حلقه های مافیا(Part ⁵⁰) (((( Part II: بخش دوم))))
فلش بک (۹ ماه ماه بعد)
کوک:اومد داخل همزمان دوتا کیکو میکوبیم تو صورتش باشه؟
جاندی: حله 👍
یونگی:بسه تروخدا بزرگ شین یه ذره
کوک:ببند
ا.ت اومد داخل
کوک:حالا!
جاندی و جونگکوک همزمان دوتا کیکو کوبیدن تو صورت ا.ت
کوک:تولدت مبارک!
جاندی میپره رو کول ا.ت و با صدای بلند میگه
جاندی: چطوری گوساله…کنکور ندادی نه؟ میدونستم عرضه نداری
ا.ت هنوز تو شوکه و نمیدونه چی شده
یونگی:جاندی خفش کردی بیا اینور…روز تولد و مرگش یکی شد
چند دقیقه بعد…
ا.ت ویو
رفتم صورتمو شستم و برگشتم تو اتاق که جاندی رو روی تخت دیدم خیلی ذوق کردم دویدم سمتش پریدم بغلش
ا.ت:تو کی اومدی؟ وایی یادم نیست آخرین بار کی دیدمت
جاندی:تازه منو دیدی؟(با لحن متعجب)
ا.ت:وقتی همزمان دوتا کیک میکوبید تو صورتم رو هوشیاریم تاثیر داره دیگه!
جاندی:باشه حالا برو آماده شو مهمونا تا دوساعت دیگه میرسن
ا.ت:مهمون؟ برا چی ( یکم مکث میکنه) ها یادم اومد …تولدمه!
جاندی:برو آماده شو من میرم بالا سر خدمه گند نزنن کلی مهمون داریم
جاندی رفت بیرون هنوز از دیدنش ذوق داشتم ولی فعلا باید برم حموم رفتم حموم یه دوش نیم ساعتی گرفتم حوله پوشیدم و برگشتم رو تخت یه لباس خیلی خوشگل آبی روشن براق بود با دیدنش چشمام چارتا شد
خیلی جذاب بود اول موهامو خشک کردم لباس روی تخت رو پوشیدم که
جاندی اومد داخل
جاندی:دوتا میکاپ آرتیست خفن آوردم از لولو تبدیلت کنن به هولو
ا.ت:میکاپ آرتیست واس چی؟ مگه مراسم بین المللیه؟
جاندی:بیا بابا
دستمو گرفت از اتاق برد بیرون کشوندم تا آخر راهرو اونجا یه اتاق بود در اتاقو باز کرد منو هول داد داخل رفت درو هم بست
نیم ساعت بعد…
_ خانم تموم شد
سرمو بلند کردم خودمو تو آینه نگاه کردم باورم نمیشد اصن یکی دیگه شده بودم
ا.ت: عه آینه خرابه؟ بگین یه آینه با کیفیت بیارن… این من نیستم
_ بفرمایید… آقای جئون تاکید داشتن دیر نشه
با قیافه ی متعجب بلند شدم و رفتم بیرون از راهرو خارج شدم پله هارو پایین رفتم وسط پله ها که رسیدم دیدم کلی مهمون باکلاس تو سالنن تا منو دیدن نگاشون برگشت سمت من پله ها تموم شد و جونگ کوک با یه کت شلوار مشکی که توش میدرخشید اومد سمتم دستشو دراز کرد سمتم دستمو گذاشتم تو دستش و وارد سالن شدم با لبخند داشتم مهمونا رو یکی یکی نگاه میکردم که چشمم خورد به مامان و بابام که داشتن میومدن
سمتم جونگکوکو ول کردم دویدم مامانمو بغل کردم بعد بابامو بغل کردم چقد دلم براشون تنگ شده بود
کوک ویو
با یه لبخند کمرنگ به ا.ت و مامان باباش نگاه میکردم نامرد تا مامان باباش اومدن دیگه منو تحویل نمیگیره جای خالی لیا به وضوح احساس میشد اما به هرحال همه خوشحال بودن حتی ا.ت…از وقتی با ا.ت آشنا شدم بیشتر از ۱ سال میگذره و تاحالا ا.تو انقد خوشحال ندیده بودم… ای کاش همیشه همینجوری بمونه…
پایان.
