پارت۷۲ (۳ پارت روزانه )
من بايد خيلي زود اعلام کنم که مي خوام از اون بورسيه استفاده کنم يا نه. عزيزم، اگه در خواست من و قبول کني، هر دو با هم مي ريم و تو به درست مي رسي، منم در کنار تو به خوشبختي.
به اين جا که رسيد ساکت شد. محو و مات مونده بودم. اين نيما بود که داشت به من ابراز علاقه مي کرد؟ اين نيما بود که من و خواستگاري مي کرد؟ خداي من! يعني واقعا تنها راه من براي رفتن اون ور آب ازدواج کردنم بود؟ چرا؟ خدا آخه چرا؟! تو که مي دوني من نمي خوام ازدواج کنم. نيما که سکوت من رو ديد گفت:
ـ ببين عزيزم، نمي خوام فکر کني که با ازدواجت داري آزاديت و از دست مي دي. من قسم مي خورم که هيچ وقت مانع خوشي هاي تو نشم، چون مي دونم الان وقت ازدواج تو نيست. اون جا هم که رفتيم، تو هر وقت خواستي مي توني با دوستات بري گشت و گذار. توي خونه مون هم هيچ وقت نيازي نيست دست به سياه و سفيد بزني. عين همين حالا توي خونه ي بابات زندگي مي کني، با يه تفاوت، اونم اين که... اونم اين که وجود من و هم بعضي وقتا کنارت تحمل کن. نمي گم بايد تحمل کني، چون بايدي در کار نيست.
خداي من! من بايد چي بگم؟! من جواب نيما رو چي بدم؟ آيا من به اون حدي رسيدم که بخوام براي زندگيم تصميم بگيرم؟ به نيما نگاه کردم و اين بار با دقت تر از هميشه. چشماي درشت خاکستري رنگ داشت، پوست سبزه و هيکل تقريبا درشت. موهاي قهوه ايش هم يک طرفي روي صورتش ريخته شده بود. خداييش جذاب و خوشگل و خوش تيپ بود و مي تونست آرزوي هر دختري باشه، ولي آرزوي من چي؟ آرزوي من ازدواج بود؟! نبود به خدا، نبــــود. نيما که از نگاه من چيز ديگه اي برداشت کرده بود به روم لبخند زد و گفت:
ـ عروس رفته گل بچينه؟!
ـ نيما؟
ـ جون نيما؟
ـ من... من بايد فکر کنم.
ـ تا کي؟!
بي اراده گفتم:
ـ دو هفته.
ـ دو هفته زياده ترسا، ما وقت زيادي نداريم. من بايد جواب اونا رو بدم.
ـ خب يه هفته.
ـ باشه گلم. هفته ي ديگه جمعه من بازم ميام دنبالت.
ـ خبرت مي کنم.
هز دو از بلند شديم و توي سکوت به سمت پايين راه افتاديم. اين بار نيما سر به سرم مي ذاشت و من توي عالم ديگه اي بودم. واقعا مي خواستم ازدواج کنم؟ چرا جواب منفي ندادم؟ نمي تونستم نيما رو بازيچه کنم. خدايا چه خاکي تو سرم کنم؟ تصميم گرفتم با بچه ها مشورت کنم. سوار ماشين نيما شديم و نيما گفت:
ـ عزيزم افتخار مي ديد ناهار و هم با هم باشيم؟
ـ نه نيما، به بابا گفتم ميام خونه. علاوه بر اون من خودمم مي خوام برم خونه، چون يه هفته وقت کميه، بايد از همين حالا بشينم فکر کنم.
نيما لبخند زد. دستش رو زير چونه ام گذاشت و گفت:
ـ ترسا؟
نگاهش کردم و گفتم:
ـ هوم؟
به اين جا که رسيد ساکت شد. محو و مات مونده بودم. اين نيما بود که داشت به من ابراز علاقه مي کرد؟ اين نيما بود که من و خواستگاري مي کرد؟ خداي من! يعني واقعا تنها راه من براي رفتن اون ور آب ازدواج کردنم بود؟ چرا؟ خدا آخه چرا؟! تو که مي دوني من نمي خوام ازدواج کنم. نيما که سکوت من رو ديد گفت:
ـ ببين عزيزم، نمي خوام فکر کني که با ازدواجت داري آزاديت و از دست مي دي. من قسم مي خورم که هيچ وقت مانع خوشي هاي تو نشم، چون مي دونم الان وقت ازدواج تو نيست. اون جا هم که رفتيم، تو هر وقت خواستي مي توني با دوستات بري گشت و گذار. توي خونه مون هم هيچ وقت نيازي نيست دست به سياه و سفيد بزني. عين همين حالا توي خونه ي بابات زندگي مي کني، با يه تفاوت، اونم اين که... اونم اين که وجود من و هم بعضي وقتا کنارت تحمل کن. نمي گم بايد تحمل کني، چون بايدي در کار نيست.
خداي من! من بايد چي بگم؟! من جواب نيما رو چي بدم؟ آيا من به اون حدي رسيدم که بخوام براي زندگيم تصميم بگيرم؟ به نيما نگاه کردم و اين بار با دقت تر از هميشه. چشماي درشت خاکستري رنگ داشت، پوست سبزه و هيکل تقريبا درشت. موهاي قهوه ايش هم يک طرفي روي صورتش ريخته شده بود. خداييش جذاب و خوشگل و خوش تيپ بود و مي تونست آرزوي هر دختري باشه، ولي آرزوي من چي؟ آرزوي من ازدواج بود؟! نبود به خدا، نبــــود. نيما که از نگاه من چيز ديگه اي برداشت کرده بود به روم لبخند زد و گفت:
ـ عروس رفته گل بچينه؟!
ـ نيما؟
ـ جون نيما؟
ـ من... من بايد فکر کنم.
ـ تا کي؟!
بي اراده گفتم:
ـ دو هفته.
ـ دو هفته زياده ترسا، ما وقت زيادي نداريم. من بايد جواب اونا رو بدم.
ـ خب يه هفته.
ـ باشه گلم. هفته ي ديگه جمعه من بازم ميام دنبالت.
ـ خبرت مي کنم.
هز دو از بلند شديم و توي سکوت به سمت پايين راه افتاديم. اين بار نيما سر به سرم مي ذاشت و من توي عالم ديگه اي بودم. واقعا مي خواستم ازدواج کنم؟ چرا جواب منفي ندادم؟ نمي تونستم نيما رو بازيچه کنم. خدايا چه خاکي تو سرم کنم؟ تصميم گرفتم با بچه ها مشورت کنم. سوار ماشين نيما شديم و نيما گفت:
ـ عزيزم افتخار مي ديد ناهار و هم با هم باشيم؟
ـ نه نيما، به بابا گفتم ميام خونه. علاوه بر اون من خودمم مي خوام برم خونه، چون يه هفته وقت کميه، بايد از همين حالا بشينم فکر کنم.
نيما لبخند زد. دستش رو زير چونه ام گذاشت و گفت:
ـ ترسا؟
نگاهش کردم و گفتم:
ـ هوم؟
۱.۱k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.