سکه ی طلایی پارت 8
تهیونگ و جونگ کوک خیلی مست بودم که به هم چرت و پرت میگفتن. چون دوتا پسر همراهم بود من خیلی زیاد ننوشیدم.....
تهیونگ :( سرش رو رو شونه ی جونگ کوک گذاشت و دستش رو دور کمر جونگ کوک حلقه کرد) دوستت دارم جونگ کوک...
جونگ کوک : تو گفتی دوستم داری؟
تهیونگ : ها آره گفتم
جونگ کوک : من قورباقه دیدم میخوام ببرم بندازمش تو لباس جین.. بیا اینجا.. ولم کن خرچنگ ..
تهیونگ : نه همینجوری بمون نمیخوام بری...
ا/ت: مثل اینکه عقل ندارن...
جونگ کوک : بلند شو بریم خونه بیا پشتم سوارشو...
تهیونگ : باشه... آخ سرم چرا انداختیم
جونگ کوک : خودمم افتادم بلند شو اشکال نداره...
تهیونگ و جونگ کوک خیلی مست بودن. برا همین باهم دو خیابون راه میرفتن و شعر میخوندن.. منم که فقط حس نداشتم هم دنبالشون رفتم. چند دقیقه بعد تهیونگ از حال رفت و جونگ کوک تهیونگ رو کول کرد.
چند دقیقه بعد منم از حال رفتم. چشمامو که باز کردم تو یک خونه بزرگ روی تخت بودم. از جام بلند شدم و دور و برم رو نگاه کردم. من تو خونه ی دوستم نبودم. چند لحظه بعد صدای باز شدن در حموم اومد. تهیونگ برهنه از حموم بیرون اومد فقط یک حوله دور کمرش بود....
ا/ت: یا خدا استخفرولا..
تهیونگ : بیدار شدی.... اوه ببخشید به اینکه کسی تو خونم باشه عادت نکردم...
ا/ت : نه اشکالی نداره من چیزی ندیدم
تهیونگ : خب من میرم لباس بپوشم تو هم برو دوش بگیر خیلی بوی الکل میدی.. لباس برات گذاشتم ب پوشش
ا/ت: باشه....
رفتم حموم حموم لوکسی داشت. دوش گرفتم و لباس هایی که تهیونگ گذاشته بود رو پوشیدم....
تهیونگ : بیا بشین برات صبحونه آماده کردم...
ا/ت: ممنون... راستی میشه بپرسم من تو خونه ی تو چی میخوام...؟
تهیونگ : آها دیشب هر دوتامون از حال رفتیم برا همین جونگ کوک مارو آورد اینجا یعنی خونه ی من.. دیگه بقیش رو نمیدونم....
ا/ت: دیشب که کاری نکردم نه.؟
تهیونگ : نه یعنی نمیدونم....
خیلی استرس داشتم که کاری کردم یا نه. بعد از چند دقیقه یادم اومد که من دیشب تهیونگ رو بوسیدم و بهش گفتم تو مرد خوشبختی منی. برا همین دیگه روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم......
تهیونگ :( سرش رو رو شونه ی جونگ کوک گذاشت و دستش رو دور کمر جونگ کوک حلقه کرد) دوستت دارم جونگ کوک...
جونگ کوک : تو گفتی دوستم داری؟
تهیونگ : ها آره گفتم
جونگ کوک : من قورباقه دیدم میخوام ببرم بندازمش تو لباس جین.. بیا اینجا.. ولم کن خرچنگ ..
تهیونگ : نه همینجوری بمون نمیخوام بری...
ا/ت: مثل اینکه عقل ندارن...
جونگ کوک : بلند شو بریم خونه بیا پشتم سوارشو...
تهیونگ : باشه... آخ سرم چرا انداختیم
جونگ کوک : خودمم افتادم بلند شو اشکال نداره...
تهیونگ و جونگ کوک خیلی مست بودن. برا همین باهم دو خیابون راه میرفتن و شعر میخوندن.. منم که فقط حس نداشتم هم دنبالشون رفتم. چند دقیقه بعد تهیونگ از حال رفت و جونگ کوک تهیونگ رو کول کرد.
چند دقیقه بعد منم از حال رفتم. چشمامو که باز کردم تو یک خونه بزرگ روی تخت بودم. از جام بلند شدم و دور و برم رو نگاه کردم. من تو خونه ی دوستم نبودم. چند لحظه بعد صدای باز شدن در حموم اومد. تهیونگ برهنه از حموم بیرون اومد فقط یک حوله دور کمرش بود....
ا/ت: یا خدا استخفرولا..
تهیونگ : بیدار شدی.... اوه ببخشید به اینکه کسی تو خونم باشه عادت نکردم...
ا/ت : نه اشکالی نداره من چیزی ندیدم
تهیونگ : خب من میرم لباس بپوشم تو هم برو دوش بگیر خیلی بوی الکل میدی.. لباس برات گذاشتم ب پوشش
ا/ت: باشه....
رفتم حموم حموم لوکسی داشت. دوش گرفتم و لباس هایی که تهیونگ گذاشته بود رو پوشیدم....
تهیونگ : بیا بشین برات صبحونه آماده کردم...
ا/ت: ممنون... راستی میشه بپرسم من تو خونه ی تو چی میخوام...؟
تهیونگ : آها دیشب هر دوتامون از حال رفتیم برا همین جونگ کوک مارو آورد اینجا یعنی خونه ی من.. دیگه بقیش رو نمیدونم....
ا/ت: دیشب که کاری نکردم نه.؟
تهیونگ : نه یعنی نمیدونم....
خیلی استرس داشتم که کاری کردم یا نه. بعد از چند دقیقه یادم اومد که من دیشب تهیونگ رو بوسیدم و بهش گفتم تو مرد خوشبختی منی. برا همین دیگه روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم......
۸.۹k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.