کوک:اومد داخل همزمان دوتا کیکو میکوبیم تو صورتش باشه؟
جاندی: حله 👍
یونگی:بسه تروخدا بزرگ شین یه ذره
کوک:ببند
ا.ت اومد داخل
کوک:حالا!
جاندی و جونگکوک همزمان دوتا کیکو کوبیدن تو صورت ا.ت
کوک:تولدت مبارک!
جاندی میپره رو کول ا.ت و با صدای بلند میگه
جاندی: چطوری گوساله…کنکور ندادی نه؟ میدونستم عرضه نداری
ا.ت هنوز تو شوکه و نمیدونه چی شده
یونگی:جاندی خفش کردی بیا اینور…روز تولد و مرگش یکی شد
چند دقیقه بعد…
ا.ت ویو
رفتم صورتمو شستم و برگشتم تو اتاق که جاندی رو روی تخت دیدم خیلی ذوق کردم دویدم سمتش پریدم بغلش
ا.ت:تو کی اومدی؟ وایی یادم نیست آخرین بار کی دیدمت
جاندی:تازه منو دیدی؟(با لحن متعجب)
ا.ت:وقتی همزمان دوتا کیک میکوبید تو صورتم رو هوشیاریم تاثیر داره دیگه!
جاندی:باشه حالا برو آماده شو مهمونا تا دوساعت دیگه میرسن
ا.ت:مهمون؟ برا چی ( یکم مکث میکنه) ها یادم اومد …تولدمه!
جاندی:برو آماده شو من میرم بالا سر خدمه گند نزنن کلی مهمون داریم
جاندی رفت بیرون هنوز از دیدنش ذوق داشتم ولی فعلا باید برم حموم رفتم حموم یه دوش نیم ساعتی گرفتم حوله پوشیدم و برگشتم رو تخت یه لباس خیلی خوشگل آبی روشن براق بود با دیدنش چشمام چارتا شد
خیلی جذاب بود اول موهامو خشک کردم لباس روی تخت رو پوشیدم که
جاندی اومد داخل
جاندی:دوتا میکاپ آرتیست خفن آوردم از لولو تبدیلت کنن به هولو
ا.ت:میکاپ آرتیست واس چی؟ مگه مراسم بین المللیه؟
جاندی:بیا بابا
دستمو گرفت از اتاق برد بیرون کشوندم تا آخر راهرو اونجا یه اتاق بود در اتاقو باز کرد منو هول داد داخل رفت درو هم بست
نیم ساعت بعد…
_ خانم تموم شد
سرمو بلند کردم خودمو تو آینه نگاه کردم باورم نمیشد اصن یکی دیگه شده بودم
ا.ت: عه آینه خرابه؟ بگین یه آینه با کیفیت بیارن… این من نیستم
_ بفرمایید… آقای جئون تاکید داشتن دیر نشه
با قیافه ی متعجب بلند شدم و رفتم بیرون از راهرو خارج شدم پله هارو پایین رفتم وسط پله ها که رسیدم دیدم کلی مهمون باکلاس تو سالنن تا منو دیدن نگاشون برگشت سمت من پله ها تموم شد و جونگ کوک با یه کت شلوار مشکی که توش میدرخشید اومد سمتم دستشو دراز کرد سمتم دستمو گذاشتم تو دستش و وارد سالن شدم با لبخند داشتم مهمونا رو یکی یکی نگاه میکردم که چشمم خورد به مامان و بابام که داشتن میومدن
سمتم جونگکوکو ول کردم دویدم مامانمو بغل کردم بعد بابامو بغل کردم چقد دلم براشون تنگ شده بود
کوک ویو
با یه لبخند کمرنگ به ا.ت و مامان باباش نگاه میکردم نامرد تا مامان باباش اومدن دیگه منو تحویل نمیگیره جای خالی لیا به وضوح احساس میشد اما به هرحال همه خوشحال بودن حتی ا.ت…از وقتی با ا.ت آشنا شدم بیشتر از ۱ سال میگذره و تاحالا ا.تو انقد خوشحال ندیده بودم… ای کاش همیشه همینجوری بمونه…
پایان.
۳.۲k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.