پارت 35 اولین سفر تنهایی
پارت 35 اولین سفر تنهایی
حوصلم سر رفته بود رفتم کافه جلوی دانشگاه بوفه به درد نمیخورد
گارسون: چی میل دارید
من: ابمیوه پرتقال
گارسون: چشم
رفت
واقعا حوصلم سر رفته بود گوشیمو در اوردمو رفتم تو اینستا همین طور داشتم کلیپ چرت و پرت نگاه میکردم پیج تارا توی مخاطبام دیدم زدم روش تعجب کردم 106میلیون فالوور داشت واقعا هنگ کردم مگع چی میزاشت؟ رفتم پستاشو نگاه کردم بیشتر درمورد کتابو کتابخونه بود و یه عکسای خفنی از خودش گذاشت و جمله های بسیااااارر قشنگی زیرش نوشته بود حداقل یک ساعت توی پیچش متناش و داستان های کوتاهشو میخوندم خیلی باحال بودن نصف فالووراشم فنای کتابو این چیزا بودن ولی بیشتر از موقعی فالوور جمع کرد که یه عکس از خودش گذاشته بود انگار فن بیلی هم بود چون تمام ژستاش و لباساش شبیه بیلی ایلیش هستن ابمیوه رو خوردم تارا رو دنبال کردم همون دقیقه یه پیام برام اومد
تارا: بیکاری؟
من: چطور
تارا: هیچ همینطور میگم کلاست تموم؟
من: اره راستی چرا انقدر دنبال کننده داری
تارا: خب نمیدونم
من: موقعی که دیدمشون برق از سرم پرید
تارا: دلیل خاصی نداره همون روزی که دانلودش کردم و شمارمو زدم 20نفر دنبالم میکردن با اینکه نه پروف داشتم نه پست
من: اها ولی به نظرم از موقعی زیاد شدن که عکس از خودت گذاشتی
تارا: شاید
من: چطور پیام دادی؟
تارا: با دست😐
من: منظورم اینه که عجیبه که بهم پیام دادی:/
تارا: دیدم دنبال کردی گفتم یه پیامی بدم شوق کنی 😜
من: جمع کن بابا خودشیفته🙄😒
تارا: دلتم بخواد بی لیاقت 😑🚶♀️
من: فعلا نمیخواد
تارا: شب بخیر خدافظ 😐🚶♀️
من: خارج زندگی میکنی که شبه؟
تارا: خدافظ🚶♀️
اخرین بازدید زد گوشیو خاموش کردمو رفتم توی حیاط سوار ماشین شدم رفتم طرف خونع
موقعی که رسیدم به در خونه ریموتو زدمو رفتم داخل موقعی که رفتم داخل خونه گوشیم زنگ خورد ارین بود
من: بنال
ارین: بیشعور
من: بگو
ارین: امروز چطور گذشت
من: همه بچه ها میگفتن که تو خوب نیستی من بمونم جات
ارین: میدونم اینو درس دادی؟
من: واسه اینکه کلاس الکی تموم نشه اره اخراش درس دادم
ارین: ببین یکی از شاگردا که اسمشو یادم رفت مشکل براش پیش اومده بود از سه شنبه میاد دانشگاه
من: باشه ولی اگه اسمشو یادت اومد بگو که صبتش کنم
ارین: باشه کار نداری؟
من: نه خدافظ
ارین: خدافظ
قطع کردمو گرفتم خوابیدم واقعا خسته شده بودم
از زبون تارا:
یهو در اتاقم باز شدو اوا با شوق اومد داخل
من: هووو چته؟
اوا: تارا یه خبر خوب
من: ها
اوا: واااااااییییی میخواد برام خاستگار بیاااااددد
من: برو خودتو خر کن کی تورو میگیره😐
اوا: بیشعور سگ چشت دراد پسره انقدر قشنگه
من: هه الان مث همون کراشت مثل عنه
اوا: گمشووووووو بیا عکسشو ببین
من: اوووو عکسشم داری پس موضوع جدیه
مامانش یهو اومد داخل و گفت
مامان اوا: نه بابا دختر من هوله
اوا: وا نباید شوهر ایندمو ببینم؟
من: په بزار بیاد خاستگاریت اصلا شاید اومد ازت خوشش نیومد
اوا: خیلیم دلش بخواد من به این خشگلی
من: حالا بیا ببینمش
عکسشو با یه شوقی نشونم داد
من: واااااااااییییییی
اوا: دیدی چه خوشگله؟
من: اوا با این سلیقت دنیای منو به گه کشیدی
مامانش زد زیر خنده
اوا: کثافت این کجاش زشته
من: ماغش که عمله
اوا: فدا سرش
من: رژم که زده
اوا: مُده
من: فیلترم که گذاشته
اوا: کی نمیزاره
من: گمشو کلا زشته
