پارت۲۸فیک:جرقه عشق
اونقدرمست بودم که تلوتلو راه میرفتم ،از پله ها پایین میرفتم ودستم به نردهها بود که نیافتم،بلاخره از بار خارج شدم ورفتم سمت ماشین ودرو باز کردم ونشستم پشت فرمون وبا همون حالت شروع به رانندگی کردم.
از شدت مستی هیچی برام مهم نبود،همه آدمارو میدیدم که داشتن به خاطر سرعت زیادم بهم تذکر میدادن ،ولی بازم برام مهم نبود،یا بهتر بگم،چیزیو حس نمیکردم
پامو گذاشتم رو گاز وسرعتم رو زیادتر کردم،الان فقط دلم میخاس باسرعت زیاد رانندگی کنم.باسرعت از همه ماشین ها سبقت میگرفتم،ومیرفتم که یهو با سرعت تموم زدم به یه ماشین واز جاده خارج شدم وماشین چپ کردوسرم محکم کوبیده شدبه در،وسرم شکست
همه جام خونی شده بود،فقط کمی هوشیاربودم،آدم هارو میدیدم که داشتن سراسیمه به سمتم میومدن
واقعا دارم میمیرم؟
اگه این اخرین لحظاتمه،دلم فقط میخاد به جای این همه آدم فقط یه نفر اینجا بود،فقط یه نفر
ات،کاش برا اخرین بارم که شده میدیدمش..
همینطوری ازم خون میرفت ودیگه کم کم هوشیاریمو از دست دادم وچشام سیاهی رفت.......
ویو ات:
از خواب بیدار شدم،ولی کوک کنارم نبود،بلند شدم ونشستم که یهو چشمم به کاغذی که رو میز بود افتاد ،بازش کردم نوشته بود
+دختر تنبل،بلاخره بیدار شدی؟
من یه کاری برام پیش اومد باید میرفتم،ببخشید که تنهات گذاشتم،قول میدم وقتی برگشتم جبران کنم،راستی عشقم برا شام منتظر من نمون من دیر میام،باشه؟
خیلی دوست دارم ومیبوسمت
یه لبخندی زدم ودست خطش رو بوسیدم وبعد کاغذ رو گذاشتم رو میز واز اتاق خارج شدم،آروم از پله ها اومدم پایین وسمت آشپزخونه رفتم،خدمتکارا مشغول کارشون بودن.
رفتم آشپزخونه ،همه بهم سلام کردن،منم سلام کردم ورفتم سمت آجوما وازش خواستم تا اجازه بده یه کیک برا کوک درس کنم،آجوما هم موافقت کرد ومنم خوشحال شدم وآستین هامو بالا زدم وشروع کردم.....
.
.
ممنونم به خاطر حمایت هاتون💋💋
برا پارت بعدی۱۱تا لایک میخام
برسونیدتا زود بزارم😘
از شدت مستی هیچی برام مهم نبود،همه آدمارو میدیدم که داشتن به خاطر سرعت زیادم بهم تذکر میدادن ،ولی بازم برام مهم نبود،یا بهتر بگم،چیزیو حس نمیکردم
پامو گذاشتم رو گاز وسرعتم رو زیادتر کردم،الان فقط دلم میخاس باسرعت زیاد رانندگی کنم.باسرعت از همه ماشین ها سبقت میگرفتم،ومیرفتم که یهو با سرعت تموم زدم به یه ماشین واز جاده خارج شدم وماشین چپ کردوسرم محکم کوبیده شدبه در،وسرم شکست
همه جام خونی شده بود،فقط کمی هوشیاربودم،آدم هارو میدیدم که داشتن سراسیمه به سمتم میومدن
واقعا دارم میمیرم؟
اگه این اخرین لحظاتمه،دلم فقط میخاد به جای این همه آدم فقط یه نفر اینجا بود،فقط یه نفر
ات،کاش برا اخرین بارم که شده میدیدمش..
همینطوری ازم خون میرفت ودیگه کم کم هوشیاریمو از دست دادم وچشام سیاهی رفت.......
ویو ات:
از خواب بیدار شدم،ولی کوک کنارم نبود،بلند شدم ونشستم که یهو چشمم به کاغذی که رو میز بود افتاد ،بازش کردم نوشته بود
+دختر تنبل،بلاخره بیدار شدی؟
من یه کاری برام پیش اومد باید میرفتم،ببخشید که تنهات گذاشتم،قول میدم وقتی برگشتم جبران کنم،راستی عشقم برا شام منتظر من نمون من دیر میام،باشه؟
خیلی دوست دارم ومیبوسمت
یه لبخندی زدم ودست خطش رو بوسیدم وبعد کاغذ رو گذاشتم رو میز واز اتاق خارج شدم،آروم از پله ها اومدم پایین وسمت آشپزخونه رفتم،خدمتکارا مشغول کارشون بودن.
رفتم آشپزخونه ،همه بهم سلام کردن،منم سلام کردم ورفتم سمت آجوما وازش خواستم تا اجازه بده یه کیک برا کوک درس کنم،آجوما هم موافقت کرد ومنم خوشحال شدم وآستین هامو بالا زدم وشروع کردم.....
.
.
ممنونم به خاطر حمایت هاتون💋💋
برا پارت بعدی۱۱تا لایک میخام
برسونیدتا زود بزارم😘
۴.۱k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.