رمان در حسرت اغوش تو7
رمان در حسرت اغوش تو7
از بس پهلو به پهلو شده بودم دنده هام درد گرفته بودند . نخیر مثل این که یه خواب خوش به ما نیومده !!! از خیر خواب گذشتم و بلند شدم . موهامو از جلوی چشمم کنار زدم . از شب متنفر بودم . نور مهتاب از لای پرده توری اتاقم به اتاقم سرک می کشید . لبخندی زدم و از تختم پایین پریدم . پرده رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم . بازم ماه ... بازم من ! ماه با اون لبخند قشنگش بهم نگاه میکرد . چقدر صورت سفیدشو دوست داشتم .روی صندلی نشستم . چشمامو بستم و گذاشتم نسیم موهامو نوازش کنه ! بعضی وقتا حس میکردم که خوشبختم ! اما انقدر احمق نبودم که این دروغ رو باور کنم ! چشمامو وا کردم . ماه هنوز بهم لبخند میزد . انقدر به هم خیره موندیم که کم کم چشمام خسته شد و همون جا پای پنجره خوابم برد . چه آرامشی !!!!
با سرک کشیدن نور خورشید به داخل چشمام بیدار شدم . وای چقدر بدنم درد میکنه ! داشتم به خودم کش و قوس می دادم که نگاهم به ساعت دیواری اتاقم افتاد . ساعت 9.30 بود . به چشمام اعتماد نداشتم . چشمامو مالیدم تا درست ببینم ولی نه ! هیچ فرقی نکرد . خاک بر سرم خواب موندم . خواستم از روی صندلی بلند شم اما عجله ای که داشتم باعث شد تا پام پیچ بخوره و بخورم زمین ! بدون این که به درد زانوم اهمیتی بدم از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون . خدایا یه کاری کن بیدار نشده باشه ! نفهمیدم چطوری به سالن پذیرایی رسیدم . کیارش اونجا پشت میز نشسته بود و صبحانه می خورد .اَه ... بیداره که !! آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
« سلام ، صبح بخیر »
انتظار جوابی از طرفش نداشتم .
« متاسفم خواب موندم ... دیــ. »
قهوه اش رو سر کشید و بلند شد . آخه یکی نیست بگه دختره ی نفهم خفه شو تو که میدونی جوابتو نمیده چرا انقدر وراجی میکنی ؟ کیفشو برداشت و رفت شرکتش حتی یه نگاه هم به به من ننداخت. به محض این که در پشت سرش بسته شد نفس راحتی کشیدم . روی صندلی ای که کیارش روی اون نشسته بود نشستم و به فنجون خالی قهوه اش نگاه کردم . چقدر به این فنجون حسودیم میشد !!! فنجون رو برداشتم و بوسیدم . هر روز من برای کیارش صبحانه آماده میکردم اما امروز خواب مونده بودم . روزم شروع شد . مثل هر روز باید خونه رو برق مینداختم . تازگیا فهمیدم تمیز کردن یه آپارتمان 140 متری کار راحتی نیست مخصوصا وقتی که دست تنها هم باشی ! اما من دیگه عادت کردم . چهار ماهه که این کارو انجام میدم یعنی از همون وقتی که با کیارش ازدواج کردم . ظرف ها رو که شستم مشغول تمیز کردن مبل ها شدم . تو این چهار ماه کیارش حتی یه نگاه هم به من نکرده ! بهش حق میدم که نخواد منو ببینه ! اگه غیر از اینجا جای دیگه ای رو داشتم میرفتم اونجا تا کیارش راحت بشه ! اما ..... من یه طرد شده بودم و به غیر از این جا هیچ جایی رو نداشتم !
عرق روی پیشونیم رو با پشت دستم پاک کردم و با لذت به گوشه و کنار خونه نگاه کردم . همه جا از تمیزی برق میزد . کی باورش میشد من این خونه رو تمیز کرده باشم ؟ منی که همیشه از این جور کارها متنفر بودم و با هر بهونه ای از زیرشون در می رفتم ! کمرم چقدر درد میکرد . خودم رو روی مبل انداختم و چشمام رو بستم تا یه کم استراحت کنم ! در خونه رو زدند . به سرعت دمپایی هامو پوشیدم و برای باز کردن در رفتم . شخص مورد انتظارم رو پشت در پیدا کردم .
