
ات : تا .... کی ... اینجوری .... درد باید ..... بکشم ....
همینجوری که نشسته بود سر اش رو از پشت به دیوار میکوبید
یونگی و هوسوک ناخودآگاه اشک هایشون سرازیر شدن
هوسوک سمت خواهرش قدم برداشت اما یونگی مانع شد
یونگی : دخالت نکن
جیمین : ات دیونه شدی میفهمی چی میگی کافیه من زندم جیمین تو زندست
مچ هر دو دست هایش رو گرفت و دختر نگاه اش رو به جیمین دوخت و با چشم هایه پر از اشک گفت
ات : جیمینم
جیمین : آره جیمینت زندست اون رو بنداز زمین
تیکه شیشه رو از دست اش گرفت و انداخت سمت زمین
دختره با دست های خ*ونی صورت جیمین رو قاب دست اش کرد
ات : جیمین من خودتی
جیمین : درسته جیمین تو پیشنه
دست هایش رو دوره گ*ردنه جیمین حلقه مرد و سفت در اوغوش اش گرفت اش جیمین هم دست هایش رو گذاشت رویه ک*مر دختره
یونگی با اشاره به همه فهموند و همه از اتاق میرفتن
جیمین : مگه میشه من ترکت کنم ها
ات با گریه گفت
ات : آما تیر خوردی
زود از جیمین جدا شد و به ب*دن اش نگاه کرد زود گفت
ات : تیر خوردی ...
جیمین : آره تیر خوردم ولی خوبم
ات دوباره دست هایش رو دوره گ*ردنه جیمین حلقه کرد همان جوری که جیمین براید استایل ات رو بلند کرد و رویه تخت گذاشت اش همان دیقه ها یون خیلی آروم وارد اوتاق شد و جعبه کمک هایه اولیه رو گذاشت رویه تخت و زود از اوتاق خارج شد جیمین جهبه رو برداشت و روبه رو ات رویه تخت نشست
و شروع به پانسمان کردن دست هایش کرد ....
۷.۷k
۱۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.