حوصلم سر رفته بود رفتم کافه جلوی دانشگاه بوفه به درد نمیخورد
گارسون: چی میل دارید
من: ابمیوه پرتقال
گارسون: چشم
رفت
واقعا حوصلم سر رفته بود گوشیمو در اوردمو رفتم تو اینستا همین طور داشتم کلیپ چرت و پرت نگاه میکردم پیج تارا توی مخاطبام دیدم زدم روش تعجب کردم 106میلیون فالوور داشت واقعا هنگ کردم مگع چی میزاشت؟ رفتم پستاشو نگاه کردم بیشتر درمورد کتابو کتابخونه بود و یه عکسای خفنی از خودش گذاشت و جمله های بسیااااارر قشنگی زیرش نوشته بود حداقل یک ساعت توی پیچش متناش و داستان های کوتاهشو میخوندم خیلی باحال بودن نصف فالووراشم فنای کتابو این چیزا بودن ولی بیشتر از موقعی فالوور جمع کرد که یه عکس از خودش گذاشته بود انگار فن بیلی هم بود چون تمام ژستاش و لباساش شبیه بیلی ایلیش هستن ابمیوه رو خوردم تارا رو دنبال کردم همون دقیقه یه پیام برام اومد
تارا: بیکاری؟
من: چطور
تارا: هیچ همینطور میگم کلاست تموم؟
من: اره راستی چرا انقدر دنبال کننده داری
تارا: خب نمیدونم
من: موقعی که دیدمشون برق از سرم پرید
تارا: دلیل خاصی نداره همون روزی که دانلودش کردم و شمارمو زدم 20نفر دنبالم میکردن با اینکه نه پروف داشتم نه پست
من: اها ولی به نظرم از موقعی زیاد شدن که عکس از خودت گذاشتی
تارا: شاید
من: چطور پیام دادی؟
تارا: با دست😐
من: منظورم اینه که عجیبه که بهم پیام دادی:/
تارا: دیدم دنبال کردی گفتم یه پیامی بدم شوق کنی 😜
من: جمع کن بابا خودشیفته🙄😒
تارا: دلتم بخواد بی لیاقت 😑🚶♀️
من: فعلا نمیخواد
تارا: شب بخیر خدافظ 😐🚶♀️
من: خارج زندگی میکنی که شبه؟
تارا: خدافظ🚶♀️
اخرین بازدید زد گوشیو خاموش کردمو رفتم توی حیاط سوار ماشین شدم رفتم طرف خونع
موقعی که رسیدم به در خونه ریموتو زدمو رفتم داخل موقعی که رفتم داخل خونه گوشیم زنگ خورد ارین بود
من: بنال
ارین: بیشعور
من: بگو
ارین: امروز چطور گذشت
من: همه بچه ها میگفتن که تو خوب نیستی من بمونم جات
ارین: میدونم اینو درس دادی؟
من: واسه اینکه کلاس الکی تموم نشه اره اخراش درس دادم
ارین: ببین یکی از شاگردا که اسمشو یادم رفت مشکل براش پیش اومده بود از سه شنبه میاد دانشگاه
من: باشه ولی اگه اسمشو یادت اومد بگو که صبتش کنم
ارین: باشه کار نداری؟
من: نه خدافظ
ارین: خدافظ
قطع کردمو گرفتم خوابیدم واقعا خسته شده بودم
از زبون تارا:
یهو در اتاقم باز شدو اوا با شوق اومد داخل
من: هووو چته؟
اوا: تارا یه خبر خوب
من: ها
اوا: واااااااییییی میخواد برام خاستگار بیاااااددد
من: برو خودتو خر کن کی تورو میگیره😐
اوا: بیشعور سگ چشت دراد پسره انقدر قشنگه
من: هه الان مث همون کراشت مثل عنه
اوا: گمشووووووو بیا عکسشو ببین
من: اوووو عکسشم داری پس موضوع جدیه
مامانش یهو اومد داخل و گفت
مامان اوا: نه بابا دختر من هوله
اوا: وا نباید شوهر ایندمو ببینم؟
من: په بزار بیاد خاستگاریت اصلا شاید اومد ازت خوشش نیومد
اوا: خیلیم دلش بخواد من به این خشگلی
من: حالا بیا ببینمش
عکسشو با یه شوقی نشونم داد
من: واااااااااییییییی
اوا: دیدی چه خوشگله؟
من: اوا با این سلیقت دنیای منو به گه کشیدی
مامانش زد زیر خنده
اوا: کثافت این کجاش زشته
من: ماغش که عمله
اوا: فدا سرش
من: رژم که زده
اوا: مُده
من: فیلترم که گذاشته
اوا: کی نمیزاره
من: گمشو کلا زشته
۵.۱k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.