you for me
پارت ۱۸
چند دقیقه داشتم همینجوری نگاهش میکردم تا مطمئن شم وارد خونه شده. بعد راهم رو کشیدم و به سمت خونه حرکت کردم.
ویو فلیکس
هیونجین...برام مثل فرشته نجاته...از وقتی باهاش اشنا شدم تونستم دوباره لبخند بزنم...
زنگ در رو زدم. منتظر موندم تا کسی در رو باز کنه اما کسی نیومد. دوباره زنگ زدم. منتظر بودم ، که یهو صدای جیغ مامانم رو شنیدم. لعنتی داره باهاش چیکار میکنه؟! نمیدونستم چیکار کنم که یهو یادم اومد کلید دارم. سریع کلیدم رو از کیفم برداشتم و در رو باز کردم. مامان با صورت قرمز روی زمین افتاده بود و عصبانی بود و داشت گریه میکرد. بابا بالای سرش وایساده بود عصبانی بود.
سریع رفتم پیش مامانم و کنارش نشستم.
فلیکس: م-مامان خوبی؟!
امیلی: اره پسرم خوبم...فقط بابات امروز وحشی شده.
پیتر: خفه شو!
دستش رو به سمتش اورد تا دوباره بزنتش ، که صورتم رو جلوش گرفتم و مانعش شدم. سوزش بدی روی صورتم احساس کردم.
امیلی: فلیکس..فلیکس!
اشکام اروم شروع به ریختن کردن. مامانم بلند شد و کنار نشست و بغل کرد.
امیلی: هیس اشکال نداره پسرم...تو چته اخه روانی!
بابام ، با عصبانیت از اونارو ول کرد و به داخل اتاق رفت و در رو محکم بست. صدای در ، باعث شد کمی بلرزم.
مامانم ، موهامو نوازش میکرد و سعی میکرد ارومم کنه.
امیلی: فلیکس...پسر قشگنم...اشکال نداره خب؟
جای او سیلی هنوز میسوخت..مطمئن بودم کبود شده.
فلیکس: م-مامان..چ-چرا..ب-بابا ای-اینجوری بود؟
امیلی: هیچی پسرم هیچی نبود مثل همیشه عصبانی بود..فقط امروز یکم بیشتر.
فلیکس: م-مامان..خو-خودت..خوبی؟
امیلی: اره پسرم من خوبم..میخوای بری استراحت کنی؟
فلیکس: ا-اره.
از جام بلند شدم و به داخل اتاقم رفتم. سویشرت هیونجین رو در اوردم و روی میز گذاشتم تا فردا بهش پسش بدم. روی تخت نشستم. قطره های اشک ، بی وقفه ولی اروم از چشمام پایین میومدن. نگاهی به خودم داخل اینه کردم. همونطور که حدس میزدم ، جاش کبود شده بود. اخه چجوری انقدر محکم زد؟ اروم سعی کردم نوازشش کنم ، اما تا دستم بهش می خورد دردم میگرفت و " آیی " زیر لب میگفتم.
روی تخت دراز کشیدم. پتو رو روی خودم انداختم. چشمان رو بستم ، تا حداقل با خوابیدن اروم بشم.
ویو هیونجین
به خونه رسیدم. با کلید در خونه رو باز کردم و وارد شدم. مامان و بابا خونه بودن.
لینا: سلام پسرم..خوش اومدی.
هیونجین: سلام مامان..کی برگشتین؟
لینا: یه دو ساعتی میشه.
هیونجین: بابا کجاست؟
لینا: رفته حموم.
هیونجین: اها باشه.
به داخل اتاقم رفتم. کیفم رو روی صندلی گذاشتم و لباسام رو عوض کردم. همش به فلیکس فکر میکردم. نمیتونستم از فکر کردن بهش دست بردارم. یعنی الان داره چیکار میکنه؟ حالش خوبه؟
چند دقیقه داشتم همینجوری نگاهش میکردم تا مطمئن شم وارد خونه شده. بعد راهم رو کشیدم و به سمت خونه حرکت کردم.
ویو فلیکس
هیونجین...برام مثل فرشته نجاته...از وقتی باهاش اشنا شدم تونستم دوباره لبخند بزنم...
زنگ در رو زدم. منتظر موندم تا کسی در رو باز کنه اما کسی نیومد. دوباره زنگ زدم. منتظر بودم ، که یهو صدای جیغ مامانم رو شنیدم. لعنتی داره باهاش چیکار میکنه؟! نمیدونستم چیکار کنم که یهو یادم اومد کلید دارم. سریع کلیدم رو از کیفم برداشتم و در رو باز کردم. مامان با صورت قرمز روی زمین افتاده بود و عصبانی بود و داشت گریه میکرد. بابا بالای سرش وایساده بود عصبانی بود.
سریع رفتم پیش مامانم و کنارش نشستم.
فلیکس: م-مامان خوبی؟!
امیلی: اره پسرم خوبم...فقط بابات امروز وحشی شده.
پیتر: خفه شو!
دستش رو به سمتش اورد تا دوباره بزنتش ، که صورتم رو جلوش گرفتم و مانعش شدم. سوزش بدی روی صورتم احساس کردم.
امیلی: فلیکس..فلیکس!
اشکام اروم شروع به ریختن کردن. مامانم بلند شد و کنار نشست و بغل کرد.
امیلی: هیس اشکال نداره پسرم...تو چته اخه روانی!
بابام ، با عصبانیت از اونارو ول کرد و به داخل اتاق رفت و در رو محکم بست. صدای در ، باعث شد کمی بلرزم.
مامانم ، موهامو نوازش میکرد و سعی میکرد ارومم کنه.
امیلی: فلیکس...پسر قشگنم...اشکال نداره خب؟
جای او سیلی هنوز میسوخت..مطمئن بودم کبود شده.
فلیکس: م-مامان..چ-چرا..ب-بابا ای-اینجوری بود؟
امیلی: هیچی پسرم هیچی نبود مثل همیشه عصبانی بود..فقط امروز یکم بیشتر.
فلیکس: م-مامان..خو-خودت..خوبی؟
امیلی: اره پسرم من خوبم..میخوای بری استراحت کنی؟
فلیکس: ا-اره.
از جام بلند شدم و به داخل اتاقم رفتم. سویشرت هیونجین رو در اوردم و روی میز گذاشتم تا فردا بهش پسش بدم. روی تخت نشستم. قطره های اشک ، بی وقفه ولی اروم از چشمام پایین میومدن. نگاهی به خودم داخل اینه کردم. همونطور که حدس میزدم ، جاش کبود شده بود. اخه چجوری انقدر محکم زد؟ اروم سعی کردم نوازشش کنم ، اما تا دستم بهش می خورد دردم میگرفت و " آیی " زیر لب میگفتم.
روی تخت دراز کشیدم. پتو رو روی خودم انداختم. چشمان رو بستم ، تا حداقل با خوابیدن اروم بشم.
ویو هیونجین
به خونه رسیدم. با کلید در خونه رو باز کردم و وارد شدم. مامان و بابا خونه بودن.
لینا: سلام پسرم..خوش اومدی.
هیونجین: سلام مامان..کی برگشتین؟
لینا: یه دو ساعتی میشه.
هیونجین: بابا کجاست؟
لینا: رفته حموم.
هیونجین: اها باشه.
به داخل اتاقم رفتم. کیفم رو روی صندلی گذاشتم و لباسام رو عوض کردم. همش به فلیکس فکر میکردم. نمیتونستم از فکر کردن بهش دست بردارم. یعنی الان داره چیکار میکنه؟ حالش خوبه؟
۲.۷k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.