○وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه●pt32
ویو ا.ت
امروز میریم دنبال سرنخ هایی که جمع کردیم، الان ساعت هفته، خستممم
ا.ت:
نمیشه آخه دیرتر بریم؟!
کاراگاه یوشیدا:
نه، نمیشه
ا.ت:
عووووف
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
بعد از کلی اینو اونو کردن فهمیدیم که داکو خارج از کشور رفته، وای واقعا خسته شدم، وای خیلی طول کشید تا بفهمیم، از ساعت هفت تا دوازده بیرون بودیم!!
رسیدیم خونه، یوشیدا رفت تو اتاقش، منم همینطور، پریدم رو تخت، لباسامو در نیاوردم و نشستم فکر کردم، پلیسا هنوز دارن رو پرونده کار میکنن ولی حس میکنم زیاد جدی نمیگیرنش، سه چهار باری رفتم پیگیری کردم حتی انعام هم دادم ولی خوب قبول نکردن. درگیر پرونده های مهم ترن.دراز کشیدم و رفتم تو فکر، خیلی دلم میخواد جیمین رو بغل کنم ولی خوب کار از کار گذشته، ولی حس اینکه جیمین مرده رو ندارم، امیدوارم اینجوری باشه، اشکام بی اختیار سرازیر میشدن ،چشامو رو هم گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد(تو همه فیکا اینجوریه)
"صبح"
بیدار شدم ، بدنم درد میکرد، تو آینه خودمو دیدم...لباسامو در نیاورده بودم🤦🏻♀️
رفتم پایین صبحانه درست کردم و چیدم رو میز، یکم بعد یوشیدا اومد پایین.
ا.ت:
صبح بخیر
کاراگاه یوشیدا:
صبح شما هم بخیر
ا.ت:
عاااا یوشیدا! با من راحت صحبت کن
کاراگاه یوشیدا:
هنوز صبح شروع نشده، من که چیزی نگفتم
ا.ت:
مهم نیست، با من راحت حرف بزن
کاراگاه یوشیدا:
اگه اینجوری دوس داری باشه.
صبحونه رو خوردیم و یوشیدا رفت تو حیاط، رفتم یواشکی دید زدم، داشت پرونده رو میخوند، یه لبخند زدم و رفتم تو اتاقم، کلی کار داشتم.
.فردا.
"ظهر"
ا.ت:
یوشیدا خواهش میکنم! دیگه نمیتونم!!
کاراگاه یوشیدا:
نه نمیتونی این کارو کنی، ممکنه دوباره پیداش بشه!!
ا.ت:
دیگه نمیتونم نگم، شاید کمکمون کردن!
کاراگاه یوشیدا:
من به خاطر خودت میگم، نگو خیلی بد میشه! ممکنه حی به خودشم بگن!
ا.ت:
نهه! اونا همچین کاری نمیکنن!
کاراگاه یوشیدا:
ا.ت بس کن! ممکنه پرونده رو خراب کنی! از من گفتن بود، من دارم وظیفم رو انجام میدم!
با خشم و عصبانیت نگام میکرد ، برگشت و رفت تو اتاقش و درو بست.
منم دیگه نمیکشیدم، دوست نداشتم انقدر همه چیز رو ازشون مخفی کنم. آماده شدم و از اتاق اومدم بیرون، رفتم سوار ماشین شدم و رفتم.
زنگ زدم به یونسوک:
_الو، سلام ا.ت
سلام یونسوک، چطوری؟ دارم میام خونتون_
_خونه ی ما؟ من خونه نیستم مرکز خریدم
کدوم مرکز خرید بگو بیام اونجا_
_من مرکز خرید ..... هستم، طبقه ی چهار ، همونجایی کهابشار رو سقف داره(واقعا یه همچین جایی تو کره هست، مطمئن نیستم تو سئول باشه)
آها باشه دارم میام_
گاز دادم و رفتم.
ا.ت:
سلام یونسوک
یونسوک:
سلام ا.ت، چی شد یادی از ما کردی؟
ا.ت:
*خندیدن* هیچی اومدم ببینمت
رفتیم یه فضای باز نشستیم.