« بازم تو ؟! »
نسرین منو کنار زد و وارد شد .
« خاک بر سرت پانته آ . آدم با یه مهمون این طوری برخورد میکنه ؟ »
درو بستم و به دنبال نسرین وارد پذیرایی شدم .
« تو که دیگه مهمون حساب نمیشی ! هر روز خدا اینجا ولویی ! »
نسرین روی مبل نشست و گفت : « بده که میخوام تنها نمونی و افسردگی نگیری ؟ »
« چی میخوری ؟! »
« امروز دلم میخواد یه لیوان شربت آلبالو بخورم اونم خنک خنک ! »
چقدر نسرین پررو بود .
کنارش نشستم و لیوان شربت رو جلوش گذاشتم .
« بفرما اینم شربت ! »
لیوان رو برداشت و گفت :
« مرسی عزیزم ! .......رنگشو نگا ! آدم عشق میکنه وقتی بهش نگاه میکنه ! »
یه کم از شربتش رو خورد و گفت :
« امروز اتفاق تازه ای نیفتاده ؟ »
همون طور که با موهام بازی میکردم گفتم :
« نه ! امروزم مثل روزای قبل بود . »
« پانته آ تو واقعا عرضه نداری توجه یه مردو به سمت خودت جلب کنی ؟ »
« نسرین تو مگه پسرداییت رو نمی شناسی ؟ مثل یه تیکه سنگ میمونه !! صبح میره شرکت شب برمیگرده ! اصلا هم به من توجهی نداره ! اگه تو هر روز نمی اومدی به من سر بزنی حتما تا الان از تنهایی مرده بودم ! »
« حقته پانته آ خانوم . بکش ، یادته چقدر بهت اصرار کردم که پیش خودم بمونی ؟! یادته چقدر گفتم نیا تو این خونه ؟! یادته ؟! اما تو چی کار کردی ؟! پاتو تو یه کفش کردی که من میخوام برم خونه کیارش ! »
« نسرین تو رو خدا نمک به زخمم نپاش !! من چقدر می تونستم پیش تو بمونم ؟ یه ه
از بس پهلو به پهلو شده بودم دنده هام درد گرفته بودند . نخیر مثل این که یه خواب خوش به ما نیومده !!! از خیر خواب گذشتم و بلند شدم . موهامو از جلوی چشمم کنار زدم . از شب متنفر بودم . نور مهتاب از لای پرده توری اتاقم به اتاقم سرک می کشید . لبخندی زدم و از تختم پایین پریدم . پرده رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم . بازم ماه ... بازم من ! ماه با اون لبخند قشنگش بهم نگاه میکرد . چقدر صورت سفیدشو دوست داشتم .روی صندلی نشستم . چشمامو بستم و گذاشتم نسیم موهامو نوازش کنه ! بعضی وقتا حس میکردم که خوشبختم ! اما انقدر احمق نبودم که این دروغ رو باور کنم ! چشمامو وا کردم . ماه هنوز بهم لبخند میزد . انقدر به هم خیره موندیم که کم کم چشمام خسته شد و همون جا پای پنجره خوابم برد . چه آرامشی !!!!
با سرک کشیدن نور خورشید به داخل چشمام بیدار شدم . وای چقدر بدنم درد میکنه ! داشتم به خودم کش و قوس می دادم که نگاهم به ساعت دیواری اتاقم افتاد . ساعت 9.30 بود . به چشمام اعتماد نداشتم . چشمامو مالیدم تا درست ببینم ولی نه ! هیچ فرقی نکرد . خاک بر سرم خواب موندم . خواستم از روی صندلی بلند شم اما عجله ای که داشتم باعث شد تا پام پیچ بخوره و بخورم زمین ! بدون این که به درد زانوم اهمیتی بدم از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون . خدایا یه کاری کن بیدار نشده باشه ! نفهمیدم چطوری به سالن پذیرایی رسیدم . کیارش اونجا پشت میز نشسته بود و صبحانه می خورد .اَه ... بیداره که !! آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
« سلام ، صبح بخیر »
انتظار جوابی از طرفش نداشتم .
