my mannequin Part ⁶
اونیییییی (جیغ)
ترسیده بلند شدم و به سختی رو تخت نشستم
هایون سمتم دوید و پرید بغلم
= اونییییی جیمینی گفت میخاد ببرتمون بیروننننن
خندیدم و لپش رو بوسیدم
+ کجا؟
= خریددددد بعدشم میریم رستورانننن
خیلی خوشحال بود
اون تاحالا هیچوقت اینجوری بیرون نرفته بود
+ خب..کی میریم؟
= گفت که حاضر شممم به تو ام بگم حاضر شیییی
+ خب تو برو حاضر شو و لطفا به جیمینم بگو بیاد
= چشم اونیییییی
هایون از اتاق بیرون دوید و منم رو تخت دراز کشیدم
واقعا براش خوشحال بودم
و از جیمین هم ممنون بودم
هایون خیلی خوشحال بود و ذوخ داشت
کاش من میتونستم زودتر اینجوری خوشحالش کنم
_ ا.ت
نگاهمو سمت در دادم
+ جیمینا
اومد و کنارم رو تخت نشست
_ جانم
+ م.میشه وقتی رفتیم بیرون...
_ خب؟
+ م.میشه هرچی هایون خاست.. براش بگیری؟
اومد روم و محکم اما کوتاه لبمو بوسید
_ معلومه که میشه..برای تو ام میگیرم
لبخند زدم
+ مم.ممنونم
_ میخای حاضر شی؟
+ اوهوم
_ کمکت کنم؟
+ م.میتونی؟
پیشونیم رو بوسید و بلند شد سمت کمد رفت
_ میتونم
بلند شد و لباسی به سلیقه خودش از کمدم در آوردن و آروم تنم کرد
بعد اینکه لباسای خودش رو پوشید دستم رو گرفت
_ بریم
بلند شدم
+ اوهوم
محکم دستم رو گرفت و آروم رفتیم بیرون از خونه
هایون تو ماشین نشسته بود
با دیدن ما دستی تکون داد و خندید
جیمین کمکم کرد و تو ماشین نشستم
وقتی سوار ماشین شد نگام کرد
_ خوبی؟
+ اوهوم
_ چیزی لازم نداری؟
+ نه
= اوپاااا برو دیگههههه
جیمین خندید و ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد
+ جیمینا
_ جانم
+ کی میرسیم؟
_ احتمالا یه ساعت طول میکشه
دیگه چیزی نگفتم و سرمو یه شیشه تکیه دادم
[نیمساعتبعد]
هایون خوابش برده بود
منم داشت خوابم میبرد که دستی رو رون پام حس کردم
+ جیمینا
_ جانم؟
+ من..
نمیتونستم حرف بزنم
خیلی خوابم میومد
_ ا.ت؟..بگو
حس میکردم نمیتونم حتی لبامو تکون بدم
حس مزخرفی بود
میخاستم بخوابم
_ ا.ت!
.
.
.
لایکپلیز^^
گایزاگهدیربهدیرگذاشتمبدونیدواقعاوقتنمیکنم
سرهفیکقبلیاصلاکارینداشتموزودبهزودپارتمیذاشتم
اماالانخبواقعاکاردارم..ولیبدونیدحواسمهستونمیزارمخیلیطولبکشه^^
ترسیده بلند شدم و به سختی رو تخت نشستم
هایون سمتم دوید و پرید بغلم
= اونییییی جیمینی گفت میخاد ببرتمون بیروننننن
خندیدم و لپش رو بوسیدم
+ کجا؟
= خریددددد بعدشم میریم رستورانننن
خیلی خوشحال بود
اون تاحالا هیچوقت اینجوری بیرون نرفته بود
+ خب..کی میریم؟
= گفت که حاضر شممم به تو ام بگم حاضر شیییی
+ خب تو برو حاضر شو و لطفا به جیمینم بگو بیاد
= چشم اونیییییی
هایون از اتاق بیرون دوید و منم رو تخت دراز کشیدم
واقعا براش خوشحال بودم
و از جیمین هم ممنون بودم
هایون خیلی خوشحال بود و ذوخ داشت
کاش من میتونستم زودتر اینجوری خوشحالش کنم
_ ا.ت
نگاهمو سمت در دادم
+ جیمینا
اومد و کنارم رو تخت نشست
_ جانم
+ م.میشه وقتی رفتیم بیرون...
_ خب؟
+ م.میشه هرچی هایون خاست.. براش بگیری؟
اومد روم و محکم اما کوتاه لبمو بوسید
_ معلومه که میشه..برای تو ام میگیرم
لبخند زدم
+ مم.ممنونم
_ میخای حاضر شی؟
+ اوهوم
_ کمکت کنم؟
+ م.میتونی؟
پیشونیم رو بوسید و بلند شد سمت کمد رفت
_ میتونم
بلند شد و لباسی به سلیقه خودش از کمدم در آوردن و آروم تنم کرد
بعد اینکه لباسای خودش رو پوشید دستم رو گرفت
_ بریم
بلند شدم
+ اوهوم
محکم دستم رو گرفت و آروم رفتیم بیرون از خونه
هایون تو ماشین نشسته بود
با دیدن ما دستی تکون داد و خندید
جیمین کمکم کرد و تو ماشین نشستم
وقتی سوار ماشین شد نگام کرد
_ خوبی؟
+ اوهوم
_ چیزی لازم نداری؟
+ نه
= اوپاااا برو دیگههههه
جیمین خندید و ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد
+ جیمینا
_ جانم
+ کی میرسیم؟
_ احتمالا یه ساعت طول میکشه
دیگه چیزی نگفتم و سرمو یه شیشه تکیه دادم
[نیمساعتبعد]
هایون خوابش برده بود
منم داشت خوابم میبرد که دستی رو رون پام حس کردم
+ جیمینا
_ جانم؟
+ من..
نمیتونستم حرف بزنم
خیلی خوابم میومد
_ ا.ت؟..بگو
حس میکردم نمیتونم حتی لبامو تکون بدم
حس مزخرفی بود
میخاستم بخوابم
_ ا.ت!
.
.
.
لایکپلیز^^
گایزاگهدیربهدیرگذاشتمبدونیدواقعاوقتنمیکنم
سرهفیکقبلیاصلاکارینداشتموزودبهزودپارتمیذاشتم
اماالانخبواقعاکاردارم..ولیبدونیدحواسمهستونمیزارمخیلیطولبکشه^^
۵.۴k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.