یونسوک:
اوه اوه تازه یادم اومد، از جیمین چه خبر، از رابطتون؟
ا.ت:
برای این اومدم، متاسفم که بهت نگفتم، اومدم بهت بگم.
یونسوک:
چی؟ چیشده؟ رابطتون خراب شده؟
ا.ت:
نه *کل داستان رو گفت* ، متاسفم که بهت نگفتم.
یونسوک:
ببینم همش یه شوخی بود؟ درسته؟!
ا.ت:
نه، معلومه که نه، خواهش میکنم به کسی نگو.
یونسوک:
به کانگهو چی؟ به چانیِونگ؟؟؟ اینا باید بدونن!
ا.ت:
به کانگهو بگو، آخه دوست صمیمیشه، بهش بگو به کسی نگه، خواهش
یونسوک:
عااا ا.ت باورم نمیشه، همش تقصیر منه، من بودم گفتم به بچه ها بگو🥺
همدیگه رو بغل کردیم و من رفتم...رسیدم خونه.
کاراگاه یوشیدا:
ا.ت! کجا بودی؟؟
ا.ت:
بیرون
کاراگاه یوشیدا:
پیش کی بودی؟
ا.ت:
رفته بودم مرکز خرید
از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاق...شب شد رفتم شام پختم و خوردیم، رفتیم تو اتاقامون، مسواکم رو زدم و یه لباس راحتی پوشیدم و پریدم رو تخت و گفتم.....آخییییییش.....گوشیمو برداشتم و مشغول شدم، یه ساعتی گذشت که یه چیزی حس کردم، رو گردنم، میلرزید، حس کردم یه دستگاه بهم وصله که یکدفعه، یه برقی بدنم رو گرفتم، خیلی درد داشت ولی چی بود! افتادم رو تختم، فرکانسش برق اتاقم رو قطع کرد، فقط چشام باز بود اونم یه کوچولو، به زور داشتم فکر میکردم، بدنم رو نمیتونستم حرکت بدم که شنیدم یه کسی از پنجره وارد اتاق شد
یارو:
سلام ا.ت😈
میدونستی هر وقت لایک میکنی و کامنت میدی جون میگیرم؟🥺❤💫
امروز میریم دنبال سرنخ هایی که جمع کردیم، الان ساعت هفته، خستممم
ا.ت:
نمیشه آخه دیرتر بریم؟!
کاراگاه یوشیدا:
نه، نمیشه
ا.ت:
عووووف
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
بعد از کلی اینو اونو کردن فهمیدیم که داکو خارج از کشور رفته، وای واقعا خسته شدم، وای خیلی طول کشید تا بفهمیم، از ساعت هفت تا دوازده بیرون بودیم!!
رسیدیم خونه، یوشیدا رفت تو اتاقش، منم همینطور، پریدم رو تخت، لباسامو در نیاوردم و نشستم فکر کردم، پلیسا هنوز دارن رو پرونده کار میکنن ولی حس میکنم زیاد جدی نمیگیرنش، سه چهار باری رفتم پیگیری کردم حتی انعام هم دادم ولی خوب قبول نکردن. درگیر پرونده های مهم ترن.دراز کشیدم و رفتم تو فکر، خیلی دلم میخواد جیمین رو بغل کنم ولی خوب کار از کار گذشته، ولی حس اینکه جیمین مرده رو ندارم، امیدوارم اینجوری باشه، اشکام بی اختیار سرازیر میشدن ،چشامو رو هم گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد(تو همه فیکا اینجوریه)
"صبح"
بیدار شدم ، بدنم درد میکرد، تو آینه خودمو دیدم...لباسامو در نیاورده بودم🤦🏻♀️
رفتم پایین صبحانه درست کردم و چیدم رو میز، یکم بعد یوشیدا اومد پایین.
ا.ت:
صبح بخیر
کاراگاه یوشیدا:
صبح شما هم بخیر
ا.ت:
عاااا یوشیدا! با من راحت صحبت کن
کاراگاه یوشیدا:
هنوز صبح شروع نشده، من که چیزی نگفتم
ا.ت:
مهم نیست، با من راحت حرف بزن
کاراگاه یوشیدا:
اگه اینجوری دوس داری باشه.