« متاسفم خواب موندم ... دیــ. »
قهوه اش رو سر کشید و بلند شد . آخه یکی نیست بگه دختره ی نفهم خفه شو تو که میدونی جوابتو نمیده چرا انقدر وراجی میکنی ؟ کیفشو برداشت و رفت شرکتش حتی یه نگاه هم به به من ننداخت. به محض این که در پشت سرش بسته شد نفس راحتی کشیدم . روی صندلی ای که کیارش روی اون نشسته بود نشستم و به فنجون خالی قهوه اش نگاه کردم . چقدر به این فنجون حسودیم میشد !!! فنجون رو برداشتم و بوسیدم . هر روز من برای کیارش صبحانه آماده میکردم اما امروز خواب مونده بودم . روزم شروع شد . مثل هر روز باید خونه رو برق مینداختم . تازگیا فهمیدم تمیز کردن یه آپارتمان 140 متری کار راحتی نیست مخصوصا وقتی که دست تنها هم باشی ! اما من دیگه عادت کردم . چهار ماهه که این کارو انجام میدم یعنی از همون وقتی که با کیارش ازدواج کردم . ظرف ها رو که شستم مشغول تمیز کردن مبل ها شدم . تو این چهار ماه کیارش حتی یه نگاه هم به من نکرده ! بهش حق میدم که نخواد منو ببینه ! اگه غیر از اینجا جای دیگه ای رو داشتم میرفتم اونجا تا کیارش راحت بشه ! اما ..... من یه طرد شده بودم و به غیر از این جا هیچ جایی رو نداشتم !
عرق روی پیشونیم رو با پشت دستم پاک کردم و با لذت به گوشه و کنار خونه نگاه کردم . همه جا از تمیزی برق میزد . کی باورش میشد من این خونه رو تمیز کرده باشم ؟ منی که همیشه از این جور کارها متنفر بودم و با هر بهونه ای از زیرشون در می رفتم ! کمرم چقدر درد میکرد . خودم رو روی مبل انداختم و چشمام رو بستم تا یه کم استراحت کنم ! در خونه رو زدند . به سرعت دمپایی هامو پوشیدم و برای باز کردن در رفتم . شخص مورد انتظارم رو پشت در پیدا کردم .
« بازم تو ؟! »
نسرین منو کنار زد و وارد شد .
« خاک بر سرت پانته آ . آدم با یه مهمون این طوری برخورد میکنه ؟ »
درو بستم و به دنبال نسرین وارد پذیرایی شدم .
« تو که دیگه مهمون حساب نمیشی ! هر روز خدا اینجا ولویی ! »
نسرین روی مبل نشست و گفت : « بده که میخوام تنها نمونی و افسردگی نگیری ؟ »
« چی میخوری ؟! »
« امروز دلم میخواد یه لیوان شربت آلبالو بخورم اونم خنک خنک ! »
چقدر نسرین پررو بود .
کنارش نشستم و لیوان شربت رو جلوش گذاشتم .
« بفرما اینم شربت ! »
لیوان رو برداشت و گفت :
« مرسی عزیزم ! .......رنگشو نگا ! آدم عشق میکنه وقتی بهش نگاه میکنه ! »
یه کم از شربتش رو خورد و گفت :
« امروز اتفاق تازه ای نیفتاده ؟ »
همون طور که با موهام بازی میکردم گفتم :
« نه ! امروزم مثل روزای قبل بود . »
« پانته آ تو واقعا عرضه نداری توجه یه مردو به سمت خودت جلب کنی ؟ »
« نسرین تو مگه پسرداییت رو نمی شناسی ؟ مثل یه تیکه سنگ میمونه !! صبح میره شرکت شب برمیگرده ! اصلا هم به من توجهی نداره ! اگه تو هر روز نمی اومدی به من سر بزنی حتما تا الان از تنهایی مرده بودم ! »
« حقته پانته آ خانوم . بکش ، یادته چقدر بهت اصرار کردم که پیش خودم بمونی ؟! یادته چقدر گفتم نیا تو این خونه ؟! یادته ؟! اما تو چی کار کردی ؟! پاتو تو یه کفش کردی که من میخوام برم خونه کیارش ! »
« نسرین تو رو خدا نمک به زخمم نپاش !! من چقدر می تونستم پیش تو بمونم ؟ یه ه
۳۸۶.۷k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.