موسیقی عشق P20
ویو رز
چشمامو باز کردم...توی یه اتاقی بودم که اندازه ی دوتا سوئیت آپارتمان می شد...یه نگاه به چپ و راستم که کردم یهو با جونگکوک مواجه شدم که سمت راستم بود...اون حتما تا الان فهمیده بود که من کیم...اشک تو چشام جمع شد....ترسیده بودم....از اینکه دوباره تنها بشم....کسی رو نداشته باشم که سمو بزارم رو سینش و از دردام بگم....با صدایی که از ته گلوم در میومد تمام زورمو زدم که سعی کنم صداش کنم....به خاطر جیغایی که از درد کشیدم دیگه صدایی برام نموده
رز:ک...کوک(بغض و اشک)
ویو کوک
رسیدیم عمارت که دکتری که تهیونگ فرستاده بود هم حاظر بود....با سر بهش اشاره کردم که بیاد....از پله ها رفتم بالا که برم سمت اتاقم ولی کاملا نگاه های متعجب خدمتکار و بادیگاردا د بقیه رو روی خودم حس کنم...چون این اولین باریه که من یه دختر رو میارم خونم....چون فقط ته و بقیه اجازه دارن بیان(اعضا)
رز رو گذاشتم رو تخت که دکتر بلافاصله کارشو شروع کرد....اون زخما یکی از یکی عمیق تر بودن....همون موقع بود که دوباره قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر شد...و همین طور قطره های بعدی....
پرش زمانی به نیم ساعت بعد
نشسته بودم روی صندلی و دقیق کارای دکتر رو بررسی می کردم که مبادا کاری رو اشتباه انجام بده
دکتر:آقای جئون من کارم تموم شد....فقط یه لطف کنید نزارید که ایشون اینجور آسیب ببینن....زخ هاشون شدیدا عمیق بودن
کوک:ممنون می تونید برید(سرد)
دکتر: با اجازه
وقتی رفت رفتم پایین تخت نشستم....سرمو با دستام گرفتم و فقط سعی کردم فکر کنم....برای تصمیم گیری....زندگی با اون یا بدون اون....داشتم به این فکر می کردم که یعنی همش تا الان الکی بوده؟اون همه جریانایی که برام تعریف کرد....خاطره های شیرینی که ساخت....که یاد اون پیامی که به چانگ وو توی گوشیش داده بود افتادم.
...هر بلایی دوست داری سرم بیار ولی من اونو نمی کشم...(همین بود دیگه؟اگه نبود خودتون برید بخونید وظیفه ی من نیست یاد آوری کنم😀👍)
مرداب فکرم داشت منو بیشتر توی خودش میکشید و هی بیشتر و بیشتر سرمو داخل دستام فرو میبردم....که صدایی من رو از خفگی ذهنی نجات داد....اون همیشه فرشته ی زندگی من بوده....هست و خواهد بود....چون هر دفعه اونه که نجاتم میده نه من
رز:ک...کوک(بغض و گریه)
همون موقع بلافاصله بدون اینکه به کاراش فکر کنم بغلش کردم.
