P6
P6
ویو هوسوک
بیدار شدم تو بغل جیمین بودم آروم از بغلش بیرون اومدم و به سمت کافه رفتم
ویو یونگی
بیدار شدم رو تخت جین بودم اما اون نبود فکر کنم رفته کافه
منم رفتم حموم یه دست لباس از لباسای جین هیونگو پوشیدم رفتم بیرون...
داشتم به سمت کافه میرفتم که یاد دیشب افتادم... بغض گلومو گرفت...
بالاخره رسیدم به کافه هوسوکم داشت برای مردمی که اونجا بودن غذا میبرد
منو نادیده ام میگرفت و این باعث میشد قلبم هر لحظه بیشتر از قبل بشکنه
یونگی:سلام
جین:س.. سلام
هوسوکم جوابی نداد و به جین گفت:من دیگه کارم تموم شد میرم
با ذوق رفت سر میز اون پسره جیمین
اون مردک دستشو گرفت...اره...دستایی که مال من بودو گرفت...
دستامو مشت کردم جلو دهنم گذاشتم تا صدای هق هقم در نیاد
جین هیونگ بغلم کردو اشکامو پاک کرد
جین:هیش پسر تو باید قوی باشی....
یونگی هق هق زنان گفت:عوهوم هق...میدونم هیونگ
جین:میخوای استراحت کنی...؟!
یونگی:میتونم؟!
جین با لبخند :عوهوم
یونگی:مرسی..
از در رفتم بیرون و تا آخرین لحظه نگاهمو از روی اون دوتا برنداشتم
رفتم لب دریا چندتا صدف برداشتم
و رفتم بالای تپه ها و ب یکی از نخل ها تکیه دادم
به صدفا زل زده بودم
فلش بک اوایل که یونگی و هوسوک اومدن اینجا:
هوسوک:عایشش یونگیییی پام درد گرفت
یونگی ترسید و سریع رفت پیش هوسوک
یونگی:عایش بچه چرا مراقب نیستی
هوسوک لبخند شیطانی زد و دستشو وارد آب دریا کرد و ریخت رو یونگی( یونگی از خیس شدن متنفره)
یونگی:عااا.. عااا چیکار کردییی
هوسوک فرار کرد:واییی ماماننننن
یونگی:اگه دستم بهت نرسهههه
یونگی بالاخره رسید به هوسوک و براید استایل بغلش کرد هوسوک ترسید و دستاشو دور گردن یونگی حلقه کرد تا نیفته تو چشمای هم زل زدن
بعد چند ثانیه یونگی با هوسوک رفت زیر آب
بعد از کلی آب بازی به بالای تپه رفتن و ....کنار نخلا باهم رقصیدن:))))))
( وووییی ننه)
هوسوک رو به دریا داد زد:یونگیییی شییییی
یونگی هم رو به دریا داد زد:بلهههههه هوسوکیییییی
هوسوک:خیلی دوست دارم رفییییقققققق
یونگی:من بیشترررررررر
_________________
اشکککک فراواننننಥ_ಥ
ویو هوسوک
بیدار شدم تو بغل جیمین بودم آروم از بغلش بیرون اومدم و به سمت کافه رفتم
ویو یونگی
بیدار شدم رو تخت جین بودم اما اون نبود فکر کنم رفته کافه
منم رفتم حموم یه دست لباس از لباسای جین هیونگو پوشیدم رفتم بیرون...
داشتم به سمت کافه میرفتم که یاد دیشب افتادم... بغض گلومو گرفت...
بالاخره رسیدم به کافه هوسوکم داشت برای مردمی که اونجا بودن غذا میبرد
منو نادیده ام میگرفت و این باعث میشد قلبم هر لحظه بیشتر از قبل بشکنه
یونگی:سلام
جین:س.. سلام
هوسوکم جوابی نداد و به جین گفت:من دیگه کارم تموم شد میرم
با ذوق رفت سر میز اون پسره جیمین
اون مردک دستشو گرفت...اره...دستایی که مال من بودو گرفت...
دستامو مشت کردم جلو دهنم گذاشتم تا صدای هق هقم در نیاد
جین هیونگ بغلم کردو اشکامو پاک کرد
جین:هیش پسر تو باید قوی باشی....
یونگی هق هق زنان گفت:عوهوم هق...میدونم هیونگ
جین:میخوای استراحت کنی...؟!
یونگی:میتونم؟!
جین با لبخند :عوهوم
یونگی:مرسی..
از در رفتم بیرون و تا آخرین لحظه نگاهمو از روی اون دوتا برنداشتم
رفتم لب دریا چندتا صدف برداشتم
و رفتم بالای تپه ها و ب یکی از نخل ها تکیه دادم
به صدفا زل زده بودم
فلش بک اوایل که یونگی و هوسوک اومدن اینجا:
هوسوک:عایشش یونگیییی پام درد گرفت
یونگی ترسید و سریع رفت پیش هوسوک
یونگی:عایش بچه چرا مراقب نیستی
هوسوک لبخند شیطانی زد و دستشو وارد آب دریا کرد و ریخت رو یونگی( یونگی از خیس شدن متنفره)
یونگی:عااا.. عااا چیکار کردییی
هوسوک فرار کرد:واییی ماماننننن
یونگی:اگه دستم بهت نرسهههه
یونگی بالاخره رسید به هوسوک و براید استایل بغلش کرد هوسوک ترسید و دستاشو دور گردن یونگی حلقه کرد تا نیفته تو چشمای هم زل زدن
بعد چند ثانیه یونگی با هوسوک رفت زیر آب
بعد از کلی آب بازی به بالای تپه رفتن و ....کنار نخلا باهم رقصیدن:))))))
( وووییی ننه)
هوسوک رو به دریا داد زد:یونگیییی شییییی
یونگی هم رو به دریا داد زد:بلهههههه هوسوکیییییی
هوسوک:خیلی دوست دارم رفییییقققققق
یونگی:من بیشترررررررر
_________________
اشکککک فراواننننಥ_ಥ
۱۰.۲k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.