عشق ابدی پارت ۵۷
عشق ابدی پارت ۵۷
ویو یونگی
-اوکی...بیا
+تنک
نشستیم و بعد خوردن چند قلب ویسکی جیمین گفت
-میگم ...
+هوم؟
-بریم شکار ؟
+شکار!؟ شکار چی؟
-نمیدونم . هرچی ، فقط بتونیم خون بخوریم
+نیاز داری
-میدونم تا آخر شب نیاز پیدا میکنم
+....خیله خب .
-پس پاشو
بلند شدیم و رفتیم بیرون
تو جنگل مدام چرخ میزدیم و دنبال یه شکار خوب بودیم .
همینطور که راه میرفتیم رسیدیم به جایی که خیلی خوب میشد نیازمون رو برطرف کنیم
جیمین کمتر از من این کارا رو انجام میداد . بخاطر همین یکم نا آشنا بود براش
پس یه اکیپ اردویی اونم تو جنگل . بهترین فرصت بود
+جیم؟
-ب...بله؟
+خودتو خیلی عادی نشون بده و بیا بریم
-ب..بهتر نیست از یه حیوون خون بخوریم؟ آخه انسان؟
+مشکلی پیش نمیاد
-اما...
+هیششششش(دستش رو گذاشت رو دهن جیمین)
سریع رفتیم پشت یه بوته و قایم شدیم . سه تا پسر داشتن میومدن این سمت
بهترین موقعیت بود
وقتی یکی شون برای خبر دادن رفت پیش بقیه حمله کردیم سمت اون دوتا و سریع دست به کار شدیم
نباید زیاد میخوردیم ، چون خطر مرگشون زیاد بود
+جیم بسه .!
-آه آیش فاک
+ها؟(تعجب)
-ه...هیچی ، میگم حالا که ن...نمردن؟(استرس)
+نه فقط بیهوش شدن . بیا بزاریمشون اینور . بهوش میان چیزی نشده .بهتره سریع تر بریم تا نیومدن .
از اونجا دور شدیم . خیلی دلم تنگ خونه خودمون بود ...
+جیمین نظرت چیه بریم خونه ما؟
-خونه شما؟؟(تعجب)
+آره
-مشتاقم اما خب...بزار عمو اینا برگردن بعد
+آیششش(آروم)
-بریم فعلا خونه ما تا بابام نیومده دوباره سرمون قر بزنه(کلافه)
+جیمین تو انقدر از عمو شاکی شدی؟(خنده)
-مرض |=
+خب آخه سر دو بار یونگی گفتنش عصبی شدی؟(خنده)
-زمانی که حال منو نمیفهمی و قضیه هنوز برات مبهمه اینطور نگو آقای مین یونگی!(آخرش رو جدی گفت)
+جیم جدیدا خیلی میپری به آدما . /:
-همینه که هست . میخوای بخوا.نمیخوایم باید بخوای (چشم غره)
+باشه بیا بریم خونه آقای مین جیمین(ادای جیمین رو در آورد)
-پارک هستم ƪ(˘⌣˘)ʃ
یهو وایستادم .رفتم کنارش و جلوش خم شدم . دستام رو به زانوم زدم و یه نگاه خاص بهش کردم و گفتم
+محض اطلاع جنابعالی ، شما الان همسر من هستین. پس دلیلی نمیبینم که بخوام بهت بگم "پارک" . (بم)
دیگه هیچی نگفت و فقط آب دهنش رو صدا دار قورت داد
دوباره راه افتادم و دیگه هیچی نگفتم ...
ویو یونگی
-اوکی...بیا
+تنک
نشستیم و بعد خوردن چند قلب ویسکی جیمین گفت
-میگم ...
+هوم؟
-بریم شکار ؟
+شکار!؟ شکار چی؟
-نمیدونم . هرچی ، فقط بتونیم خون بخوریم
+نیاز داری
-میدونم تا آخر شب نیاز پیدا میکنم
+....خیله خب .
-پس پاشو
بلند شدیم و رفتیم بیرون
تو جنگل مدام چرخ میزدیم و دنبال یه شکار خوب بودیم .
همینطور که راه میرفتیم رسیدیم به جایی که خیلی خوب میشد نیازمون رو برطرف کنیم
جیمین کمتر از من این کارا رو انجام میداد . بخاطر همین یکم نا آشنا بود براش
پس یه اکیپ اردویی اونم تو جنگل . بهترین فرصت بود
+جیم؟
-ب...بله؟
+خودتو خیلی عادی نشون بده و بیا بریم
-ب..بهتر نیست از یه حیوون خون بخوریم؟ آخه انسان؟
+مشکلی پیش نمیاد
-اما...
+هیششششش(دستش رو گذاشت رو دهن جیمین)
سریع رفتیم پشت یه بوته و قایم شدیم . سه تا پسر داشتن میومدن این سمت
بهترین موقعیت بود
وقتی یکی شون برای خبر دادن رفت پیش بقیه حمله کردیم سمت اون دوتا و سریع دست به کار شدیم
نباید زیاد میخوردیم ، چون خطر مرگشون زیاد بود
+جیم بسه .!
-آه آیش فاک
+ها؟(تعجب)
-ه...هیچی ، میگم حالا که ن...نمردن؟(استرس)
+نه فقط بیهوش شدن . بیا بزاریمشون اینور . بهوش میان چیزی نشده .بهتره سریع تر بریم تا نیومدن .
از اونجا دور شدیم . خیلی دلم تنگ خونه خودمون بود ...
+جیمین نظرت چیه بریم خونه ما؟
-خونه شما؟؟(تعجب)
+آره
-مشتاقم اما خب...بزار عمو اینا برگردن بعد
+آیششش(آروم)
-بریم فعلا خونه ما تا بابام نیومده دوباره سرمون قر بزنه(کلافه)
+جیمین تو انقدر از عمو شاکی شدی؟(خنده)
-مرض |=
+خب آخه سر دو بار یونگی گفتنش عصبی شدی؟(خنده)
-زمانی که حال منو نمیفهمی و قضیه هنوز برات مبهمه اینطور نگو آقای مین یونگی!(آخرش رو جدی گفت)
+جیم جدیدا خیلی میپری به آدما . /:
-همینه که هست . میخوای بخوا.نمیخوایم باید بخوای (چشم غره)
+باشه بیا بریم خونه آقای مین جیمین(ادای جیمین رو در آورد)
-پارک هستم ƪ(˘⌣˘)ʃ
یهو وایستادم .رفتم کنارش و جلوش خم شدم . دستام رو به زانوم زدم و یه نگاه خاص بهش کردم و گفتم
+محض اطلاع جنابعالی ، شما الان همسر من هستین. پس دلیلی نمیبینم که بخوام بهت بگم "پارک" . (بم)
دیگه هیچی نگفت و فقط آب دهنش رو صدا دار قورت داد
دوباره راه افتادم و دیگه هیچی نگفتم ...
۱.۸k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.