رز:کوک منو ببخش....میدونم که قلبتو شکستم....من مجبور بودم....ولی بازم نمی خواستم که....(گریههههه)
کوک:ششش....ساکت....الان فقط از زنده بودنت خوشحال باشم....بعدا در موردش حرف می زنیم
گریش آروم تر شد ولی بازم صدای بغضش میومد....تا یه مدت تو بغلم بود که صدای نفساش منظم شد....آروم دوباره خوابوندمش روی تخت خودمم اونورش خوابیدم و به صورت غرق در خوابش خیره شدم....که با خودم گفتم
کوک: حالا که فکرشو میکنم....اگه تو منو بکشی....تیکه تیکه کنی...به هزار جور زجرم بدی من هیچ وقت هیچ چیزی ازت به دل نمی گیرم....چون اگه بخوامم نمی تونم(لبخندی کمرنگ و با صدایی آروم)
شروط
لایک:۱۳
کامنت:۴
این پارت یخورده کم شد دیگه شرمنده🙃❤
چشمامو باز کردم...توی یه اتاقی بودم که اندازه ی دوتا سوئیت آپارتمان می شد...یه نگاه به چپ و راستم که کردم یهو با جونگکوک مواجه شدم که سمت راستم بود...اون حتما تا الان فهمیده بود که من کیم...اشک تو چشام جمع شد....ترسیده بودم....از اینکه دوباره تنها بشم....کسی رو نداشته باشم که سمو بزارم رو سینش و از دردام بگم....با صدایی که از ته گلوم در میومد تمام زورمو زدم که سعی کنم صداش کنم....به خاطر جیغایی که از درد کشیدم دیگه صدایی برام نموده
رز:ک...کوک(بغض و اشک)
ویو کوک
رسیدیم عمارت که دکتری که تهیونگ فرستاده بود هم حاظر بود....با سر بهش اشاره کردم که بیاد....از پله ها رفتم بالا که برم سمت اتاقم ولی کاملا نگاه های متعجب خدمتکار و بادیگاردا د بقیه رو روی خودم حس کنم...چون این اولین باریه که من یه دختر رو میارم خونم....چون فقط ته و بقیه اجازه دارن بیان(اعضا)
رز رو گذاشتم رو تخت که دکتر بلافاصله کارشو شروع کرد....اون زخما یکی از یکی عمیق تر بودن....همون موقع بود که دوباره قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر شد...و همین طور قطره های بعدی....
پرش زمانی به نیم ساعت بعد
نشسته بودم روی صندلی و دقیق کارای دکتر رو بررسی می کردم که مبادا کاری رو اشتباه انجام بده
دکتر:آقای جئون من کارم تموم شد....فقط یه لطف کنید نزارید که ایشون اینجور آسیب ببینن....زخ هاشون شدیدا عمیق بودن
کوک:ممنون می تونید برید(سرد)
دکتر: با اجازه
وقتی رفت رفتم پایین تخت نشستم....سرمو با دستام گرفتم و فقط سعی کردم فکر کنم....برای تصمیم گیری....زندگی با اون یا بدون اون....داشتم به این فکر می کردم که یعنی همش تا الان الکی بوده؟اون همه جریانایی که برام تعریف کرد....خاطره های شیرینی که ساخت....که یاد اون پیامی که به چانگ وو توی گوشیش داده بود افتادم.
...هر بلایی دوست داری سرم بیار ولی من اونو نمی کشم...(همین بود دیگه؟اگه نبود خودتون برید بخونید وظیفه ی من نیست یاد آوری کنم😀👍)
مرداب فکرم داشت منو بیشتر توی خودش میکشید و هی بیشتر و بیشتر سرمو داخل دستام فرو میبردم....که صدایی من رو از خفگی ذهنی نجات داد....اون همیشه فرشته ی زندگی من بوده....هست و خواهد بود....چون هر دفعه اونه که نجاتم میده نه من
رز:ک...کوک(بغض و گریه)
همون موقع بلافاصله بدون اینکه به کاراش فکر کنم بغلش کردم.
رز:کوک منو ببخش....میدونم که قلبتو شکستم....من مجبور بودم....ولی بازم نمی خواستم که....(گریههههه)
کوک:ششش....ساکت....الان فقط از زنده بودنت خوشحال باشم....بعدا در موردش حرف می زنیم
گریش آروم تر شد ولی بازم صدای بغضش میومد....تا یه مدت تو بغلم بود که صدای نفساش منظم شد....آروم دوباره خوابوندمش روی تخت خودمم اونورش خوابیدم و به صورت غرق در خوابش خیره شدم....که با خودم گفتم
کوک: حالا که فکرشو میکنم....اگه تو منو بکشی....تیکه تیکه کنی...به هزار جور زجرم بدی من هیچ وقت هیچ چیزی ازت به دل نمی گیرم....چون اگه بخوامم نمی تونم(لبخندی کمرنگ و با صدایی آروم)
شروط
لایک:۱۳
کامنت:۴
این پارت یخورده کم شد دیگه شرمنده🙃❤
۸۵۹
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.