pawn/پارت ۷۴
کارولین:چجوری میخوای تنهایی با یه بچه زندگی کنی؟ تو بارداری نیاز به مراقبت داری نباید کار کنی!
ا/ت: من بلدم مراقب خودم باشم
کارولین: حداقل بگو کجا میخوای بری؟
ا/ت: نمیتونم بهت بگم... چون مطمئنم تحت فشار میزارنت و مجبورت میکنن بگی... اونا میدونن من همه چیو بهت میگم
کارولین: اوفففف... هرچی میگم تو یه جواب حاضر داری براش!... اصلا چرا میترسی از خانوادت؟ فوقش مجبور بشی همینجا یه خونه مستقل پیدا کنی که قطعا زندگی اینجا برات راحت تره
ا/ت: نه! شدنی نیست! اونا بفهمن از تهیونگ باردارم مجبورم میکنن بچمو بندازم... نباید بفهمن!...
از زبان کارولین:
هرکار میکردم ا/ت قانع نمیشد... روی تصمیم خودش پافشاری میکرد... حریفش نمیشدم... ولی حقم داشت... توی شرایط سختی بود... تا یه لحظه چشمم غافل میشد میدیدم داره گریه میکنه... بردمش سمت مطب دکتر تا مطمئن بشیم وضعیت بچش نرماله...
مشغول رانندگی بودم... ا/ت سرشو به شیشه تکیه داده بود... صورتشو نمیدیدم ولی از صدای نفساش مطمئن بودم داره گریه میکنه... چیزی نگفتم تا راحت باشه... فک میکردم اگر گریه حداقل سبک میشه...
ولی مثل اینکه گریه به تنهایی کافی نبود... چون یهو گفت: کاش به حرفم گوش میداد!
کارولین: کی؟
-تهیونگ!... کاش حداقل میشد براش توضیح بدم که من باعث مرگ خواهرش نیستم!
کارولین: خب برای من تعریف کن
-نه!... وقتی تهیونگ گوش نکرد... دیگه فایده ای نداره به کسی بگم
کارولین: حتی نمیخوای آدمایی که چنین بدی ای رو در حقت مرتکب شدن مجازات کنی؟
-کار مهمتری از وقت تلف کردن برای انتقامجویی دارم... اونم بچمه... فعلا باید اونو نجات بدم...
از زبان ات:
پیش پزشک رفتیم... یک ساعتی رو اونجا معطل شدیم... ولی خوشبختانه وضعیت بچه نرمال بود... آسیب ندیده بود...
شب...
از زبان نویسنده:
شب شده بود... تهیونگ از شرکت به خونه برگشت... عمارت سوت و کور بود... نه صدای خنده های یوجین... نه صدای اعتراضات سویول از دست آزارهای اون به گوش نمیرسید...
یوجین همیشه علاقه داشت عمارت غرق نور و روشنایی باشه... شب ها تمام چراغها رو روشن میکرد... هرجا تاریک یا کم نور بود رو روشنایی میبخشید... اما
حالا نیمی از عمارت توی تاریکی فرورفته بود... تهیونگ وقتی وارد خونه شد مستقیم به سمت پله ها رفت تا به اتاقش بره... موقع بالا رفتن صدای پدرش رو شنید
جیهون با صدای آرومی که به سختی به گوش میرسید گفت: تهیونگا... چرا انقد دیر اومدی؟
توجه تهیونگ به پدر مادرش جلب شد که توی پذیرایی نشسته بودن... تنها نوری که باعث شده بود بتونه اونا رو ببینه نور آباژوری بود که گوشه ی دیوار گذاشته بودن...با دیدنشون گفت: ببخشید... توی تاریکی متوجهتون نشدم... کار داشتم
مادرش پرسید: حتما گرسنه ای! بگم برات شام بیارن؟
تهیونگ: نه... نمیخورم... میرم بخوابم... شب بخیر
-شب بخیر
ا/ت: من بلدم مراقب خودم باشم
کارولین: حداقل بگو کجا میخوای بری؟
ا/ت: نمیتونم بهت بگم... چون مطمئنم تحت فشار میزارنت و مجبورت میکنن بگی... اونا میدونن من همه چیو بهت میگم
کارولین: اوفففف... هرچی میگم تو یه جواب حاضر داری براش!... اصلا چرا میترسی از خانوادت؟ فوقش مجبور بشی همینجا یه خونه مستقل پیدا کنی که قطعا زندگی اینجا برات راحت تره
ا/ت: نه! شدنی نیست! اونا بفهمن از تهیونگ باردارم مجبورم میکنن بچمو بندازم... نباید بفهمن!...
از زبان کارولین:
هرکار میکردم ا/ت قانع نمیشد... روی تصمیم خودش پافشاری میکرد... حریفش نمیشدم... ولی حقم داشت... توی شرایط سختی بود... تا یه لحظه چشمم غافل میشد میدیدم داره گریه میکنه... بردمش سمت مطب دکتر تا مطمئن بشیم وضعیت بچش نرماله...
مشغول رانندگی بودم... ا/ت سرشو به شیشه تکیه داده بود... صورتشو نمیدیدم ولی از صدای نفساش مطمئن بودم داره گریه میکنه... چیزی نگفتم تا راحت باشه... فک میکردم اگر گریه حداقل سبک میشه...
ولی مثل اینکه گریه به تنهایی کافی نبود... چون یهو گفت: کاش به حرفم گوش میداد!
کارولین: کی؟
-تهیونگ!... کاش حداقل میشد براش توضیح بدم که من باعث مرگ خواهرش نیستم!
کارولین: خب برای من تعریف کن
-نه!... وقتی تهیونگ گوش نکرد... دیگه فایده ای نداره به کسی بگم
کارولین: حتی نمیخوای آدمایی که چنین بدی ای رو در حقت مرتکب شدن مجازات کنی؟
-کار مهمتری از وقت تلف کردن برای انتقامجویی دارم... اونم بچمه... فعلا باید اونو نجات بدم...
از زبان ات:
پیش پزشک رفتیم... یک ساعتی رو اونجا معطل شدیم... ولی خوشبختانه وضعیت بچه نرمال بود... آسیب ندیده بود...
شب...
از زبان نویسنده:
شب شده بود... تهیونگ از شرکت به خونه برگشت... عمارت سوت و کور بود... نه صدای خنده های یوجین... نه صدای اعتراضات سویول از دست آزارهای اون به گوش نمیرسید...
یوجین همیشه علاقه داشت عمارت غرق نور و روشنایی باشه... شب ها تمام چراغها رو روشن میکرد... هرجا تاریک یا کم نور بود رو روشنایی میبخشید... اما
حالا نیمی از عمارت توی تاریکی فرورفته بود... تهیونگ وقتی وارد خونه شد مستقیم به سمت پله ها رفت تا به اتاقش بره... موقع بالا رفتن صدای پدرش رو شنید
جیهون با صدای آرومی که به سختی به گوش میرسید گفت: تهیونگا... چرا انقد دیر اومدی؟
توجه تهیونگ به پدر مادرش جلب شد که توی پذیرایی نشسته بودن... تنها نوری که باعث شده بود بتونه اونا رو ببینه نور آباژوری بود که گوشه ی دیوار گذاشته بودن...با دیدنشون گفت: ببخشید... توی تاریکی متوجهتون نشدم... کار داشتم
مادرش پرسید: حتما گرسنه ای! بگم برات شام بیارن؟
تهیونگ: نه... نمیخورم... میرم بخوابم... شب بخیر
-شب بخیر
۱۴.۱k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.