چند پارتی
چند پارتی
بیلیارد
پارت اخر
ادمین ویو:
برگشت سمت ات
جیمین:انگار دوست دارن مارو باهم ببینن
فقط لپای ات قرمز تر شد
جیمین خنده ای کرد و روی گونش بوسه ای زد کمرشو صاف کرد و دست اتو گرفت و بلندش کرد ات با تعجب بهش زل زد
جیمین لبخندی زد:نظرت چیه
لرزش دست اتو میتونست حس کنه
بغلش کرد
جیمین:عزیزم مجبور نیستی فقط میخوام نظرتو بدونم بهت قول میدم ناراحت نشم دختر کوچولو
اره... اون واقعا یه دختر کوچول بود با این جسه ی کوچیک که توی بغل جیمین گم شده بود بیلیارد بازی میکرد
عیجان
دیگ نمیتونست خودشو نگه داره محکم زد زیر گریه باورش نمیشد دختر مغرور توی بغلش داره گریه میکنه
ات سعی کرد هق هقاشو خفه کنه
جیمین:بلند گریه کن کوچولوم راحت باش
اولین باری بود که کسی همچین حرفی بهش میزد خودشو باخته بود به گذشتش بلند تر از همهی اوقات گریه کرد
نمیدوست داره با جیمین چی کار میکنه
داره کاری میکنه که خود جیمینم گریش بگیره...
جیمین کنار خودش روی کناپهای نشوندش و صبر کرد تا گریش بند بیاد در این اینجا بود که ات دستاشو دور کمر جیمین حلقه کرد و اونو به خودش فشرد
وقتی اروم تر شد دستاشم شل شد جیمین با یکی از انگشتاش سرشو بلند کرد صورتش بی حال بود و بهش زل زده بود
جیمین:به خاطر منه؟(نگران)
ات:نه فقط...
جیمین:فقط چی؟
ات:من... یه بار...
جیمین:یه بار چی؟بگو عزیزم
ات:سخته که اعتماد کنم... دوباره!
جیمین:دوباره؟ اها فهمیدم تجربهی بدی داری درسته؟
ات:اره(اروم)
جیمین:بهم اعتماد نداری؟
ات:نه اینجوری هم نیس
جیمین:اگه بهم یه فرصت بدی میتوم خودمو بهت ثابت کنم
ات سرشو انداخت پایین بعد از کمی فکر کردن گفت:با...باشه
جیمین سریع یه بوسهی کوتاه بهش زد
ات چشماشو بست و لبخندی زد و خودشو به جیمین فشرد
جیمین بغلش کرد و با دیدن خستگیش حرکتی نکرد تا وقتی که ات به خواب رفت
همونطور که گفتم و بازم میگم داستانی پایانی نداره مگه اینکه روح رو ازش بگیریم ولی روایت ما اینجا تموم میشه...
پایان
بیلیارد
پارت اخر
ادمین ویو:
برگشت سمت ات
جیمین:انگار دوست دارن مارو باهم ببینن
فقط لپای ات قرمز تر شد
جیمین خنده ای کرد و روی گونش بوسه ای زد کمرشو صاف کرد و دست اتو گرفت و بلندش کرد ات با تعجب بهش زل زد
جیمین لبخندی زد:نظرت چیه
لرزش دست اتو میتونست حس کنه
بغلش کرد
جیمین:عزیزم مجبور نیستی فقط میخوام نظرتو بدونم بهت قول میدم ناراحت نشم دختر کوچولو
اره... اون واقعا یه دختر کوچول بود با این جسه ی کوچیک که توی بغل جیمین گم شده بود بیلیارد بازی میکرد
عیجان
دیگ نمیتونست خودشو نگه داره محکم زد زیر گریه باورش نمیشد دختر مغرور توی بغلش داره گریه میکنه
ات سعی کرد هق هقاشو خفه کنه
جیمین:بلند گریه کن کوچولوم راحت باش
اولین باری بود که کسی همچین حرفی بهش میزد خودشو باخته بود به گذشتش بلند تر از همهی اوقات گریه کرد
نمیدوست داره با جیمین چی کار میکنه
داره کاری میکنه که خود جیمینم گریش بگیره...
جیمین کنار خودش روی کناپهای نشوندش و صبر کرد تا گریش بند بیاد در این اینجا بود که ات دستاشو دور کمر جیمین حلقه کرد و اونو به خودش فشرد
وقتی اروم تر شد دستاشم شل شد جیمین با یکی از انگشتاش سرشو بلند کرد صورتش بی حال بود و بهش زل زده بود
جیمین:به خاطر منه؟(نگران)
ات:نه فقط...
جیمین:فقط چی؟
ات:من... یه بار...
جیمین:یه بار چی؟بگو عزیزم
ات:سخته که اعتماد کنم... دوباره!
جیمین:دوباره؟ اها فهمیدم تجربهی بدی داری درسته؟
ات:اره(اروم)
جیمین:بهم اعتماد نداری؟
ات:نه اینجوری هم نیس
جیمین:اگه بهم یه فرصت بدی میتوم خودمو بهت ثابت کنم
ات سرشو انداخت پایین بعد از کمی فکر کردن گفت:با...باشه
جیمین سریع یه بوسهی کوتاه بهش زد
ات چشماشو بست و لبخندی زد و خودشو به جیمین فشرد
جیمین بغلش کرد و با دیدن خستگیش حرکتی نکرد تا وقتی که ات به خواب رفت
همونطور که گفتم و بازم میگم داستانی پایانی نداره مگه اینکه روح رو ازش بگیریم ولی روایت ما اینجا تموم میشه...
پایان
۱.۲k
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.