pawn/پارت ۵۸
اسلایدها: چانیول، کارولین
از زبان تهیونگ:
جلوی برج نامسان بودیم... به سمت ماشین رفتیم که برگردیم... حالم چندان خوب نبود... تا کمی قبل اینکه به ا/ت همه چیزو بگم تردید داشت دیوونم میکرد... اما حالا که بهش گفتم بدتر شد... هم دیدن صورت ناراحت ا/ت آزارم میده... هم تردیدم سر جاشه... یه صدایی ته قلبم بهم میگه ا/ت بهم خیانت نمیکنه... برای همین تصمیم گرفتم به اون صدا گوش کنم...
از زبان کارولین:
جلوی برجی بودیم که چانیول گفت اسمش برج نامسان هستش... هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم... یه دفعه حالت صورت چانیول عوض شد... بشدت به هم ریخت... مسیر نگاهشو پی گرفتم... ا/ت بود!! به همراه تهیونگ... ا/ت عکسای تهیونگ رو بهم نشون داده بود... برای همین میشناختمش... داشتن سوار ماشین میشدن که برن... چانیول دوباره ماشینو روشن کرد... گفتم: چانیول... داری چیکار میکنی؟
-مگه نمیبینی؟
کارولین: خب که چی؟ ا/ت با هرکی بخواد میتونه باشه... یه آدم بالغه
-باهرکی... غیر از تهیونگ!...
به حرفم گوش نداد... دنبالشون راه افتاد... میخواستم گوشیمو دربیارم و به ا/ت مسیج بدم... چانیول از دستم گرفتش!...
کارولین: متاسفم واقعا!... این کارای بچگانه چیه؟... ولشون کن... الان داری دنبالشون میری که چی؟
-هیشششش... هیچی نگو... کاریشون ندارم... فقط میخوام باهاشون حرف بزنم!...
از زبان ا/ت:
بغض سنگینی روی سینم جا خوش کرده بود... با اینکه منو تهیونگ بعد از بحث کوتاهی که داشتیم آشتی کردیم ولی همین فکر که بهم شک کرده بود دلمو میشکست... وقتی سوار ماشین شدم حتی حالشو نداشتم بپرسم کجا میریم... میدیدم تهیونگ زیرچشمی گهگاه بهم نگاه میکنه... ولی چیزی نمیگفت...
از زبان تهیونگ:
هنوز تایم کافی داشتیم... تا شب وقت زیادی مونده بود... میخواستم برم سمت ویلای ساحل... دلم میخواست کمی توی آرامش ساحل قدم بزنیم... شاید حال جفتمون بهتر میشد...
داشتم رانندگی میکردم... از شهر خارج شدیم... که یه دفعه یه ماشین با سرعت زیاد پیچید جلوی ما... ا/ت سرشو به صندلی تکیه داده بود... از ترمز ناگهانی من به تندی جابجا شد... با عصبانیت گفتم: این لعنتی چیکار میکنه!!!...
ا/ت با قیافه ی وحشتزده گفت: تهیونگا... ای... این ماشین چانیوله!!!
تهیونگ: چی؟...
تا این سوالو پرسیدم دیدم چانیول جلوم توقف کرد... مجبور شدم بایستم...
از زبان ا/ت:
به محض توقف چانیول پیاده شد... به سمت ما اومد... کارولین رو هم دیدم که پیاده شد و دنبال چانیول اومد... من وحشتزده شده بودم.... اما تهیونگ خونسرد بود!!... چانیول به ما نگاه میکرد... تهیونگ در ماشینو باز کرد که پیاده بشه... به طور ناخودآگاه دستشو گرفتم... نگاهم کرد و گفت: نترس!... بعدش پیاده شد...
نمیتونستم بزارم تهیونگ تنهایی سرزنش بشه... سعی کردم به خودم مسلط بشم...
از زبان تهیونگ:
جلوی برج نامسان بودیم... به سمت ماشین رفتیم که برگردیم... حالم چندان خوب نبود... تا کمی قبل اینکه به ا/ت همه چیزو بگم تردید داشت دیوونم میکرد... اما حالا که بهش گفتم بدتر شد... هم دیدن صورت ناراحت ا/ت آزارم میده... هم تردیدم سر جاشه... یه صدایی ته قلبم بهم میگه ا/ت بهم خیانت نمیکنه... برای همین تصمیم گرفتم به اون صدا گوش کنم...
از زبان کارولین:
جلوی برجی بودیم که چانیول گفت اسمش برج نامسان هستش... هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم... یه دفعه حالت صورت چانیول عوض شد... بشدت به هم ریخت... مسیر نگاهشو پی گرفتم... ا/ت بود!! به همراه تهیونگ... ا/ت عکسای تهیونگ رو بهم نشون داده بود... برای همین میشناختمش... داشتن سوار ماشین میشدن که برن... چانیول دوباره ماشینو روشن کرد... گفتم: چانیول... داری چیکار میکنی؟
-مگه نمیبینی؟
کارولین: خب که چی؟ ا/ت با هرکی بخواد میتونه باشه... یه آدم بالغه
-باهرکی... غیر از تهیونگ!...
به حرفم گوش نداد... دنبالشون راه افتاد... میخواستم گوشیمو دربیارم و به ا/ت مسیج بدم... چانیول از دستم گرفتش!...
کارولین: متاسفم واقعا!... این کارای بچگانه چیه؟... ولشون کن... الان داری دنبالشون میری که چی؟
-هیشششش... هیچی نگو... کاریشون ندارم... فقط میخوام باهاشون حرف بزنم!...
از زبان ا/ت:
بغض سنگینی روی سینم جا خوش کرده بود... با اینکه منو تهیونگ بعد از بحث کوتاهی که داشتیم آشتی کردیم ولی همین فکر که بهم شک کرده بود دلمو میشکست... وقتی سوار ماشین شدم حتی حالشو نداشتم بپرسم کجا میریم... میدیدم تهیونگ زیرچشمی گهگاه بهم نگاه میکنه... ولی چیزی نمیگفت...
از زبان تهیونگ:
هنوز تایم کافی داشتیم... تا شب وقت زیادی مونده بود... میخواستم برم سمت ویلای ساحل... دلم میخواست کمی توی آرامش ساحل قدم بزنیم... شاید حال جفتمون بهتر میشد...
داشتم رانندگی میکردم... از شهر خارج شدیم... که یه دفعه یه ماشین با سرعت زیاد پیچید جلوی ما... ا/ت سرشو به صندلی تکیه داده بود... از ترمز ناگهانی من به تندی جابجا شد... با عصبانیت گفتم: این لعنتی چیکار میکنه!!!...
ا/ت با قیافه ی وحشتزده گفت: تهیونگا... ای... این ماشین چانیوله!!!
تهیونگ: چی؟...
تا این سوالو پرسیدم دیدم چانیول جلوم توقف کرد... مجبور شدم بایستم...
از زبان ا/ت:
به محض توقف چانیول پیاده شد... به سمت ما اومد... کارولین رو هم دیدم که پیاده شد و دنبال چانیول اومد... من وحشتزده شده بودم.... اما تهیونگ خونسرد بود!!... چانیول به ما نگاه میکرد... تهیونگ در ماشینو باز کرد که پیاده بشه... به طور ناخودآگاه دستشو گرفتم... نگاهم کرد و گفت: نترس!... بعدش پیاده شد...
نمیتونستم بزارم تهیونگ تنهایی سرزنش بشه... سعی کردم به خودم مسلط بشم...
۱۴.۷k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.