part⁵⁰💕🍰
نامجون « اره.... گوشی رو از روی میز برداشتم و بعد از اینکه تماس رو برقرار کردم گذاشتم روی بلند گو
پدر نامجون « خبرا به دستت رسیده پسر؟
نامجون « هه ری رو کجا بردی؟
پدر نامجون « جاش امنه... البته فعلا! مدارک رو تحویل بدین دخترا رو میدم ببرین... میخواهی با عشقت صحبت کنی؟ ظاهرا اون خیلی مشتاقه
نامجون « اذیتش نکن لعنتی *نفس عمیق... گوشی رو بده بهش
هه ری « بعد از گذاشتن پیغام صوتی روی زمین ولو شدم و به شارلوت خیره شدم.. حداقل تو فرار کن
شارلوت « کجا ولت کنم برم؟
هه ری « هدفشون منم... تو باید بری
شارلوت « نمیرم! تورو ول کنم و جون خودم رو نجات بدم؟
اون موقع چطور توی چشمای یوشین و نامجون نگاه کنم؟
هه ری « همیشه مشکل اینجا بود که دیر دست به کار میشدیم! وقتی که تصمیم گرفتیم فرار کنیم در اتاق با شدت باز شد و به خاطر ضربه کنده شد و روی زمین اوفتاد
_به به دخترای فراری!
هه ری « ج.. جلو نیا
_نترس خانم کوچولو! هنوز زوده برای ترسیدن
شارلوت « تقلا های ما بی فایده بود! با قرار گرفتن پارچه مشکی رنگی روی دهنم کم کم چشمام سیاهی رفت و نور وجودم رو به سیاهی باختم
هه ری « تنها چیزی که میدیدم سیاهی بود! هر چقدر هم پلک میزدم بی فایده بود.... تقلا؟ دست و پا زدن؟ همه رو امتحان کردم اما حتی نمیتونستم حرف بزنم! شارلوت کجاست؟ نامی تا الان فهمیده منو بُردن؟ چه اتفاقی قراره بیفته؟
پدر نامجون « به مادر نامجون و جیمین هم بفهمون دخترا دست ماست... البته احتمالا تا حالا فهمیدن!
+قصد دارین باهاشون چیکار کنید؟
پدر نامجون « اول مدارک رو میگیرم بعد دخترا رو میکشم ! وقتشه درد بکشی کیم نامجون... میخوام بهت نشون بدم عاقبت جلوی من وایسادن چیه
_سرخوش و خوشحال پارکت های پوشیده راهرو رو طی کرد و وقتی به در رسید خودشو برای دیدن بهترین صحنه عمرش آماده کرد! جنازه این دختر بدست نامجون میفتاد پس بهتر بود قبلش کمی زجرشون بده
هه ری « چشمام سنگین شده بود و سرم به خاطر اثر داروی بیهوشی سنگین شده بود و همین که اومدم پلک هامو روی هم بزارم صدای باز شدن در که همراه با قیژ قیژ ضعیفی بود به گوشم رسید! کمی بعد صدای قدم های چند نفر به گوشم رسید و بعد از یه سکوت مرگبار صدای نحسش به گوشم رسید
پدر نامجون « چشماشو باز کنید!
_هه ری « به محض کنار رفتن پارچه ای که کل زندگیم رو تار کرده بود کمی چشمام درهم رفت اما به خاطر تاریکی اتاق خیلی راحت دیدم درست شد و به اطرافم خیره شدم
پدر نامجون « نمیتونم منکر این بشم که زیباتر از گذشته شدی..... اما تا دو روز دیگه این گل زیبا پر پر میشه! میدونی که چی میگم؟ نه؟
هه ری « از دستای این مرد فقط خون میچکید! برای محافظت از پول و ثروتش حاضر بود حتی از جون تنها پسرش بگذره! چطور توقع داشتم از جون من بگذره؟
پدر نامجون « خبرا به دستت رسیده پسر؟
نامجون « هه ری رو کجا بردی؟
پدر نامجون « جاش امنه... البته فعلا! مدارک رو تحویل بدین دخترا رو میدم ببرین... میخواهی با عشقت صحبت کنی؟ ظاهرا اون خیلی مشتاقه
نامجون « اذیتش نکن لعنتی *نفس عمیق... گوشی رو بده بهش
هه ری « بعد از گذاشتن پیغام صوتی روی زمین ولو شدم و به شارلوت خیره شدم.. حداقل تو فرار کن
شارلوت « کجا ولت کنم برم؟
هه ری « هدفشون منم... تو باید بری
شارلوت « نمیرم! تورو ول کنم و جون خودم رو نجات بدم؟
اون موقع چطور توی چشمای یوشین و نامجون نگاه کنم؟
هه ری « همیشه مشکل اینجا بود که دیر دست به کار میشدیم! وقتی که تصمیم گرفتیم فرار کنیم در اتاق با شدت باز شد و به خاطر ضربه کنده شد و روی زمین اوفتاد
_به به دخترای فراری!
هه ری « ج.. جلو نیا
_نترس خانم کوچولو! هنوز زوده برای ترسیدن
شارلوت « تقلا های ما بی فایده بود! با قرار گرفتن پارچه مشکی رنگی روی دهنم کم کم چشمام سیاهی رفت و نور وجودم رو به سیاهی باختم
هه ری « تنها چیزی که میدیدم سیاهی بود! هر چقدر هم پلک میزدم بی فایده بود.... تقلا؟ دست و پا زدن؟ همه رو امتحان کردم اما حتی نمیتونستم حرف بزنم! شارلوت کجاست؟ نامی تا الان فهمیده منو بُردن؟ چه اتفاقی قراره بیفته؟
پدر نامجون « به مادر نامجون و جیمین هم بفهمون دخترا دست ماست... البته احتمالا تا حالا فهمیدن!
+قصد دارین باهاشون چیکار کنید؟
پدر نامجون « اول مدارک رو میگیرم بعد دخترا رو میکشم ! وقتشه درد بکشی کیم نامجون... میخوام بهت نشون بدم عاقبت جلوی من وایسادن چیه
_سرخوش و خوشحال پارکت های پوشیده راهرو رو طی کرد و وقتی به در رسید خودشو برای دیدن بهترین صحنه عمرش آماده کرد! جنازه این دختر بدست نامجون میفتاد پس بهتر بود قبلش کمی زجرشون بده
هه ری « چشمام سنگین شده بود و سرم به خاطر اثر داروی بیهوشی سنگین شده بود و همین که اومدم پلک هامو روی هم بزارم صدای باز شدن در که همراه با قیژ قیژ ضعیفی بود به گوشم رسید! کمی بعد صدای قدم های چند نفر به گوشم رسید و بعد از یه سکوت مرگبار صدای نحسش به گوشم رسید
پدر نامجون « چشماشو باز کنید!
_هه ری « به محض کنار رفتن پارچه ای که کل زندگیم رو تار کرده بود کمی چشمام درهم رفت اما به خاطر تاریکی اتاق خیلی راحت دیدم درست شد و به اطرافم خیره شدم
پدر نامجون « نمیتونم منکر این بشم که زیباتر از گذشته شدی..... اما تا دو روز دیگه این گل زیبا پر پر میشه! میدونی که چی میگم؟ نه؟
هه ری « از دستای این مرد فقط خون میچکید! برای محافظت از پول و ثروتش حاضر بود حتی از جون تنها پسرش بگذره! چطور توقع داشتم از جون من بگذره؟
۳۰.۳k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.