صبحونه رو خوردیم و یوشیدا رفت تو حیاط، رفتم یواشکی دید زدم، داشت پرونده رو میخوند، یه لبخند زدم و رفتم تو اتاقم، کلی کار داشتم.
.فردا.
"ظهر"
ا.ت:
یوشیدا خواهش میکنم! دیگه نمیتونم!!
کاراگاه یوشیدا:
نه نمیتونی این کارو کنی، ممکنه دوباره پیداش بشه!!
ا.ت:
دیگه نمیتونم نگم، شاید کمکمون کردن!
کاراگاه یوشیدا:
من به خاطر خودت میگم، نگو خیلی بد میشه! ممکنه حی به خودشم بگن!
ا.ت:
نهه! اونا همچین کاری نمیکنن!
کاراگاه یوشیدا:
ا.ت بس کن! ممکنه پرونده رو خراب کنی! از من گفتن بود، من دارم وظیفم رو انجام میدم!
با خشم و عصبانیت نگام میکرد ، برگشت و رفت تو اتاقش و درو بست.
منم دیگه نمیکشیدم، دوست نداشتم انقدر همه چیز رو ازشون مخفی کنم. آماده شدم و از اتاق اومدم بیرون، رفتم سوار ماشین شدم و رفتم.
زنگ زدم به یونسوک:
_الو، سلام ا.ت
سلام یونسوک، چطوری؟ دارم میام خونتون_
_خونه ی ما؟ من خونه نیستم مرکز خریدم
کدوم مرکز خرید بگو بیام اونجا_
_من مرکز خرید ..... هستم، طبقه ی چهار ، همونجایی کهابشار رو سقف داره(واقعا یه همچین جایی تو کره هست، مطمئن نیستم تو سئول باشه)
آها باشه دارم میام_
گاز دادم و رفتم.
ا.ت:
سلام یونسوک
یونسوک:
سلام ا.ت، چی شد یادی از ما کردی؟
ا.ت:
*خندیدن* هیچی اومدم ببینمت
رفتیم یه فضای باز نشستیم.
یونسوک:
اوه اوه تازه یادم اومد، از جیمین چه خبر، از رابطتون؟
ا.ت:
برای این اومدم، متاسفم که بهت نگفتم، اومدم بهت بگم.
یونسوک:
چی؟ چیشده؟ رابطتون خراب شده؟
ا.ت:
نه *کل داستان رو گفت* ، متاسفم که بهت نگفتم.
یونسوک:
ببینم همش یه شوخی بود؟ درسته؟!
ا.ت:
نه، معلومه که نه، خواهش میکنم به کسی نگو.
یونسوک:
به کانگهو چی؟ به چانیِونگ؟؟؟ اینا باید بدونن!
ا.ت:
به کانگهو بگو، آخه دوست صمیمیشه، بهش بگو به کسی نگه، خواهش
یونسوک:
عااا ا.ت باورم نمیشه، همش تقصیر منه، من بودم گفتم به بچه ها بگو🥺
همدیگه رو بغل کردیم و من رفتم...رسیدم خونه.
کاراگاه یوشیدا:
ا.ت! کجا بودی؟؟
ا.ت:
بیرون
کاراگاه یوشیدا:
پیش کی بودی؟
ا.ت:
رفته بودم مرکز خرید
از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاق...شب شد رفتم شام پختم و خوردیم، رفتیم تو اتاقامون، مسواکم رو زدم و یه لباس راحتی پوشیدم و پریدم رو تخت و گفتم.....آخییییییش.....گوشیمو برداشتم و مشغول شدم، یه ساعتی گذشت که یه چیزی حس کردم، رو گردنم، میلرزید، حس کردم یه دستگاه بهم وصله که یکدفعه، یه برقی بدنم رو گرفتم، خیلی درد داشت ولی چی بود! افتادم رو تختم، فرکانسش برق اتاقم رو قطع کرد، فقط چشام باز بود اونم یه کوچولو، به زور داشتم فکر میکردم، بدنم رو نمیتونستم حرکت بدم که شنیدم یه کسی از پنجره وارد اتاق شد
یارو:
سلام ا.ت😈
میدونستی هر وقت لایک میکنی و کامنت میدی جون میگیرم؟🥺❤💫
۲۸.۳k
۱۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.